پدر
در پارکی پدر باتفاق فرزند کوچکش نشسته بودند. گنجشکی بر شاخه درخت نشست. پسر سئوال کرد این چیه؟
پدر گفت: کنجشک
دوباره و سه باره و چند باره پسر پرسید و پدر با مهربانی جواب داد.
===========
سالها گذشت.
پدر و پسر در پارک نشسته بودند. پرنده ای بر شاخه نشست. پدر ندید. پرسید این پرنده چی بود. پسر جواب داد: کنجشک
پدر بعلت پیری نشنید. دو باره پرسید.
پسر داد زد: گفتم کنجشک. مگر نمی شنوی.
پدر آهی کشید و دفترچه خاطراتش را به پسر داد. پسر خاطره آن روزی که بارها اسم کنجشک را پرسیده بود خواند.
گریه کرد. دست پدرش را بوسید و معذرت خواهی کرد.
در پارکی پدر باتفاق فرزند کوچکش نشسته بودند. گنجشکی بر شاخه درخت نشست. پسر سئوال کرد این چیه؟
پدر گفت: کنجشک
دوباره و سه باره و چند باره پسر پرسید و پدر با مهربانی جواب داد.
===========
سالها گذشت.
پدر و پسر در پارک نشسته بودند. پرنده ای بر شاخه نشست. پدر ندید. پرسید این پرنده چی بود. پسر جواب داد: کنجشک
پدر بعلت پیری نشنید. دو باره پرسید.
پسر داد زد: گفتم کنجشک. مگر نمی شنوی.
پدر آهی کشید و دفترچه خاطراتش را به پسر داد. پسر خاطره آن روزی که بارها اسم کنجشک را پرسیده بود خواند.
گریه کرد. دست پدرش را بوسید و معذرت خواهی کرد.