• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار از کتاب « دروغ هایِ » | علی محمّد مؤدّب

baroon

متخصص بخش ادبیات




توپ قلقلی


من یه توپ قلقلی بودم برات
که می رفت هوا دلم با یه نیگات
حالا که دنیا دیگه تو دستته
آره توپ قلقلی زشته برات

نمی دونستم آهای بچّه ی بد
بازی بازی منو تنها می ذاری
وقتی که بازی تموم می شه می ری
توپتُ یه گوشه ای جا می ذاری

عشق تو چشمای من رُ بسته بود
هیچی غیر از تو نمی دیدن چشام
ولی تو نبسته بودی چشماتو
منو چش بسته می دونستی کجام

مثل قایم باشک بچّگیا
تو رُ خدا این دفه رُ جر نزنی
من و دل هنوز چشامون رو همه
تا یه روز بیای و پیدامون کنی
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




از نخستین نگاه



از نخستین نگاه نخستین سحرگاه عالم
در نگاه هراسیده ی هرچه حوّا و آدم
از میان همه ی دیدنی ها و نادیدنی ها
آنچه گفتند و دیدند
از شادی و غم
چشم تو
خوش ترین رویداد جهان است
لحظه ی چشم هم چشمی عاشقان است!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




بیدها به هم نمی رسند


بیدها به هم نمی رسند
بیدها به هم نمی رسند هیچ گاه
جز که در شکستگی و خستگی
بادها ولی همیشه پشت هم درآمده
با صدای سوت هم دویده اند
خویش را جدا جدا ندیده اند
در حضیض و اوج
بادها همیشه خوب هم به هم رسیده اند!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




خودم را به این چشم ها می سپارم


دلیلی ندارم که عاشق بمانم
به جز چشم های تو هرگز
دلیلی ندارم
خودم را به این چشم ها می سپارم
که عین الیقین اند
دین اند
عشق آفرین اند
خودم را به این چشم ها می سپارم
به امید دوری که شاید مرا هم ببینند




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




تنها من و تو


کوه از نوازش های باران کاست
خورشید از عطر کریم گیسوان خویش

هر روز، هرشب
هر دقیقه
کهکشان پژمرد
هر گوشه ی چشمش، چراغ اشک هایی مرد

منظومه ها از هم گریزان و کرات از هم
آینده ها از هم جدا و خاطرات از هم

دیدم به چشم خویشتن دیدم
راهی که هر دم می شود باریک
بزمی که کم کم می شود تاریک

تنها من و تو
مانده ایم روشن

تنها تو و من
لحظه لحظه می شویم نزدیک
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




کوه بود و کوه


دشت، بی صدا
به صحنه خیره مانده بود
برکه زیرلب چند آیه خوانده بود
فوج فوج سنگ ها پلک هم نمی زدند
برکه لایزال
و لحظه ها زلال؛
" آن که من ولی اویم آی
بعد از این علی ولی اوست"

کوه بود و کوه
با شکوه باشکوه!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




در سکوت هم خلاصه می شویم


جوی ها به هم که می رسند
رود می شوند

رودها همیشه در جوار هم
آن خیال آبی کبود می شوند

اگر فقط یکی دو ثانیه
غرق شور آن شوی
از خجالت آب می شوی

جوی ها به هم که می رسند
هر چقدر حقیر و خُرد
دست کم همیشه برکه می شوند

بیدها به هم که می رسند
لحظه ها پر از ترانه می شوند
عشق ها جاودانه می شوند

ما چرا همیشه در سکوت هم خلاصه می شویم
ما به هم که می رسیم چه می شویم؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




در خودت دقیق شو!


با توام غریبه تا به حال
در هجوم گریه های بی بهانه
لب به خنده باز کرده ای؟

زیر ظاهر مؤدّبانه ات
دیده ای چه شورها و نورهاست؟

هیچ وقت فکر کرده ای
که توی خانه های کوچه های ساکت درون تو
چه سوگ ها و چه سرورهاست؟

ای قفس که فکر می کنی
هیچ غیر میله نیستی
در خودت دقیق شو!
در تو یک پرنده ی غریب هست
تا به حال هیچ وقت
در به روی آن پرنده باز کرده ای؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




داستان زندگی شنیدنی است


داستان زندگی شنیدنی است
مرگ را شناختم
در وجود عشق
عشق را شناختم
با وجود مرگ
با وجود این تو کیستی؟
ای تمامی وجود!
که همیشه پشت این نقاب های من
ناشناس مانده ای
بر کدام قلّه، در کدام آینه
آفتاب چهره ی تو دیدنی است؟

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




مبتلای ماه می شوم


می دوم
می دوم
روی پشت بام گورهای دیگران خانه می کنم
راه می روم
مبتلای ماه می شوم
مثل هرچه عقربه است
دور ساعت بزرگ خاک می دوم
می دوم ولی به هیچ جا نمی رسم
چون شهاب جاودانه ای
راستی چرا به انتها نمی رسم؟

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




مرگ لانه ی پرنده هاست


مرگ لانه ی پرنده هاست
وقتی از ترانه خسته می شوند
شانه ی صبور گریه ی من است
وقتی از زمانه دلشکسته می شوم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




واژه سنگ نیست


واژه سنگ نیست
گرچه سنگ واژه هایی از دهان این و آن
بارها شیشه ی دل مرا شکسته است

واژه صخره نیست
گرچه بارها به هر طریق
عقده های کوه های سرکش زبان
بر گلوی جوی های گفت و گو نشسته است

واژه شادمانی صداقت کسی است که
از شیوع عادت پرنده حرف می زند
حرف می زند و در دل تمام درّه های پرت
برف آب می شود

واژه جز سکوت نیست
آن هم آن سکوت کامل عمیق
که به یک تکان پلک ها خراب می شود

واژه درست و واقعی
سفیر تام الاختیار دولت دل است
که همیشه استوارنامه اش خنده ای است یا پرنده ای
آن پرنده ای که در زلال آسمانِ دیده
رو به وسعتی ندیده می پرد

واژه را دقیق زیر ذرّه بین اشک ها ببین
قدر لحظه ای اگر قشنگ نیست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




آدم فکستنی


روز و شب، هوایی دلم
دلم، دلم
آه دل، این دلیل محکم شکستنی!
در پی هوای دل
سال ها از این و آن بریده ام
هر چه را دلم کشیده برگزیده ام
آه من
آدم فکستنی!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




بی خیال دلم شو!


ای هیاهوی هستی
هستی بی هیاهوی من قابلی نیست
بی خیال دلم شو!
یا اگر میل داری که با من بمانی
طاقت موج های مرا چون نداری
در کنار سکوت من آرام بنشین
ساعتی ساحلم شو!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




بسیار خسته ام


بسیار خسته ام
انگار روح گلی شکسته
که عمری است
زیر لحاف سنگی صخره
خوابم نمی برد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گرچه عمری ...


گرچه عمری
با دریغای آن بخت هایی که شاید ...
کودکی های این روستایی
سخت همپای حسرت دویده است
هوش آهسته اش
در بزنگاه هایی که باید
گوش خرگوش ها را کشیده است!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




در دوردست های نگاهت


بی آب و تاب
جانم - این چشمه ی غریب –
پیوسته در هوای تو می جوشد
ای عشق دیر یافته، ای دریا!
در دوردست های نگاهت
آب جویبار گمشده را دریاب
کاین گونه بی دریغ
عمری است تا به پای تو می کوشد
مگذار این حواری سرگردان را
مرداب های مانده ببلعند
دریا مخواه عاشق پاک تو
یعنی همین زلال مسافر
محتاج غیر گردد
شاید بدین طریق
این پرسش نحیف
با پاسخ مفصّل امواجت
ختم به خیر گردد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





صبح بود ظاهراً


صبح بود ظاهراً
روی ساحلی غریب
از تلاطم زمان در خروش آمدم
در پی نجات از سکون خویش
بی دورغ، بی کلک
تن به موج های دوستی زدم
شب به گِل نشسته
در جزیره های دشمنی به هوش آمدم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




یادم نمی رود


یادم نمی رود، می خواستم بمیرم
خیلی! خیلی می خواستم بمیرم
اما هنوز زنده ام
و نسبت دوری با چشمه های جهان دارم
شاید هنوز رودم
حالا خیال می کنم
شاید من آن زمان که می خواستم بمیرم
اصلاً هنوز زنده نبودم!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




مسخ


با لباس خاکی ایستاده بودی
آن چنان که آسمان
در هوای لحظه ای نگاهت ایستاده بود
با هزار چشم خیره اش
چشم دوخته به شکل ماهت ایستاده بود
بعد از آنکه آن غبارها فرونشست
بعد از آن دقیقه های واقعی چه شد؟
راستی چه شد که زهر عقربه
چهره ی حقیقی تو را سیاه کرد؟
بعد از آن چه کردی و چه شد؟
که نمی شود به آن نگاه، لحظه ای نگاه کرد
 
بالا