آقا محمدخان قاجار
گويند روزي مجرمي را فرمان داد تا گوشش را ببرند و چون آقامحمد خان پنهاني بر اجراي احکام نظارت داشت، مشاهده کرد که مجرم سعي دارد با دادن پنج عباسي رشوه به مأمور، وي را از اجراي دستور آقامحمد خان باز دارد. مشهور است که آقا محمدخان دست به کار شد و همان شب پيش مجرم رفت و گفت «پنج عباسي را به خودم بده تا از تو بگذرم!»
رضاخان ميرپنج
مشهور است که رضاخان براي استراحت و احياناً سرکشي به مال و منال خود به رامسر رفت، شهردار رامسر که حضور پادشاه را غنيمتي شمرده بود، به حضور وي رفت و پس از کلي صحبت درباره اينکه چنان و چنين کردهايم، عاقبت گفت که بنا داريم در ميدان اصلي شهر، تنديس اعليحضرت را نصب کنيم منتهي بودجه براي انجام اين کار نداريم!
رضاشاه پرسيد: «هزينه اين کار چقدر است؟» شهردار پاسخ داد: پانصد تومان!»
رضاشاه گفت: «آن پانصد تومان را به خود من بدهيد تا آخر عمر در همين ميداني که گفتي، خواهم ايستاد!»
نادرشاه افشار
گفتهاند که نادرشاه نيز در خست دست کمي از دو نفري که ذکر شد، نداشت. روزي شاعري، به گمان آنکه شعرش وسيله ارتزاق او شود، قصيدهاي بلند و غرا در مدح نادرشاه گفت و به مناسبتي به دربار او راه پيدا کرد و آن قصيده را براي نادر خواند. پس از قرائت شعر، نادر که اصولاً با شعر و شاعري ميانهاي نداشت، سري جنباند و گفت که خزانهدار يک کيسه زر به شاعر مدح کننده بپردازد. شاعر بخت برگشته هم خوشحال از دربار بيرون آمد و سراغ کيسه زر را گرفت. اما متصدي امور مالي که ميدانست نادر از اين بخشندگيها نميکند، از دادن وجه طفره رفت. خلاصه آنکه شاعر هر چه جست کمتر يافت. روزي، بنابر اتفاق دوباره شاعر، نادر را ديد و داستان را برايش باز گفت؛ نادر چنين پاسخ داد: «دنبال اين موضوع را نگير در آن جلسه تو چيزي گفتي که ما خوشمان آمد، ما هم چيزي گفتيم که تو خوشت بيايد؛ بنابراين حسابي با هم نداريم!»
سلطان محمود غزنوي
نوشتهاند که در خست، يگانه روزگار بوده است. کارهاي وي درباره خسيس بودن او، بيشتر از آنکه آدم را بخنداند، به تعجب واميدارد. از جمله آنکه در يکي از فتوحات، وقتي کالاي دندانگيري به دست نياورد دستور داد تا کلي از مردمان آن شهر را جمع کرده، به بازار غزنه آوردند و به عنوان برده به بهاي ناچيز دو تا ده درهم فروختند! ديگر آنکه او بر خلاف خست طبعي که داشت، دوست داشت مردم و رعيت او را به بخشندگي و دست و دلبازي مثال بزنند و بر همين اساس به شاعران مداح خود دستور ميداد تا مدام از «جود محمودي» در آثار خويش دم بزنند. مشهور است که هر جا بويي از پول احساس ميکرد، لشکر را به آن سو گسيل ميکرد. درباره وي نقل کردهاند که هنگام مرگ دستور داد تا تمام ثروت و جواهراتش را در برابر او جمع کنند و گفتهاند که در واپسين ساعات عمر، سلطان محمود آنقدر به اين جواهرات نگريست تا جان از کالبدش خارج شد.
گويند روزي مجرمي را فرمان داد تا گوشش را ببرند و چون آقامحمد خان پنهاني بر اجراي احکام نظارت داشت، مشاهده کرد که مجرم سعي دارد با دادن پنج عباسي رشوه به مأمور، وي را از اجراي دستور آقامحمد خان باز دارد. مشهور است که آقا محمدخان دست به کار شد و همان شب پيش مجرم رفت و گفت «پنج عباسي را به خودم بده تا از تو بگذرم!»
رضاخان ميرپنج
مشهور است که رضاخان براي استراحت و احياناً سرکشي به مال و منال خود به رامسر رفت، شهردار رامسر که حضور پادشاه را غنيمتي شمرده بود، به حضور وي رفت و پس از کلي صحبت درباره اينکه چنان و چنين کردهايم، عاقبت گفت که بنا داريم در ميدان اصلي شهر، تنديس اعليحضرت را نصب کنيم منتهي بودجه براي انجام اين کار نداريم!
رضاشاه پرسيد: «هزينه اين کار چقدر است؟» شهردار پاسخ داد: پانصد تومان!»
رضاشاه گفت: «آن پانصد تومان را به خود من بدهيد تا آخر عمر در همين ميداني که گفتي، خواهم ايستاد!»
نادرشاه افشار
گفتهاند که نادرشاه نيز در خست دست کمي از دو نفري که ذکر شد، نداشت. روزي شاعري، به گمان آنکه شعرش وسيله ارتزاق او شود، قصيدهاي بلند و غرا در مدح نادرشاه گفت و به مناسبتي به دربار او راه پيدا کرد و آن قصيده را براي نادر خواند. پس از قرائت شعر، نادر که اصولاً با شعر و شاعري ميانهاي نداشت، سري جنباند و گفت که خزانهدار يک کيسه زر به شاعر مدح کننده بپردازد. شاعر بخت برگشته هم خوشحال از دربار بيرون آمد و سراغ کيسه زر را گرفت. اما متصدي امور مالي که ميدانست نادر از اين بخشندگيها نميکند، از دادن وجه طفره رفت. خلاصه آنکه شاعر هر چه جست کمتر يافت. روزي، بنابر اتفاق دوباره شاعر، نادر را ديد و داستان را برايش باز گفت؛ نادر چنين پاسخ داد: «دنبال اين موضوع را نگير در آن جلسه تو چيزي گفتي که ما خوشمان آمد، ما هم چيزي گفتيم که تو خوشت بيايد؛ بنابراين حسابي با هم نداريم!»
سلطان محمود غزنوي
نوشتهاند که در خست، يگانه روزگار بوده است. کارهاي وي درباره خسيس بودن او، بيشتر از آنکه آدم را بخنداند، به تعجب واميدارد. از جمله آنکه در يکي از فتوحات، وقتي کالاي دندانگيري به دست نياورد دستور داد تا کلي از مردمان آن شهر را جمع کرده، به بازار غزنه آوردند و به عنوان برده به بهاي ناچيز دو تا ده درهم فروختند! ديگر آنکه او بر خلاف خست طبعي که داشت، دوست داشت مردم و رعيت او را به بخشندگي و دست و دلبازي مثال بزنند و بر همين اساس به شاعران مداح خود دستور ميداد تا مدام از «جود محمودي» در آثار خويش دم بزنند. مشهور است که هر جا بويي از پول احساس ميکرد، لشکر را به آن سو گسيل ميکرد. درباره وي نقل کردهاند که هنگام مرگ دستور داد تا تمام ثروت و جواهراتش را در برابر او جمع کنند و گفتهاند که در واپسين ساعات عمر، سلطان محمود آنقدر به اين جواهرات نگريست تا جان از کالبدش خارج شد.