مادرم میگوید:... آن سالها هر وقت آب میخواستی... میگفتی: ماه!... هر وقت ماه میخواستی... میگفتی: آب!... آب ... استعاره ی نخستینِ خوابهای من بود،... و ماه... که هنوز هم گاهی... کلماتِ عجیبی از اندوهِ آدمی را... به یادم میآورد.... حالا .... این سالها... فقط پیر، فقط خسته، فقط بیخواب،... فقط لحنِ آرمِ آموزگاری را به یاد میآورم... که دارند از بلندگویِ دبستانِ سعدی آوازم میدهد:... ساسان ...، کلاسِ اولِ الف!.... یادت بخیر پیامبرِ گمنامِ نان و کتاب!... پیشبینیِ عجیبِ تو درست درآمد:.... من شاعر شدم!..