You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
[h=2]
شمارهٔ ۶۱ - به شکرانه توشیح قانون اساسی
ملکالشعرای بهار » قصاید
بگذشت اردیبهشت و آمد خرداد
خیز که باید قدح گرفت و قدح داد
اول خرداد ماه و وقت گل سرخ
وقت گل سرخ و اول مه خرداد
آمد خرداد ماه با گل سوری
داد بباید کنون به عیش و طرب داد
بر گل سوری خوش است بادهٔ سوری
وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد
گل شکفد بامداد از بر گلبن
چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد
صبح دوم کافتاب خندد بر کوه
بر سر یک شاخ، گل بخندد هفتاد
باد به شبگیر چون زند ره بستان
تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد
چون سر زلفین دلبری که ز جورش
رفته بر و بوم عمر من همه بر باد
جور پسندند خوبرویان بر من
فریاد از جور خوبروبان فریاد
ای ز جفایت شده خراب دل من
هم به وفا روزی این خراب کن آباد
بیداد اکنوننهدرخور است که گشتست
گیتی از عدل شاه پر دهش و داد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرف بنائی نهاد پادشه راد
پادشه دادگر مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت
فتنه فرو شد چو او ز مام جهان زاد
فر و بزرگی بیامد ار ز بر عرش
دست بکش پیش تخت شاه در استاد
خرمو شاداستبختشاه که گشتهاست
کشور از او خرم و رعیت از او شاد
ار جو کازاین بنای فرخ قانون
ملک بماند همیشه خرم و آباد
[h=2]
شمارهٔ ۶۲ - تغزل
ملکالشعرای بهار » قصاید
دلم از عشق آن بت نوشاد
چند باید شکسته و ناشاد
چند باید ستم براین دل و جور
که دل است این، نه آهن و پولاد
آمد آن تیره روز و نامش عشق
خرمن صبر من به داد به باد
وای ازین عشق و داد ازو که مرا
کس ازین عشق مینگیرد داد
عشق دردی است کاندرین گیتی
داروی او حکیم نفرستاد
هر بنائی ز بیخ و بن برکند
می ندانم که این بنا که نهاد
چشمم از درد عشق در زاری
دلم از شور عشق در فریاد
گشته این یک چو آذر برزین
گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد
هرکه را عشق زد به دامن دست
بایدش دین و دل ز دست بداد
راست چون من که هم ز روز نخست
دین و دل دادم آنچه بادا باد
گر غمی گشت دل چه غم که شود
از مدیح ولی یزدان شاد
شیر یزدان علی که پیغمبر
درکف او لوای ایمان داد
آن کش اندر غدیر خم یزدان
داد دیهیم دین و خاتم داد
آن که از کندن در خیبر
کرد دین نبی قوی بنیاد
[h=2]
شمارهٔ ۶۳ - مجسمهٔ فردوسی
ملکالشعرای بهار » قصاید
مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد
وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد
گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن
پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد
در چنین روز گرامی هدیهای آمد ز هند
هدیهای عالی ز سوی پارسیزادان راد
طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان
زان حکیم پاکاصل و شاعر دهقاننژاد
نصب گشت اینجا بهامر خسرو ایرانزمین
روز عید مهرگان، جشن فریدون و قباد
*
*
ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین
ای به هر فن در سخن چون مرد یک فن اوستاد
شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد
خلقی از نو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانهات آباد باد
نیست غم گر حرمتت اهل زمان نشناختند
هر هنرمندی به عصر خویش محروم اوفتاد
روح و آوای تو درگفتار نیکت زنده است
روح بدخواه تو در سرپنجهٔ جهل و عناد
غزنوی گر کرد خبطی پهلوی جبران نمود
آن شه ار بیداد فرمود این شهنشه داد داد
این زمان صدر اجل در حلقهٔ اعیان ملک
نصب تندیس تو را در این مکان بازو گشاد
پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو
خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد
خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را
پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد
تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ
دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد
شاه ایران نامجوی و خلق ایران کامجوی
فرّ یزدانی در او باقی الی یوم المعاد
[h=2]
شمارهٔ ۶۴ - ابر و باد
ملکالشعرای بهار » قصاید
بود مر ابر را اندر کمین باد
برد مر ابر را زین سرزمین باد
چو ابر آید نباریده به صحرا
وز بادی، که دیدست اینچنین باد
نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز
گشاید ابر را چین از جبین باد
چو ابر اندر هوا بشتافت، دانیم
که باشد در قفای او یقین باد
فلک پیوسته در یک آستینش
بود ابر و به دیگر آستین باد
نفورم من ز باده زآنکه باشد
به لفظش تا به حرف سومین باد
غمی گشتیم از این باد و از این ابر
دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد
[h=2]
شمارهٔ ۶۵ - محشر خر
ملکالشعرای بهار » قصاید
محشر خرگشت طهران، محشر خر زندهباد
خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده باد
روح نامعقول این خر مرده ملت، کز قضا
هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده باد
اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند
گر خری تیزی دهد گویند یکسر زنده باد
اسب تازی گر بمیرد از تاسف، گو بمیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده باد
راهآهن گر بخواهی مردهات بیرون کشند
در چراگاه وطن، گو اسب و استر زنده باد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل
آن مکرر مرده باد و این مکرر زنده باد
گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت
جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده باد
ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند
جملگی گویند با اصوات منکر، زنده باد
آنکه گوید مرده باد امروز در حق کسی
رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده باد
از پی تغسیل و دفن مردمان زندهدل
مردهشو در این محیط مرده پرور زنده باد
در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ
راح و ریحان مرده باد و خار و خنجر زنده باد
مردم دانای سالم مرده و اندر عوض
دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده باد
[h=2]
شمارهٔ ۶۶ - دختر گدا
ملکالشعرای بهار » قصاید
گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد
جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟!
از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز
دیشب، که نان نسیه به ما نانوا نداد
جان پدر بگوی بدانم خدا نبود
آن شخص خوشلباس که چیزی به ما نداد؟
گر او خدا نبود چرا اعتنا نکرد
بر ما و هیچ چیز به طفل گدا نداد؟
شخصی خیال که چیزی دهد ولی
آژان میان فتاد و ردم کرد و جا نداد
گفتم که مرده مادر و بابام ناخوش است
کس شاهی ای برای غذا و دوا نداد
همسایه روضه خواند و غذا داد، پس چرا
بیرون در به جمع فقیران غذا نداد
دیدم کلاهی ای زدم در تو را براند
وز دوری خورش به تو یک لوبیا نداد
دایم به قهوهخانه سماور صدا دهد
یکبار هم سماور بابا صدا نداد
بقال بیمروت از آن میوهها به من
یک آلوی کفک زدهٔ کمبها نداد
نزدیک نانوا سر پا بودم و کسی
یک لقمه نان به دست من ناشتا نداد
مردی گرفت لپ مرا و فشرد و رفت
چیزی ولی به دست من بینوا نداد
از این همه درخت که باشد میان شهر
یک شاخه نیز منقل ما را جلا نداد
[h=2]
شمارهٔ ۶۷ - عرض لشکر
ملکالشعرای بهار » قصاید
امیر مشرق امروز عرض لشکرکرد
زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد
چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد
سنان رایت او سر ز آسمان برکرد
زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم
ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد
ز بانگ مردان، بدریدگوش دشمن ملک
زگرد موکب، جان عدو پرآذرکرد
ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه
ز سروقدان، صحرای طوس کشمرکرد
زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست
چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد
بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود
که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد
همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز
که هربروزی عرض جلال دیگرکرد
هزار کار نمایان نمود و آن همه را
برای تقویت ملت پیمبر کرد
خدایگان رسولان محمد مختار
که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد
نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق
هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد
یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل
زواج هفت پدر را به چار مادر کرد
زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا
ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد
چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر
خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد
همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من
فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد
طراز دفتر اجلال نیرالدوله
که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد
شگفت نبود ازکردگار عزوجل
که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد
اگر ز هیبت او آسمان شود از جای
توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد
شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس
به تیغ عقل توان نفس را مسخر کرد
هرآنکه دیدهٔ بدبین بهملک شرقانداخت
نهیب خشم تو خاکش به دیده اندر کرد
چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد
عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد
همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند
اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد
ولی جهانشان نشنید عذر وکیفر و داد
هرآنچه کرد، جهان درشتکیفر کرد
دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک
درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد
کنون به شادی بنشین و داد خلق بده
که آفرینها یزدان به دادگستر کرد
همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش
سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد
خدایگانا؛ اینک بهار مدحسرای
به مدح جاه تو چون عنصری، سخن سر کرد
صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت
نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد
چسان توانند افکند آن درختی را
که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد
زکید کوتهبینان چگونه گردد پست
کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد
همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست
هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد
مدار چرخ، به کام تو باد زانکه خدای
برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد
به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر
که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد
[h=2]
شمارهٔ ۶۸ - عاقل
ملکالشعرای بهار » قصاید
عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد
عاقل واقعی آنست که مالی دارد
ایپسر فضل وادب اینهمه تحصیلمکن
فضل اندازه و تحصیل روالی دارد
اندربن دوره بهمال است، جمال همه کس
نشود خوار، عزیزی که جمالی دارد
من پی علم شدم، مدعیان در پی مال
هرکسی خاصیتی بخشد و حالی دارد
ای پسر هرکه ترا خواهد و تعقیب کند
برحذر باش از او، زانکه خیالی دارد
شاعر زنده فقیر است و تهیدست ولی
ازپس مرگ عجب جاه و جلالی دارد
مرد عاقل دگر و آدم کامل دگرست
آدمی شو اگرت عقل عقالی دارد
آدمآنست که با نفس خود از روی یقین
روزوشب کشمکش وجنگ وجدالیدارد
[h=2]
شمارهٔ ۶۹ - بهار اگر بگذارد!
ملکالشعرای بهار » قصاید
صبر کنم انتظار اگر بگذارد
کام برم روزگار اگر بگذارد
پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس
خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد
نام من آید فراز قائمه ی رای
قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد
دادهام اول قرار کار وکالت
مملکت بیقرار اگر بگذارد
مهرهام آید برون ز ششدر حیرت
این ورق چارچار اگر بگذارد
رأی تمام از من است، کاتب آراء
چند نقط بر هزار اگر بگذارد
«تربت جامم» بس است، هیئت نظار
نیت خود را کنار اگر بگذارد
از پی خود کسب اعتبار نمایم
گیتی بیاعتبار اگر بگذارد
بنده وکیلم به رأیهای دروغی
همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد
خواهم ازین نقطه من امید ببرم
این دل امیدوار اگر بگذارد
کوس وکالت زنم به حیله و تزویر
سابقهٔ بیشمار اگر بگذارد
مردم بیچاره را فریب دهم زود
کلک صدیق بهار اگر بگذارد
[h=2]
شمارهٔ ۷۰ - صفحهای از تاریخ
ملکالشعرای بهار » قصاید
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد
از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد
تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد
کرد انگلیس آنهمه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد
بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد
اندر هزار و نهصد و هفت آنزمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد
آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راهآهن تعبیر خواب کرد
واندر فضای شهر پتسدام، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد
روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد
با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد
از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشیمآب کرد
بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد
روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد
افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد
وانگه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد
از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بیحساب کرد
مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد
زان روی در حمایت ما، مجلس عوام
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد
[h=2]
شمارهٔ ۷۱ - چه باید کرد؟
ملکالشعرای بهار » قصاید
ترک ملک عجم ببایدکرد
رای ملک عدم بباید کرد
یا به نخجیرگاه جهل عجم
کار شیر اجم ببایدکرد
به وفا و وفاق و فضل و هنر
خلق را همقسم بباید کرد
وین نظامات زشت ناخوش را
به خوشی منتظم ببایدکرد
خامهای چون سنان بباید ساخت
نامهای چون صنم بباید کرد
کار عرض قلم بباید دید
کار در هر قدم بباید کرد
آیهٔ والقلم بباید خواند
مر قلم را علم ببایدکرد
قلمی کو ببرد عرض هنر
آن قلم را قلم بباید کرد
به مقالات احترامآمیز
نامه را محترم ببایدکرد
زانتقادات احتشامانگیز
خامه را محتشم بباید کرد
بهر بسط فضایل و حسنات
فکر خیل و حشم بباید کرد
بخردان را درم بباید داد
ناکسان را دژم بباید کرد
چون سپردند بخردان را کار
ترک لا و نعم بباید کرد
خیر اصحاب خیر بایدگفت
ذم ارباب ذم بباید کرد
تا عذاب ستمگری بچشد
به ستمگر ستم بباید کرد
دست دزدان حکمفرما را
قطع از هر رقم بباید کرد
سر رندان اجتماعی را
خرد بی کیف و کم بباید کرد
وین دنی دایگان ملت را
رهسپار عدم بباید کرد
از لئامت نظر بباید دوخت
ترک اسراف هم بباید کرد
زین فضولی تجملات، چنانک
بره از گرک، رم بباید کرد
ساده گویی و ساده پوشی را
با نظافت به هم بباید کرد
کار و سرمایه و فضیلت را
پیشتاز همم بباید کرد
کیسه ی خلق را ز علم و عمل
پر ز زرّ و درم بباید کرد
مملکت را ز فکرهای صواب
چون بهشت ارم بباید کرد
چون شد آسوده دل ز فکر شرف
فکر شأن و شکم بباید کرد
بی سر و بن گزافه گویی را
پایمال حکم بباید کرد
با خیال درست و گفته راست
پشت بدخواه خم بباید کرد
فال خوش متصل بباید زد
فکر خوش دم بدم بباید کرد
سخنان بهار را با زر
به صحایف رقم بباید کرد
[h=2]
شمارهٔ ۷۲ - جواب قصیدهٔ ادیبالممالک (در حادثه شکستن دست بهار)هم
ملکالشعرای بهار » قصاید
شکست دستی کز خامه بینگار آورد
نگارها ز سرکلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین هردم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان به کار آورد
شکستدستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
به روز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
به کوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی، کز لوح سیم وشوشهٔ زر
بگرد خانهٔ ما آهنین حصار آورد
شکست دستی، کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن، نافه ی تتار آورد
شکست دستی، کز نور آن یراعه فضل
همی به ساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را به زینهار آورد
نمود خیره ز دانش، روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش ( کوشیار) آورد
نخست گوهر دانش نثارکرد به خلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکتهسنج بلیغ
که ایزدت به خرد، رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه، کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن، سوار آورد
شکست دست تو، تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک تو، زان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپسبهنقض یمینشد،ازآنکهمیدانست
یمین تو بهمه مردمان، یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
به بار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف، بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه ی فرهنگ را، شکار آورد
بریده بادش ساعد، دریده بادش پوست
که دستبرد بر آن دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین در چشم جویبار آورد
تویی که دست تو با خامهٔ سیاه و نزار
رخ عدو سیه و خاطرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آورد
هنر ز دست تو برخویش دستیار آورد
اگرشنیدی موسی ز چوب،ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو به سحر، مار آورد
یکی ببین ید بیضای خوبش را که چه سان
عصای سحرکش و مار سحرخوار آورد
اگر سلالهٔ آزر، به نار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه به جان عدو، شرار آورد
تو در قطار نبی نوع خود چنانستی
که شیر را به شتر، کس به یک قطار آورد
اگر صداع برد ابله ازتو باک نه، زانک
شراب کهنه به مغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
شکست دست تو، حرز تن است زانکه خضر
شکست کشتی آن راکه برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگرزمانه به کام توریخت زهر و سپس
به جام خصم، می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
به بخت خویش و ز نقشی که در قمار آورد
دو روی داردگیتی که مردم از یک روی
نمود خوار و از آن روی شادخوار آورد
اگر زیکسو برکعبتین سه بینی ویک
ز سوی دیگرنقش شش وچهارآورد
چو ناروا سوی بالاکشید، پستش کرد
چوناستوده گرامیش کرد، خوارآورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک، نگونسار و خاکسار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
ازآن قبل که تو از راه راست کج نشدی
خدات در همه احوال رستگار آورد
[h=2]
شمارهٔ ۷۳ -
ملکالشعرای بهار » قصاید
ز رنج دستم گر آسمان نزار آورد
به دسترنجم صد گنج درکنار آورد
من آن ضعیفم کز رنج، گنجم آمده بار
بسا ضعیفا کز رنج گنج بار آورد
چنین شنیدم پروبز را، که باد صبا
ز روی دریا گنجیش بر کنار آورد
مرا هم اینک فرخ نسیم مهر ادیب
ز بحر طبع، یکی گنج آبدار آورد
به روزگار نماند آن دفینهٔ پرویز
بلی نماند گنجی که روزگار آورد
مرا بپاید این گنج شایگان، جاوید
که کردگارش بنهاد و کردگار آورد
بلی بپاید گنجی که از خزینه فکر
برونش دست ادیب بزرگوار آورد
بزرگوار مردا! که بر شکستهدلان
به تندرست سخن، گنجها نثار آورد
میان گنجم و نندیشم، ازگزند سپهر
پی گزند من از هرکرانه مار آورد
چوگنج یافتم از مار او نیندیشم
به فرّ گنج، ز ماران توان دمار آورد
کنون ادیبا گنجی به من فرستادی
که بس گرانی، نتوانش گنجدار آورد
میان جانش نهفتم که با چنین گنجی
به هیچ خازن نتوانم اعتبار آورد
همه بویران جویند گنج وخاطر تو
ز طبع آباد این گنج آشکار آورد
تو شعرگوی ادیبی و شعرگوی ادیب
همی تواند زین گفتهها هزار آورد
یکی به من بین کزبس شکستگی، طبعم
همی نیارد یک شعر استوار آورد
اگر که زنده بدی عنصری ببایستی
نخست در بر طبع تو زینهارآورد
وگر شکسته شدی چون من و سخن گفتی
به شعر خویش نیارستی افتخار آورد
ایا ادیب سخندان که از بلندی طبع
بگوش شعری شعر توگوشوار آورد
حدیث نثر تو از نثرهٔ سپهر گذشت
خدنگ کلک تو شیرفلک شکارآورد
به خار خار طبیعت چرا نباشم شاد
کهطبع راد توام شاد و شادخوار آورد
ز خشکسالی خوشیده بود کشت سخن
دوباره طبع تو آبی بهروی کار آورد
ز سرد طبعی بهمن ز خشک مغزی دی
چه رنجها که جهان بر سر بهار آورد
ریاح فضل تو اکنون ز روحبخشی خاص
بهار تازه بپرورد وگل به بار آورد
نمانده بس که خداوندگار نامیه باز
به سر نهدگل، آن راکه پارخار آورد
نمانده بس که برآرد ز خاک چرخ بلند
که را به خاک بیفکند وخاکسارآورد
مگر نبینی آن گلبن فسرده که دی
بریخت برگش و افکند و خار و زار آورد
چگونه برگ و نوا یافت از بهار، بلی
جهان عجایب ازاینگونه بیشمارآورد
بیا که در چمن ما شکوفهٔ بادام
چو زاهدان، قصب سیمگون شعار آورد
به پای سروبن اندر، ستاک سنبل تر
شکسته بسته مثالی ز زلف یار آورد
شگفتم آمد آن دم که بید مشک شکفت
شگفتی آرد چونبید، مشکبار آورد
بنفشه از تتر آمد مگر، که همره خویش
هزار طبله فزون نافه تتار آورد
یکی به لاله نگر تا چگونه ایزد پاک
ز شاخ سبز، هویدا شرار نار آورد
یکی به نرگس بنگر که با چهار درم
چگونه بر سر، دیهیم زرنگار آورد
درست همچو عزیزان بیجهت کامروز
جهان به چار درمشان به روی کار آورد
بیا که روح من و تو قویست گرچه جهان
به خاطر تو و دست من انکسار آورد
مدار عزت ما را هگرز کج نکند
کسی که شمس و قمر را برین مدار آورد
به افتخار بزی جاودانه زانکه ترا
پی مفاخر ما، آفریدگار آورد
اگر قبول کنی این جواب آن شعر است
«شکست دستی کز خامه بس نگار آورد»
[h=2]
شمارهٔ ۷۴ - زن شعر خداست
ملکالشعرای بهار » قصاید
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد
بهترست از زن مه طلعت همسرآزار
زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد
زن یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر
فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد
زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال
گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد
کی توان داد میان دو زن انصاف درست
کاینچنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد
حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش
حاجت جنس مونث به مذکر باشد
با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور
چونیسندی که زنت عاجز و مضطر باشد
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلیتر باشد
نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد
زن یکی، مرد یکی خالق و معبود یکی
هر یک از این سه، دو شد مهره بششدر باشد
زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست
وانکه دارد دو خدا مشرک و کافر باشد
کی پسندی که نشانی به حرم قومی را
که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد
وز پی پاس زنان، گرد حرمخانهٔ تو
چند خادم به شب و روز مقرر باشد
نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز
به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد
میشوند آلتحرص و حسد وکینه وکذب
نسلها، چون به یکی خانه دو مادر باشد
ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست
مهرکی با حسد وکینه برابر باشد
گر شنیدی که برادر به برادر خصمست
باکه خواهر بهجهان دشمن خواهر باشد
علت واقعی آنست که گفتم، ورنه
کی برادر به جهان خصم برادر باشد
نشود منقطع ازکشور ما این حرکات
تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد
حفظناموس ز معجر نتوانخواست «بهار»
که زن آزادتر اندر پس معجر باشد
[h=2]
شمارهٔ ۷۵ - یک صفحه از تاریخ
ملکالشعرای بهار » قصاید
جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد
مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد
آذر آبادان شد جایگه لشگر روس
دستهٔ پیشهوری صاحب فری فره شد
توده کارگران جنبش کردند به ری
«هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»
کاروانی همی از ری به سوی مسکو رفت
جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد
دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را
هریکی بهر فراریدن، چون فرفره شد
چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول
آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد
قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد
سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
کاروان شده بازآمد بینیل مرام
مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد
هیئت دولت از بام نشستی تا شام
خون دل، شام شب و رنج و الم شبچره شد
مشورتها به میان آمد با خیل خواص
وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد
نعرهٔ پیشهوری گشت بلندآواتر
سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد
دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
حزب توده همگی جانب او بگرفتند
بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد
چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار
چند تن توده نمایشگر این منظره شد
بارزانی شد همدست به ایل شکاک
در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد
دستهٔ پیشهوری نیز به سوی همدان
حملهها برد ولی خرد درین دایره شد
دستهای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت
صید خورشید، تمنای دل شبپره شد
لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت
پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد
طبرستانی و گیلانی و زنجانی را
راندن دزدان از ملک، مرامی سره شد
ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید
وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد
عاقبت رزم به کام دل رزمآرا گشت
دشمن گرگصفت رام بسان بره شد
ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست
بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد
لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز
نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد
غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون
صدراعظم را میدان عمل یکسره شد
کشور ایران یکباره بجنبید چو دید
سر این ملک کرفتار بلای خوره شد
لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید
حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد
مجلس پانزدهم گشت از آن پس تشکیل
آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد
رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال
نوبت خیمهشببازی انگلتره شد
صاحب دولت و اعوان و هوادارانش
بیخشان یکیک از باغ سیاست اره شد
آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت
که نفسها گره اندر گلو و خرخره شد
اینیکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل
آنیکی نیزبه دولت طرف مشوره شد
لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت
گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد
ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست
که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد
گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد
کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد
گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند
بازگشتند و نفسشان باز از حنجره شد
لگن خاصرهای بس که ز نو جمجمه گشت
وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد
شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور
وز پیاش ساعد، فرمانده مستعمره شد
ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید
رفت پالان گرو ایام به کام خره شد
مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت
گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد
سخن مرد درمیافته با یاد آمد
« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»
[h=2]
شمارهٔ ۷۶ - وداع
ملکالشعرای بهار » قصاید
به روی روز چو از خون اثر پدید آمد
سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
چو آفتاب، سنانهای زر به خاک افکند
مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد
که از قفایش چندان شرر پدید آمد
تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور
به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد
عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید
عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد
ستارگان را هولی عظیم رفت به دل
چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد
شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم
خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد
نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ
چو تکمهبند دوال کمر پدید آمد
نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز
که آن بدیع نگاربن، ز در پدید آمد
چه گفت؟ گفت که ای از سفر نیاسوده
مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد
بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت
هوای سیمبران خزر پدید آمد
مگر به بغداد ایدون شنیدهای که بتی
بهتازگی به «فرشوادگر» پدید آمد
و یا به پهنه مازندران گلی تازه
که نیست هرگز مثلش دگر،پدید آمد
درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک
میان خانهات اندر حضر پدید آمد
حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه
قوی بخاری از آن شرر پدید آمد
از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست
وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد
همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری
از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد
ز تندباد عتابش غباری از آزرم
بهروی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد
جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن
هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد
همی چه گفتم؟ گفتم که ای نگارینروی
به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد
درون جانست آن عهد استوار، کجا
میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد
گمان مبر که دگرگون کنم به خواهش دل
تعلقی که به خون جگر پدید آمد
در آزمایش من جهد کردهای بسیار
بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد
مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند
از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد
اگر ببستم رخت سفر به خوزستان
هزار تجربت از این سفر پدید آمد
دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت
رضایت ملک دادگر پدید آمد
[h=2]
شمارهٔ ۷۷ - بهار در اسفند
ملکالشعرای بهار » قصاید
امسال شگفتی به کار آمد
کاسفند نرفته نوبهار آمد
زان پیش که جمره بر درخت افتد
اشکوفه برون ز شاخسار آمد
دم برنکشیده خاک، دزدیده
خمیازهٔ گیتی آشکار آمد
سرمای عجوز نابیوسیده
گرمای تموز را دچار آمد
دی گشت هزیمتی، کهزی بستان
از فروردین طلایهدار آمد
انبوه بنفشه چون سپاه مور
کز لشگر جم به زینهار آمد
نرگس به مثال دیدهبان برخاست
لاله به مثال نیزهدار آمد
سر پیش فکنده موی ژولیده
شنبل به لباس سوکوار آمد
واندر لب جو صنوبر و ناژو
با سرو بنان به یک قطار آمد
بر شاخ شجر درفش فروردین
جنبنده ز باد و مشگبار آمد
[h=2]
شمارهٔ ۷۸ - ای هوار محمد!
ملکالشعرای بهار » قصاید
دارد سرهنگ شهریار محمد
لطف به من، چون به یار غار محمد
ما و محمد دو دوستار قدیمیم
کی رود از یاد دوستار، محمد
آرد جان و نثار شاه نماید
گوید اگر شه که جان بیار محمد
شاه به وی اعتمادکامل دارد
چون به خداوند ذوالفقار، محمد
چون او یک رند کهنه کار ندیدم
دیدهام اندر جهان هزار محمد
هست به خط و روال خوبش درپن شهر
نابغهای کاملالعیار محمد
نغز حدیثی بگویمش که پس از من
داردش از من به یادگار محمد
منکر گشتند مکیان، چو در آن شهر
دعوت خود کرد آشکار محمد
رفت ز مکه سوی مدینه و آورد
بر سرشان جیش بیشمار محمد
کرد بسی جنگ و کشته گشت بسی خلق
هم به احد گشت زخمدار محمد
عاقبتالامر تاخت بر سر مکه
از پس یک رشته کارزار محمد
چون که به زنهارش آمدند حریفان
داد بدان جمله زبنهار محمد
کین کشی و انتقام کار ضعیف است
سخت قوی بود و بردبار محمد
سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم
با همهٔ فر و اقتدار محمد
نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد
چون به کف آورد اختیار محمد
باری اندر مثل مناقشتی نیست
فرض که ری مکه، شهریار محمد
بنده قسم خوردهام به دوستی شاه
خلف قسم را کشد دمار محمد
شاهد رفتار این دو سال اخیرم
بوده یکایک درین دیار محمد
باز چرا بر سرم کلاه گذارند
مُردم ازبن مَردم، ای هوار محمد
گر کلهم بیلبه است گو بشمارد
اهل وطن را گناه کار محمد
ور نشدستم مرید احمد و محمود
بهر چه دارد ز من نقار محمد
غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش
نیست به قول کس اعتبار محمد
زمزمهٔ این دو روزه چیست، اگر نیست
مطلع از اصل کوک کار محمد
مدعی بنده کیست تا به جوابش
باز کنم تکمهٔ ازار محمد
مردهٔ چل ساله را به او بنمایم
تا شود از بنده شرمسار محمد
بود کس ار مدعی بغیر «سهیلی»
گو بزند بنده را به دار محمد
الغرض ای مشفق قدیمی بنده
شحنهٔ راد بزرگوار محمد
در حق من بدگمان مباش به مولا
اصل ندارد هر اشتهار محمد
وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب
رفت به تاراج روزگار محمد
پیری و آلودگیم عنین کرده است
دهر نماند به یک قرار محمد
[h=2]
شمارهٔ ۷۹ - دماوندیۀ دوم
ملکالشعرای بهار » قصاید
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر، یکی کلهخود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیو مانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت زخشم برفلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نینی تو نه مشت روزگاری
ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوختهجان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهر زال پر فند
من بند دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
ازآتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی
مانندهٔ دیو جسته از بند
هرّای تو افکند زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنورهات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادر سر سپید بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی مماثل
معجونی ساز بیهمانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زانگونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که بشارسان «پمپی»
ولکان اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و ییوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زبن بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
[h=2]
شمارهٔ ۸۰ - لغز
ملکالشعرای بهار » قصاید
چیست آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟
اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند
قوتش زابست و خاک، اما چو بادی اندرو
در دمی، چون کهربا آتش نمایان میکند
هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان
آتش نمرود را چهرش گلستان میکند
هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار
درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان میکند
وین عجب باشدکه آرد تردماغی هجر او
لیک وصلش کام خشک و سینه سوزان می کند
هست چون مؤبد قرین آتش و آتشکده
همزبانی لیک با گبر و مسلمان می کند
در وفاداری ازو ثابت قدمتر دوست نیست
تا به روز مرگ یاد از عهد و پیمان می کنند
خانهای داردکه در دالانی و صحنی در آن
بر در آن خانه او خود، کار دربان می کند
هرکس از دالان رود در صحن خانه، لیک او
چون رود درصحن، سربیرون ز دالان می کند
همدم آتش بود وز آتشش تابش بود
لیک چون آتش بروگیرند افغان می کنند
نیست او غلیانی و سیگاری و چایی ولی
گه تقاضا چای و گه سیگار و غلیان می کند
هست اندر ذات خود خشک و عبوس و زرد و تلخ
لیک قند و نقل و شیرینی فراوان می کند