• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نوشته های دکتر شریعتی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
فاطمه نوشته دکتر علی شریعتی


دلم گرفته از اين روزها ، دلم تنگ است
ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است
مرا گشايش چندين دريچه کافي نيست
هزار عرصه براي پريدنم تنگ است
چگونه سر کند اينجا ترانه خود را
دلي که با تپش عشق او هماهنگ است
هزار چشمه فرياد در دلم جوشيد
چگونه راه بجويد که روبرو سنگ است .


خورشيد در پس کوههاي ستبر عزم رفتن دارد و من در غروب دلتنگي ، دست پريشان دل را فشرده ام و سر بر شانه آشفتگي به دنبال زانوي محرمي مي گردم .

نخلستان بني نجار کجاست ؟
حلقوم چاههاي آشنايش کو ؟
بهانه اي در حلقومم گره خورده است !
بهانه اي که هجم هجومش تکلف کلامم را از هم پاشيده است .
آشنايان معذورم بداريد از اديبانه سخن گفتن که سوزش اين زخم چنان آه از نهادم بر آورده است که رشته هم ضابطه هاي نيک سخن گفتن را دريده است .
بگذاريد چون او سخن بگويم و و بي هيچ تکلفي از درد بنالم .
ديروز بود که آمدي ، ازدل کوير ، کويري که تو را جوشاند تا چشمه زلالي باشي براي هميشه حلقوم هاي تشنه و دست جادوگر دنيا در برابر اين عطاي عظمي چه تقدير شگفتي از کوير نمود که تا انتهاي ابد نامش را در قاموس دلهاي دگرگونه جاودانه ساخت که پيش از تو کوير تنها يک برهوت گمشده بود و پس از تو يک آشنا سرزمين کشف ناپذير .
ديروز که آمدي چشمه زلالي شدي براي حلقومهاي تف ديده انديشه مان ، دستها ي سرگردانمان را فشردي و بي هيچ تاملي در کوچه هاي بن بست، درب گلين خانه فاطمه را نشانمان دادي .
خانه کوچکي که خود سرودي از همه تاريخ بزرگتر بود .
ديروز که آمدي قفل تمامي دربهاي کليد شده انديشمه مان را شکستي و ياري مان دادي که علي را کشف کنيم .
ديروز که آمدي ...
چه مي گويم ؟ مگر مي شود حجم آنهمه حادثه را دردخمه کوچک ذهن گنجاند . مگر مي شود تو را و عظمت انديشه ات را به وصف نشست که تو در حصار تنگ کلام نمي گنجي . عظمت تو را تنها بايد به تماشا نشست ، به چشيدن ،به لمس کردن که حجم تو اي کشف ناپذير ، هرگز به حقارت دستهاي کوچکمان نمي آيد .
بگذار وصف تو را به ديگر سوي نهم و چون هميشه که از هجوم حجم تنهايي به تو پناه مي آوردم ، اين بار نيز زانوي محرمت را بيابم و سنگيني حلقومم را براي آن مويه کنم که توصيف تو به چه کار مي آيد ؟
توصيف تو به چه کار مي آيد ؟
نه تو آنقد رکوچکي که من با تلاش حقيرانه ام بزرگ نشانت دهم و نه آنقدر من بي دردم که دامن درکت را رها کنم و جداي از تو به توصيف بنشينم .
تو به من آموختي که در اوج همه تنهايي ها و سردرگمي ها و پريشاني ها ، براي رهايي از عقده هاي بغض که نه ، چه مي گويم ؟! اگر بغضها نباشند ، يقينا " بي تفاوتي ها هستند ، غفلتها هستند ، فراموشي ها هستند ؛ براي ياد آوري اصالتها و آرمانها و عشقها و شورها ، براي ترس از فراموشي خويشتن ، نامه اي بنگارم ، نامه اي براي همه عصر ها و نسلها
و من سنت تو را براي تو مي نويسم ، تويي که محرم تريني براي اين حلقوم .
اي بي قرار ترين ميهمان شام !
اندکي در شام دلم قرار گير ، اگر چه ميدانم که حجم حضورت در حقيرستان دلم نمي گنجد .
سالهاست که تو رفته اي ، آنچنان شتابناک که از خويشتن شرممان شد .
سالهاست که تو رفته اي ، اما هنوز مصلحت انديشان ما ،مصلحت نمي بينند که تو زنده باشي و انديشمندان ما صواب را در اين ديدند که هنوز تو اشتباهاتي داشته باشي و اين اشتباهات بهانه اي باشد که در جمع دوستداران تو حضور نيابند .
اشتباهاتي که نمي دانم چرا هيچ کس نمي داند که مصداقش در چيست ؟
تو گويي هيچ کس علاقه اي به نشان دادن مصاديقش ندارد .
من اما ،
من اما ، اگر حلقوم انديشه ام ياري دهد ، خواهم گفت که اشتباهات تو چيست و چه کساني از آن رنج مي برند ، رنج که نه ،

بگذار بگويم برادر ،
بگويم که اشتباهات تو زيستن خيلي ها را به خطر انداخته است .
همان گونه که نامت ، نان خيلي ها را به خطر انداخته است .
خيلي هايي که ميشناختي ، مي شناسم و خواهند شناخت .
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
فرازي از وصيت نامه دکتر علي شريعتي

فرزندم! تو مي‌تواني هر گونه «بودن» را که بخواهي باشي، انتخاب کني.
اما آزادي انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است.
با هر انتخابي بايد انسان بودن نيز همراه باشد
و گرنه ديگر از آزادي و انتخاب سخن گفتن بي معني است،
که اين کلمات ويژه خداست و انسان و ديگر هيچکس، هيچ چيز.
انسان يعني چه؟ انسان موجودي است که آگاهي دارد
و هميشه جوياي مطلق است؛ جوياي مطلق. اين خيلي معني دارد.
رفاه، خوشبختي، موفقيت‌هاي روزمره زندگي و خيلي چيز‌هاي ديگر به آن صدمه مي‌زند.
تو هر چه مي‌خواهي باشي باش اما ... آدم باش.
اگر پياده هم شده‌است سفر کن. در ماندن، مي‌پوسي.
هجرت کلمه بزرگي در تاريخ «شدن» انسان‌ها و تمدن‌ها است.
اروپا را ببين. اما وقتي ايران را ديده باشي، وگرنه کور رفته‌اي، کر باز گشته‌اي.
افريقا مصراع دوم بيتي است که مصراع اولش اروپا است.
در اروپا مثل غالب شرقي‌ها بين رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان.
اين مثلث بدي است. اين زندان سه گوش همه فرنگ رفته‌هاي ماست.
از آن اکثريتي که وقتي از اين زندان روزنه‌اي به بيرون مي‌گشايند و پا به درون اروپا مي‌گذارند،
سر از فاضلاب شهر بيرون مي‌آورند حرفي نمي‌زنم که حيف از حرف زدن است.
اين‌ها غالبا پيرزنان و پير مردان خارجي دوش و دختران خارجي گز فرنگي را
با متن راستين اروپا عوضي گرفته‌اند.
چقدر آدم‌هايي را ديده‌ام که بيست سال در فرانسه زندگي کرده‌اند و با يک فرانسوي آشنا نشده‌اند.

فلان آمريکايي که به تهران مي‌آيد و از طرف مموش‌هاي شمال شهر و خانواده‌هاي قرتي ِلوس ِاشرافي ِکثيفِ عنتر ِفرنگي احاطه مي‌شود،
تا چه حد جو خانواده ايراني و روح جاده [ساده؟] شرقي و هزاران پيوند نامرئي و ظريف انساني خاص قوم را لمس کرده‌است؟

اگر به اروپا رفتي
اولين کارت اين باشد که در خانواده‌اي اتاق بگيري که به خارجي‌ها اتاق اجاره نمي‌دهند.
در محله‌اي که خارجي‌ها سکونت ندارند.
از اين حاشيه مصنوعي ِبيمغز ِآلوده دور باش.

با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو.
در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
« کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پيغمبرانه‌است.

واقعيت، خوبي، و زيبايي؛
در اين دنيا جز اين سه، هيچ چيز ديگر به جستجو نمي‌ارزد.
نخستين، با انديشيدن، علم.
دومين، با اخلاق، مذهب.
و سومين، با هنر، عشق.
(عشق) مي‌تواند تو را از اين هر سه محروم کند.
به اين هر سه، دنياي بزرگ پنجره‌اي بگشايد و شايد هم دري ...
و من نخستينش را تجربه کرده‌ام و اين است که آن را"دوست داشتن" نام کرده‌ام.
که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهي مي‌بخشد
و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن مي‌کشاند و خوب شدن.
و هم زيبايي و زيبايي‌ها (که کشف مي‌کند،که مي‌آفريند)
چقدر در اين دنيا بهشت‌ها و بهشتي‌ها نهفته‌است. اما نگاه‌ها و دل‌ها همه دوزخي است.
همه برزخي است که نمي‌بيند و نمي‌شناسد. کورند و کرند.
چه آوازهاي ملکوتي که در سکوت عظيم اين زمين هست و نمي‌شنوند.
همه جيغ و داد و غرغر و نق نق و قيل و قال و وراجي و چرت و پرت و بافندگي و محاوره.
واي، که چقدر اين دنياي خالي و نفرت بار براي فهميدن و حس کردن سرمايه دار است! لبريز است!
چقدر مايه‌هاي خدايي که در اين سرزمين ابليس نهفته‌است!
زندگي کردن وقتي معني مي‌يابد که فن استخراج اين معادن ناپيدا را بياموزي ...
تنها نعمتي که براي تو در مسير اين راهي که عمر نام دارد آرزو مي‌کنم،
تصادف با يکي دو روح فوق‌العاده‌است،
با يکي دو دل بزرگ،
با يکي دو فهم عظيم و خوب و زيبا است.
چرا نمي‌گويم بيشتر؟
بيشتر نيست. «يکي» بيشترين عدد ممکن است.
در پايان اين حرف‌ها بر خلاف هميشه احساس لذت و رضايت مي‌کنم که عمرم به خوبي گذشت. هيچوقت ستم نکردم.
هيچوقت خيانت نکردم
و اگر هم به خاطر اين بود که امکانش نبود، باز خود سعادتي است.
و عزيزترين و گران‌ترين ثروتي که مي‌توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتي زاده ايمان،
و من تنها اندوخته‌ام اين و نسبت به کارم و شايستگيم، ثروتمند، و جز اين، هيچ ندارم.
و حماسه‌ام اين که کارم گفتن و نوشتن بود و يک کلمه را در پاي خوکان نريختم.
يک جمله را براي مصلحتي حرام نکردم و قلمم هميشه ميان من و مردم در کار بود
و جز دلم يا دماغم کسي را و چيزي را نمي‌شناخت
و فخرم اين که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترين بودم
و در برابر هر ضعيف تر از خودم متواضعترين.
و ديگر اين سخن يک لا ادري فرنگي که در ماندن من سخت سهيم بوده‌است که
« شرافت مرد همچون بکارت يک زن است.»
اگر يک بار لکه دار شد ديگر هيچ چيز جبرانش را نمي‌تواند.
و ديگر اين که نخستين رسالت ما کشف بزرگ‌ترين مجهول غامضي است که از آن کمترين خبري نداريم
و آن «متن مردم» است
و پيش از آن که به هر مکتبي بگرويم بايد زباني براي حرف زدن با مردم بياموزيم و اکنون گنگيم.
ما از آغاز پيدايشمان زبان آنها را از ياد برده‌ايم
و اين بيگانگي، قبرستان همه آرزوهاي ما و عبث کننده همه تلاش‌هاي ماست.
و آخرين سخنم به آن‌ها که به نام روشنفکري، گرايش مذهبي


مرا ناشناخته و قالبي مي‌کوبيدند، اين که:

دين چو مني گزاف و آسان نبود / روشن تر از ايمان من ايمان نبود

در دهر چو من يکي و آن هم کافر! / پس در همه دهر يک مسلمان نبود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آتشهايي که مي پزند،
آتشهايي که مي سازند ؛
آتشهاي سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئي، . ..
نيرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسي به اين پي برده است ؟
آتش عشق در روح خدا ، آتشي که همه هستي تجلي آن است ،
آتش گرم نيست ،داغ نيست .چرا؟
نيازمندي در آن نيست ،تلاطم در آن نيست، نا استواري ، شک، تزلزل ،
ترديد ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگراني ،در آن نيست،
اما آتش است ،آتشين تر از همه آتشها .
آتشي که پرتو يک زبانه اش آفرينش است،
سايه اش آسمان است،
جلوه اش کائنات است،
گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است...
چه مي گوييم ؟!!!

اين آتش عشق در خدا !يعني چه؟
آتش عشق که اين جوري نيست .....
پس اين آتش دوست داشتن است. آري.

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟
منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف ميزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟

نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نيست ، سرد نيست، حرارت ندارد؛
چرا؟ که نيازمندي ندارد؛
که غرض ندارد؛
که رسيدن ندارد،
که يافتن ندارد،
که گم کردن ندارد ،
که به دست آوردن ندارد ،
که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.


وقتی که دیگر رفت ،


من در انتظار آمدنش نشستم.


وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،


من او را دوست داشتم.


وقتی که او تمام کرد ،


من شروع کردم .


وقتی او تمام شد ،


من آغاز شدم .


و چه سخت است تنها متولد شدن ،


مثل تنها زندگی کردن


مثل تنها مردن .
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مرا کسی نساخت.خدا ساخت

نه آنچنان که "کسی می خواست"


که من کسی نداشتم


کسم خدا بود.کس بی کسان


او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست.


نه از من پرسید و نه از آن "من دیگر"م .


من یک گل بی صاحب بودم


مرا از روح خود در آن دمید


و بر روی خاک و در زیر آفتاب


تنها رهایم کرد


"مرا به خود واگذاشت".
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
و آن گاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم

و مرا صدفی که مرواریدم تویی

و خود را اندامی که روحت منم


و مرا سینه ای که دلم تویی


و خود را معبدی که راهبش منم


و مرا قلبی که عشقش تویی


و خود را شبی که مهتابش منم


و مرا قندی که شیرینی اش تویی


و خود را طفلی که پدرش منم


و مرا شمعی که پروانه اش تویی


و خود را انتظاری که موعدش منم


و مرا التهابی که آغوشش تویی


و خود را هراسی که پناهش منم


و مرا تنهایی که انیسش تویی


و ناگهان


سرت را تکان می دهی و می گویی:


نه، هيچ كدام.


هيچ كدام اينها نيست، چيز ديگري است.


يك حادثه ديگري و خلقت ديگري


و داستان ديگري است


و خدا آن را تازه آفريده است.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چه زبانی صادقتر وزلالتر و بی ریاتر از زبانی که کلماتش ، نه لفظ است ونه خط .
اشک است وهر عبارتش نامه ای ، ضجه ی دردی ،فریاد عاشقانه ی شوقی؟


مگر نه اشک
زیبا ترین شعر ،
و بی تابترین عشق
و گدازترین ایمان
و داغترین اشتیاق
و تب دار ترین احساس
و خالصانه ترین گفتن
و لطیف ترین دوست داشتن است .
که همه در کوره ی یک دل ، بهم امیخته وذوب شده اند
و قطره ای گرم شده اند نامش اشک .
اشک که میبارد و ناله که بر می اید
و گریه که اندک اندک در دل می رود
و ناگهان در گلو میگیرد و راه نفس را می بندد
و ناچار منفجر می شود این زبان صادق
و طبیعی شوق و اندوه و درد و عشق یک انسان است...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
من اكنون بر تل خاكستري از همه آتش ها،اميدها و خواستن هايم ايستاده ام
گرداگرد زمين تاريك را مي نگرم
اعماق آسمان تاريك را مي نگرم
و خود را مي نگرم
و در اين نگريستن هاي همه دردناك و همه تلخ
هر لحظه صريح تر و كوبنده تر اين سؤال را از خود مي پرسم:
كه تو اينجا چه مي كني؟
اكنون احساس مي كنم كه
من اينجا ايستاده ام و زمان را مي نگرم كه مي گذرد
همين و همين...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خدا،انسان و عشق....

اين است «امانتي» كه بر دوش آدم سنگيني مي كند
و اين است آن«پيماني»
كه در نخستين بامداد خلقت با خدا بستيم،
و «خلافت» او را در كوير زمين تعهد كرديم
ما براي همين هبوط كرديم،
و اين چنين است كه به سوي او باز مي گرديم.

انسان بيش از زندگي است
آنجا كه هستي پايان مي يابد
او،ادامه مي يابد...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم تا دوست را به ياري نخوانيم،
براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند.
طعم توفيق را مي چشاند.
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن
و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است.
در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند .
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است .
" تنها" بودن ، بودني به نيمه است
و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خدايا

به من زيستني عطا كن ،كه در لحظه مرگ

بر بي ثمري لحظه اي كه براي زيستن گذشته است،

حسرت نخورم و

مُردني عطا كن كه بر بيهودگيش ،

سوگوار نباشم
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
راهی که از لجن تا خدا کشیده شده است «مذهب » نام دارد

در این جا روشن است که مذهب یعنی راه، مذهب هدف نیست، راه است و وسیله است


تمام بدبختی هایی که در جامعه های مذهبی دیده می شود به این علت است


که مذهب تغییر روح و جهت داده و در نتیجه نقشی که دارد عوض شده است


و این بدان معناست که « مذهب » را هدف کرده اند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
1.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

2.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.

3.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

4.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

5.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

6.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

7.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

8.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

9.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

10.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
"پروردگارم، مهربان من، از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش!
در اينجا هر درختي مرا قامت دشنامي است و هر زمزمه اي بانگ عزايي و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي، رنج زاي گسترده اي.
در هراس دم مي زنم. در بي قراري زندگي مي كنم.
و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است. اين حوران زيبا و قلمان رعنا همچون مائده هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من اند، اما خود من بي پاسخ مانده ام. هيچ كس، هيچ چيز در اين جا "به خود" هيچ نيست. "بودن من" بي مخاطب مانده است.
من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم.
"تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"!
"كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"! دردم درد "بي كسي" بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
در برابر وحشي ترين تازيانه ها ، سكوت مردانه و غرور آميز مرد نبايد بشكند.

در برابر هيچ دردي،لب مرد به شكوه نبايد آلوده گردد. من از ناليدن بيزارم.

سنگين ترين دردها و خشن ترين ضربه هاي آفرينش، تنها مي توانند مرا به سكوت وادارند.


ناليدن، زاريدن، گله كردن، شكايت، بد است __________________________
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق . اين تابلو را به ديوا ر اتاق مى زنى ، آن قاليچه را جلو پلكان مى اندازى، راهرو را جارو مى كنى، مبلها به هم ريخته است مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نكرده اى در آشپزخانه واويلاست وهنوز هم كارهات مانده است . يكي از مهمان ها كه الان مى آيد نكته بين و بهانه گير و حسود و چهار چشمى همه چيز را مى پايد . از اين اتاق به آن اتاق سر مى كشى، از حياط به توى هال مى پرى، از پله ها به طبقه بالا ميروى، بر ميگردى پرده و قالى و سماور گل و ميوه و چاى و شربت و شيرينى و حسن وحسين و مهين و شهين ....... غرقه درهمين كشمكشها و گرفتاريها و مشغوليات و خيالات و مى روى و مى آ يى و مى دوى و مى پرى كه ناگهان سر پيچ پلكان جلوت يك آينه است از آن رد مشو...!

لحظه اى همه چيز را رها كن ، خودت را خلاص كن، بايست و با خودت روبرو شو نگاهش كن خوب نگاهش كن ا و را مى شناسى ؟ دقيقا ور اندازش كن كوشش كن درست بشنا سي اش، درست بجايش آورى فكر كن ببين اين همان است كه مى خواستى با شى ؟ اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوريتر و مهمتر از اينكه همه اين مشغله هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و دوشت بريزى و به او بپردازى، او را درست كنى، فرصت كم است مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند، آنهم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بيشتر ندارد.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد که در این لحظه چه می کشم؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است.خوب. خوب.خوب.خوب.خوب.خوب.خوب.خوب. چه شب خوبی است امشب!
همه ی دنیا به خواب رفته است و من تنها بیدار مانده ام نمی دانم چه کاری دارم ...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
من چيستم؟
افسانه اي خموش در آغوش صد فريب
گرد فريب خورده اي از عشوه نسيم
خشمي كه خفته در پس هر زه خنده اي
رازي نهفته در دل شبهاي جنگلي

من چيستم؟
فريادهاي خشم به زنجير بسته اي
بهت نگاه خاطره آميز يك جنون
زهري چكيده از بن دندان صد اميد
دشنام زشت قحبه بدكار روزگار

من چيستم؟
بر جا زكاروان سبكبارآرزو
خاكستري به راه
گم كرده مرغ دربه دري راه آشيان
اندر شب سياه

من چيستم؟
تك لكه اي زننگ به دامان زندگي
وز ننگ زندگاني،آلوده دامني
يك زجه شكسته به حلقوم بي كسي
راز نگفته اي وسرود نخوانده اي

من چيستم؟
لبخند پر ملالت پائيزي غروب
در جستجوي شب
يك شبنم فتاده به چنگ شب حيات
گمنام وبي نشان
درآرزوي سر زدن آفتاب مرگ...
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
دل نوشته هاي دكتر علي شريعتي

دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،

دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…

این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…

شروع میکنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟

بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند

.............. .....
دکتر شریعتی
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهانمان نطفه می بست و بی رنگی کیمیاترین چیزها بود.


اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمی کردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا درقله ها به تمسخر می گرفتی.

اگر گناه وزن داشت آنگاه هیچگاه کسی را توان آن نبود که قدمی بردارد.

اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم، همه وسعت دنیا یک خانه مي شد وتمام محتوای سفره سهم همه بود و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد.

اگر خواب حقیقت داشت همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از ناباوری بودم.

اگر همه سکه داشتند دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستید و یک نفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید تا دیگری ازسر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند.

اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود زیبایی نبود خوبی هم شاید.

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود ...


و اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند و من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلند تو را نوازش می کردم و تو سنگی را که به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم.


دكتر علي شريعتي
 
بالا