مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان
گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم"
مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و
مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،
سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا
از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها
را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها
را خشک کردو در...