بوی تو را از آن سوی درياها می شنوم...
وقتی که بادها در میان گنجينه های خاطرات می پیچند، از شکاف ميان شيشه ها و پنجره ها می گذرند، با ابرهای سرگردان نجوا می کنند، تنشان بوی نم باران می گيرد، دست در گردن بادبان های سفيد بلند قايق ها می اندازند و از جانب دريا به سوی من می آيند.
بوی تو را از آن سوی درياها می شنوم...
بویی از عطر دوستی، که با بوی خاک و آب و سبزه عجین می شود و رمزآلود به سويم می آید. رمز گشايی می خواهد! بويی که وقتی چشمانم را می بندم دنيايی پر از رنگ و نشاط در پشت پلک هايم نقاشی می کند.
چشمانم را می بندم و می گذارم که این رمز پشت پلک های من گشوده شود:
...و
این نام تو نيست که در برابر چشمانم گشوده می شود؟
:بغل: