نقل مفضل از امام صادق
مفضّل حديثى از امام صادق عليهالسلام روايت كرده كه از امام حجّت- عجلاللَّه تعالى فرجه الشريف- و رجعت برخى مردگان سخن مىگويد. از جمله در اين روايت آمده: «زدن سلمان فارسى، آتش زدن در خانه اميرالمؤمنين، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلام بر رويشان و تازيانه زدن به دستان صديقهى كبرى فاطمه عليهاالسلام و شكم او و سقط محسن... و جمع هيزم، انباشت آن كنار در براى آتش زدن خانه اميرالمؤمنين، فاطمه، حسن، حسين و زينب، امكلثوم، فضّه، آتش زدن در، و خروج فاطمه و خطاب او به آنان از پشت در، و سخن او گفت: واى بر تو عمر! اين چه جسارتى است كه به خدا و رسول مىكنى؟ مىخواهى نسل رسول خدا را از دنيا قطع كنى و از بين ببرى، و نور خدا را خاموش كنى...
عمر گفت: خودت انتخاب كن يا بيرون آمدن على براى بيعت با ابوبكر را و يا آتش زدن همهى شما؟!».
در اين روايت آمده: «قنفذ دستش را وارد خانه كرد تا در را باز كند و عمر با تازيانه چنان به بازوى زهرا عليهاالسلام زد كه همچون بازوبند روى بازويش حلقه زد و لگدى به در كوبيد كه به شكم فاطمه عليهاالسلام خورد در حالى محسن را شش ماهه در شكم داشت، و سقط شدن محسن و هجوم عمر، قنفذ، خالد بن وليد، سيلى زدن به زهرا عليهاالسلام چنانكه گوشوارهاش شكست، فاطمه عليهاالسلام بلند بلند مىگريست، مىگفت: پدر! وا رسول اللَّه! دخترت فاطمه را تكذيب مىكنند، او را مىزنند و فرزندش را در شكمش مىكشند».
... در اثر لگدى كه به شكم او زدند و راندن در، درد زايمان گرفت و محسن را سقط كرد.(3)
نقل از زبان حضرت زهرا
زهرا عليهاالسلام: «هيزم زيادى بر در خانهى ما جمع كردند و آتش آوردند كه خانهى ما را آتش بزنند. پشت در ايستادم و آنان را به خدا و پدرم سوگند دادم كه دست از ما بردارند و منصرف شوند.
عمر تازيانه را از دست قنفذ غلام ابوبكر گرفت، و به بازويم زد چنانكه همچون بازوبند به دور بازويم حلقه زد.
پس لگدى به در زد و آن را به طرف من راند. من كه آبستن بودم، به رويم درافتادم. آتش شعله مىكشيد و صورتم را مىگداخت.
سپس چنان مرا سيلى زد كه گوشوارهام از گوشم كنده شد و مرا درد زايمان گرفت و محسن بىگناه را كشته سقط كردم». (4)
نقل سليم بن قيس هلالى
سليم بن قيس اين قضيه را از سلمان و عبداللَّه بن عباس روايت مىكند كه گفتند:
«پس از بيعت با ابوبكر، بارها به دنبال على فرستادند اما على حاضر نشد نزدشان بيايد. عمر غضبناك برجست و خالد بن وليد، و قنفذ را صدا زد و دستور داد كه هيزم و آتش بياورند. سپس راه افتاد تا به در خانه على رسيد. فاطمه عليهاالسلام پشت در نشسته بود. پس از وفات رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله سرش را مىبست و جسمش نحيف و لاغر شده بود.
عمر در زد، سپس ندا داد: پسر ابىطالب! در را باز كن. فاطمه عليهاالسلام گفت: عمر! تو را با ما چه كار، ما را به حال خودمان رها نمىكنى؟! گفت: در را باز كن و الّا خانه را به رويتان آتش مىزنيم. فاطمه گفت: عمر! از خداوند عزوجل پروا ندارى، در خانهام بر من وارد مىشوى و بر من هجوم مىآورى؟! عمر حاضر نشد برگردد. آتش خواست و در را آتش زد. در سوخت.
پس عمر آن را به داخل راند. فاطمه به سوى او آمد و فرياد كشيد: پدر! يا رسولاللَّه...». (5)
مفضّل حديثى از امام صادق عليهالسلام روايت كرده كه از امام حجّت- عجلاللَّه تعالى فرجه الشريف- و رجعت برخى مردگان سخن مىگويد. از جمله در اين روايت آمده: «زدن سلمان فارسى، آتش زدن در خانه اميرالمؤمنين، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلام بر رويشان و تازيانه زدن به دستان صديقهى كبرى فاطمه عليهاالسلام و شكم او و سقط محسن... و جمع هيزم، انباشت آن كنار در براى آتش زدن خانه اميرالمؤمنين، فاطمه، حسن، حسين و زينب، امكلثوم، فضّه، آتش زدن در، و خروج فاطمه و خطاب او به آنان از پشت در، و سخن او گفت: واى بر تو عمر! اين چه جسارتى است كه به خدا و رسول مىكنى؟ مىخواهى نسل رسول خدا را از دنيا قطع كنى و از بين ببرى، و نور خدا را خاموش كنى...
عمر گفت: خودت انتخاب كن يا بيرون آمدن على براى بيعت با ابوبكر را و يا آتش زدن همهى شما؟!».
در اين روايت آمده: «قنفذ دستش را وارد خانه كرد تا در را باز كند و عمر با تازيانه چنان به بازوى زهرا عليهاالسلام زد كه همچون بازوبند روى بازويش حلقه زد و لگدى به در كوبيد كه به شكم فاطمه عليهاالسلام خورد در حالى محسن را شش ماهه در شكم داشت، و سقط شدن محسن و هجوم عمر، قنفذ، خالد بن وليد، سيلى زدن به زهرا عليهاالسلام چنانكه گوشوارهاش شكست، فاطمه عليهاالسلام بلند بلند مىگريست، مىگفت: پدر! وا رسول اللَّه! دخترت فاطمه را تكذيب مىكنند، او را مىزنند و فرزندش را در شكمش مىكشند».
... در اثر لگدى كه به شكم او زدند و راندن در، درد زايمان گرفت و محسن را سقط كرد.(3)
نقل از زبان حضرت زهرا
زهرا عليهاالسلام: «هيزم زيادى بر در خانهى ما جمع كردند و آتش آوردند كه خانهى ما را آتش بزنند. پشت در ايستادم و آنان را به خدا و پدرم سوگند دادم كه دست از ما بردارند و منصرف شوند.
عمر تازيانه را از دست قنفذ غلام ابوبكر گرفت، و به بازويم زد چنانكه همچون بازوبند به دور بازويم حلقه زد.
پس لگدى به در زد و آن را به طرف من راند. من كه آبستن بودم، به رويم درافتادم. آتش شعله مىكشيد و صورتم را مىگداخت.
سپس چنان مرا سيلى زد كه گوشوارهام از گوشم كنده شد و مرا درد زايمان گرفت و محسن بىگناه را كشته سقط كردم». (4)
نقل سليم بن قيس هلالى
سليم بن قيس اين قضيه را از سلمان و عبداللَّه بن عباس روايت مىكند كه گفتند:
«پس از بيعت با ابوبكر، بارها به دنبال على فرستادند اما على حاضر نشد نزدشان بيايد. عمر غضبناك برجست و خالد بن وليد، و قنفذ را صدا زد و دستور داد كه هيزم و آتش بياورند. سپس راه افتاد تا به در خانه على رسيد. فاطمه عليهاالسلام پشت در نشسته بود. پس از وفات رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله سرش را مىبست و جسمش نحيف و لاغر شده بود.
عمر در زد، سپس ندا داد: پسر ابىطالب! در را باز كن. فاطمه عليهاالسلام گفت: عمر! تو را با ما چه كار، ما را به حال خودمان رها نمىكنى؟! گفت: در را باز كن و الّا خانه را به رويتان آتش مىزنيم. فاطمه گفت: عمر! از خداوند عزوجل پروا ندارى، در خانهام بر من وارد مىشوى و بر من هجوم مىآورى؟! عمر حاضر نشد برگردد. آتش خواست و در را آتش زد. در سوخت.
پس عمر آن را به داخل راند. فاطمه به سوى او آمد و فرياد كشيد: پدر! يا رسولاللَّه...». (5)