در نخستین شب ورود به سرزمین ماساگت ها ، کوروش خواب نگران کننده ای دید . او در خواب پسر هیستاسپ ( داریوش جوان ) را دید که دو بال در شانه اوست که یک بال او بر آسیا و بال دیگر او بر اروپا سایه انداخته است . کوروش به این نتیجه رسید که شاهزاده جوان علیه او توطئه می کند و به هیستاسپ دستور داد به پارس بازگردد و داریوش را برای بازپرسی نزد او بیاورد . پدر داریوش قبل از عزیمت با نهایت ادب اظهار داشت : " شهریارا ، به حق خداوند سوگند که هیچ پارسی زنده ای بر ضد تو قیام نخواهد کرد و اگر کسی چنین اندیشه کند ، کاش مرده باد . چگونه این کار امکان وقوع دارد ، تو اهالی پارس را که در قید بندگی بودند آزاد ساختی ، ایشان را از ذلت فرمانبرداری به عزت فرمانروایی ترقی دادی . با وجود این ، اگر در خواب دیده باشی که فرزند من بر ضد تو خیال خیانت دارد ، من او را تقدیم پیشگاهت خواهم کرد تا آنچه فرمان همایونی باشد درباره او اجرا شود . "
آنگاه کوروش بر نگرانی مهم تر خود که مسئله غلبه بر ماسگات ها بود بازگشت . او پس از سه روز حرکت در خاک دشمن ، باز به توصیه کرزوس بر آن شد که دامی برای تومیریس بگسترد . او بساط ضیافت بزرگی را بر پا داشت که در آن مقادیر زیادی خوراک و شراب برای تعداد کمی از افراد تهیه شده بود و خود با لشکریان در فاصله کمی استقرار یافت .
ماسگات ها در دام افتادند و به قتل عام چند ایرانی حاضر در ضیافت پرداختند و تمام شب را به خیال پیروزی قطعی بر کوروش ، به فرماندهی اسپارگاپیس ( پسر ملکه تومیرس ) به خوردن و نوشیدن پرداختند . اما چند ساعت بعد در سپیده دم ، سپاهیان شاه بزرگ به آن محل بازگشتند ، ماسگات ها را کشتند و فرمانده نگون بخت آنها را اسیر کردند .
ملکه تومیرس که از این شکست و به خصوص اسارت فرزند خود خشمگین شده یود ، به شاه بزرگ پیشنهاد عقب نشینی شرافتمندانه کرد . اما نمی توانست نقش شراب را در این میان نکوهش نکند و به این ترتیب ، به همان عقیده ای رسید که کوروش بارها در مقابل سپاه دشمن به آن رسیده بود . کوروش که فقط آب می نوشید ، امروزه ناچار بود تحقیر ملکه کوه نشینی را تحمل کند که اکنون همان روحیه ای را داشت که در گذشته شاه جوان آنشان داشت . " ای کوروش تشنه به خون ، به آنچه روی داده است مغرور نشو ، اگر توانسته ای به کمک شراب که خودت را نیز دیوانه می کند و به برکت چنین زهری با حیله نه با پیکار در میدان نبرد بر پسر من پیروز شوی ، اکنون به تو اندرز می دهم و گفتار مرا خوب بشنو : پسر من را به من باز پس ده و به کشورت بازگرد ."
کوروش به اهمیت هشدار ملکه توجهی نکرد و آماده نبرد شد .در همان هنگام اسپارگاپیس که از مستی خارج شده و به وضع خود پی برده بود ، از شاه بزرگ خواست او را آزاد کند و غل و زنجیر از دست و پایش بر دارد . کوروش بنا به روحیه بخشنده و بزرگوارش این درخواست را اجابت کرد . اما فرزند تومیرس به محض آزاد شدن دستهایش خود را کشت و این امر باعث اندوه کوروش و خشم شدید تومیرس شد ...
آنگاه نبردی چنان در گرفت که سابقه نداشت . و به گفته هرودوت ، هیچگاه در تاریخ باستان نبردی به این شده ، خشونت و با این همه خونریزی دیده نشده است .
نخست دو سپاه از هم فاصله گرفتند و باران تیر از هر دو سو باریدن گرفت . وقتی تیر دان ها به کلی خالی شد ، دو طرف گلاویز شدند و جنگ تن به تنی آغاز شد که شدت و خشونت آن تا آن زمان بی سابقه بود ، چنان که گویی دو طرف می پنداشتند نبرد آنها سرنوشت جهان را تعیین خواهد کرد ...
تا مدتی نتیجه نبرد نامعلوم بود . پیوسته زنده ها جانشین کشته ها می شدند و از کشته پشته می ساختند . با این حال ، زمانی فرا رسید که سرنوشت کار خود را کرد . در صفوف ایرانیان از دلاوران کاسته شد . خود کوروش خسته و فرسوده شده بود ...
ماسگات های تومیرس شادمان از اینکه در آستانه غلبه بر ارباب جهان هستند ، بر شدت حملات خود افزودند ، آن ها هم از استقلال خود دفاع می کردند و هم می خواستند شرف ملکه خود را که به او توهین شده بود نجات دهند و انتقام خون شاهزاده و رفقایش را بگیرند .
رفته رفته پارسیان و متحدان ایشان را بازنده تر و شکست خورده تری می یافتند . آخرین حملات بیش از پیش مرگبار بود . افراد اندکی هنوز سر پا بودند . بعد ناگهان خاموشی بر همه جا چیره شد و پیکار متوقف گردید . ایرانیان شکیت خورده بودند .
وقتی شب فرا رسید کمبوجیه به جستجوی جسد پدر آمد ، فقط چند تن از افراد گارد سلطنتی با او بودند .
در مقابل ، ماساگت ها پیروزی خود را جشن گرفتند و تومیریس تهدید کرد که اگر جسد کوروش را بیابد آنرا " غرق خون خواهد کرد . " ...
در شب سیاه ، سپاه کوچک کسانی که در گذشته جهانن را فتح کرده بودند ، در حالی که به چند ده تن کاهش یافته بود ، به رهبری کمبوجیه از رود جیحون گذشت . مردانی که در گذشته هرگز طعم شکست را نچشیده بودند ، پیکر کوروش ( شاه جهان ) را حمل می کردند ، پیکر کسی که حقیقت قدرت را کشف کرده بود ، کسی که فهمیده بود اربابان سرنوشت انسان فقط از انگیزه ها یا حسن نیت خود پیروی نمی کنند بلکه ملزم به آزاد سازی اقوام و ملل هستند ، واگر شاه بر فراز انسان ها قرار دارد برا آن است که نگرانی آنها را از ناشناخته ها تسکین دهد و رفاه و آزادی را برای آنها فراهم آورد .
اینکه کوروش در میدان نبرد کشته شد ، در این لحظه ی فوق العاده ، بدون دوست و در میان حلقه دشمنان چیزی شگفت و دور از انتظار نبود . سر انجام هر کسی مرگ است ... شکست گرچه سخت بود ، اهمیت چندانی نداشت . امپراتوری همچنان به حیات خود ادامه می داد .
آنگاه کوروش بر نگرانی مهم تر خود که مسئله غلبه بر ماسگات ها بود بازگشت . او پس از سه روز حرکت در خاک دشمن ، باز به توصیه کرزوس بر آن شد که دامی برای تومیریس بگسترد . او بساط ضیافت بزرگی را بر پا داشت که در آن مقادیر زیادی خوراک و شراب برای تعداد کمی از افراد تهیه شده بود و خود با لشکریان در فاصله کمی استقرار یافت .
ماسگات ها در دام افتادند و به قتل عام چند ایرانی حاضر در ضیافت پرداختند و تمام شب را به خیال پیروزی قطعی بر کوروش ، به فرماندهی اسپارگاپیس ( پسر ملکه تومیرس ) به خوردن و نوشیدن پرداختند . اما چند ساعت بعد در سپیده دم ، سپاهیان شاه بزرگ به آن محل بازگشتند ، ماسگات ها را کشتند و فرمانده نگون بخت آنها را اسیر کردند .
ملکه تومیرس که از این شکست و به خصوص اسارت فرزند خود خشمگین شده یود ، به شاه بزرگ پیشنهاد عقب نشینی شرافتمندانه کرد . اما نمی توانست نقش شراب را در این میان نکوهش نکند و به این ترتیب ، به همان عقیده ای رسید که کوروش بارها در مقابل سپاه دشمن به آن رسیده بود . کوروش که فقط آب می نوشید ، امروزه ناچار بود تحقیر ملکه کوه نشینی را تحمل کند که اکنون همان روحیه ای را داشت که در گذشته شاه جوان آنشان داشت . " ای کوروش تشنه به خون ، به آنچه روی داده است مغرور نشو ، اگر توانسته ای به کمک شراب که خودت را نیز دیوانه می کند و به برکت چنین زهری با حیله نه با پیکار در میدان نبرد بر پسر من پیروز شوی ، اکنون به تو اندرز می دهم و گفتار مرا خوب بشنو : پسر من را به من باز پس ده و به کشورت بازگرد ."
کوروش به اهمیت هشدار ملکه توجهی نکرد و آماده نبرد شد .در همان هنگام اسپارگاپیس که از مستی خارج شده و به وضع خود پی برده بود ، از شاه بزرگ خواست او را آزاد کند و غل و زنجیر از دست و پایش بر دارد . کوروش بنا به روحیه بخشنده و بزرگوارش این درخواست را اجابت کرد . اما فرزند تومیرس به محض آزاد شدن دستهایش خود را کشت و این امر باعث اندوه کوروش و خشم شدید تومیرس شد ...
آنگاه نبردی چنان در گرفت که سابقه نداشت . و به گفته هرودوت ، هیچگاه در تاریخ باستان نبردی به این شده ، خشونت و با این همه خونریزی دیده نشده است .
نخست دو سپاه از هم فاصله گرفتند و باران تیر از هر دو سو باریدن گرفت . وقتی تیر دان ها به کلی خالی شد ، دو طرف گلاویز شدند و جنگ تن به تنی آغاز شد که شدت و خشونت آن تا آن زمان بی سابقه بود ، چنان که گویی دو طرف می پنداشتند نبرد آنها سرنوشت جهان را تعیین خواهد کرد ...
تا مدتی نتیجه نبرد نامعلوم بود . پیوسته زنده ها جانشین کشته ها می شدند و از کشته پشته می ساختند . با این حال ، زمانی فرا رسید که سرنوشت کار خود را کرد . در صفوف ایرانیان از دلاوران کاسته شد . خود کوروش خسته و فرسوده شده بود ...
ماسگات های تومیرس شادمان از اینکه در آستانه غلبه بر ارباب جهان هستند ، بر شدت حملات خود افزودند ، آن ها هم از استقلال خود دفاع می کردند و هم می خواستند شرف ملکه خود را که به او توهین شده بود نجات دهند و انتقام خون شاهزاده و رفقایش را بگیرند .
رفته رفته پارسیان و متحدان ایشان را بازنده تر و شکست خورده تری می یافتند . آخرین حملات بیش از پیش مرگبار بود . افراد اندکی هنوز سر پا بودند . بعد ناگهان خاموشی بر همه جا چیره شد و پیکار متوقف گردید . ایرانیان شکیت خورده بودند .
وقتی شب فرا رسید کمبوجیه به جستجوی جسد پدر آمد ، فقط چند تن از افراد گارد سلطنتی با او بودند .
در مقابل ، ماساگت ها پیروزی خود را جشن گرفتند و تومیریس تهدید کرد که اگر جسد کوروش را بیابد آنرا " غرق خون خواهد کرد . " ...
در شب سیاه ، سپاه کوچک کسانی که در گذشته جهانن را فتح کرده بودند ، در حالی که به چند ده تن کاهش یافته بود ، به رهبری کمبوجیه از رود جیحون گذشت . مردانی که در گذشته هرگز طعم شکست را نچشیده بودند ، پیکر کوروش ( شاه جهان ) را حمل می کردند ، پیکر کسی که حقیقت قدرت را کشف کرده بود ، کسی که فهمیده بود اربابان سرنوشت انسان فقط از انگیزه ها یا حسن نیت خود پیروی نمی کنند بلکه ملزم به آزاد سازی اقوام و ملل هستند ، واگر شاه بر فراز انسان ها قرار دارد برا آن است که نگرانی آنها را از ناشناخته ها تسکین دهد و رفاه و آزادی را برای آنها فراهم آورد .
اینکه کوروش در میدان نبرد کشته شد ، در این لحظه ی فوق العاده ، بدون دوست و در میان حلقه دشمنان چیزی شگفت و دور از انتظار نبود . سر انجام هر کسی مرگ است ... شکست گرچه سخت بود ، اهمیت چندانی نداشت . امپراتوری همچنان به حیات خود ادامه می داد .