خوشم میآید... زمستان که از راه میرسد، میبینم در گوشه و کنار این شهر یک مشت گندم ریختهاند برای پرندهها.
ارزن و برنج خام، نذر قمری و کبوتر چاهی و گنجشکها... کلاغها را رها کن! آنها زیرکاند و گلیم خود را از آب بیرون میکشند. نه، من کلاغهای باهوش را هم دوست دارم. برای...