• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.
F
امتیاز کسب شده
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تبریک می گم فاطمه جووووون:گل:
    :شاد::شاد::شاد::شاد:
    مدیر برتر ماه:دست:
    احـمـد رضـا(مـسـعـود رایـگـان) : دوسـتـش داری ؟یــادت بـاشــه فــقــط دوســت داشـتـن کــافـی نـیـسـت . عـشــق مـراقـبــت مــی خــواد .

    خون بازی

    سلام فاطمه عزیزم :بغل:
    یه عالمه دلم برات تنگ شده، حالت خوبه؟

    [IMG]
    [IMG]
    یه روز از تو جون گرفتم

    یه روز از تو دل بریدم

    از همه دنیا گذشتم

    به همه دنیا رسیدم

    یاد من باش اگه سنگم

    اگه خاکم اگه رودم برا تو خاطره گفتم

    برا تو خاطره بودم

    اگه بارون و بیابون

    من و گم کرده تو چشماش

    گاهی وقتا مهربون شو

    گاهی وقتا یاد من باش

    یاد من باش یه پلاکم

    یه نشونه زیر خاکم

    مثل لاله ها غریبم

    مثل عاشقا هلاکم

    یاد من باش ...

    به یاد شهدای هویزه

    [IMG]


    :دانلود:
    :39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل::39::39::39::39::39::بغل::بغل::بغل::بغل::بغل:
    سلام
    ااا دماغتون رو چرا سوزوندید؟! :خنده2:
    آهان نوشته های روی لوح ها، زحمتشون رو باران خانم عزیز کشیده بودند منتها نمیدونم متنهارو هنوز داشته باشم یا نه، اگر داستم حتماً براتون ارسال میکنم. :گل:
    موفق باشید
    1




    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    2


    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت : ...........


    ساده بود اما برا من که یه دل شکسته بودم

    مثل طوفان روز رفتن

    کوله بارو بسته بودم

    ساده بود اما تو جاده

    دستو پام و جا گذاشتم

    شب دل بریدن از تو همرو تنها گذاشتم

    [IMG]
  • بارگذاری…
  • بارگذاری…
  • بارگذاری…
بالا