تلالو آرامش از اول صبح آشوب بود دلش، يكجور اضطراب توأم با نگراني. به اتفاق سرميز صبحانه فكر ميكرد، وقتيكه دست نازگل خورده بود به ليوان شير و محتويات ليوان ريخته بود روي نانهاي داخل سبد و مقداري هم روي دست او و آنوقت كه با شدتي عجيب به دختر پنجساله گفته بود: "مگه كوري بچه" و بعد هم قهر و گريه دخترك و مجادله لفظي با همسرش ... با سقلمههاي همكارش به خود آمد و متوجه شد كه دقايقي است كه بقيه اعضا منتظرند تا او گزارش ماهانه را ارايه دهد و درنهايت سراسيمگي و زير نگاه و چهره درهم مديرش عذرخواهي كرد و زد بيرون... توي تاكسي سرش را چسبانده بود به شيشه و بيرمق خيابان را نگاه ميكرد، پشت چراغ قرمزي، سر چهارراه پسرجواني با لبخند، پرچمهاي سبز كوچكي را بين ماشينها تقسيم ميكرد، در سمتي از خيابان جلو مغازههايي كه زينت شده بودند به ريسههاي رنگي پارچهاي، چندنفر درحال پخش شربت بين عابران بودند. به خود ميآيد و متوجه ميشود از جايي كه بايد پياده ميشده گذشته است؛ ناگهاني و باشتاب از راننده خواهش ميكند كه نگه دارد؛ بيتوجه به غرولندهاي راننده دست ميكند توي كيفش و اسكناسي را بيشتر از كرايه معمول ميگذارد روي داشبرد و بهسرعت پياده ميشود. كلافه و خسته كليد را در قفل ميچرخاند و پلهها را چندتايكي بالا ميرود، خودش را يله ميكند روي تخت توي اتاق تاريك! و تنها صداي تيكتاك تيكتاك... و اين صدا چون صداي ناقوسي در سرش ميپيچد. تلفن زنگ ميخورد و مرد حوصله برداشتن گوشي را ندارد، چند زنگ و بعد از صداي بوق صداي پيرزني است: مسعود ... خونهاي مادر؟ اگه هستي گوشي رو بردار ... مسعودجان امروز سهشنبه است ها!... يازده ذيالقعده، دير نكني مادر... لحظهاي تصاوير پسر جواني كه پشت چراغ قرمز بين ماشينها پرچم پخش ميكرد و آدمهايي كه جلو مغازههاي آذينبنديشده شربت پخش ميكردند، از جلو چشمش گذشت. صداي نقاره، صداي بالزدن كبوترهاي سرمستي كه گاه روي ريسههاي لامپهاي رنگي مينشينند و صداي صلوات، همراه شده است با بوي گلاب و عود؛ مرد آرام صندلي چرخدار را در آستانه صحن انقلاب پيش ميبرد. از وراي گنبد تلألوي درخشاني به استقبالشان ميآيد و ميشود آينۀ شوق مرد و مادرش؛ آشفتگي و اضطراب، پشت ورودي حرم پياده شدهاند و جايش لبخند مادر همراه شد و حضوري سبز ... و ذكري كه بر لبها جاري ميشود: "السلامعليك ياعليبنموسيالرضا(ع)" متن : حميد سبحاني
مسافران آفتاب... بچه كه بوديم توي گرماي بعدازظهر تابستان همانوقت كه اهالي خانه خواب بودند با برادرم زير سايه درخت آلوي باغچه كوچكمان مينشتيم و بازي ميكرديم؛ يكي از سرگرميهامان خيالبافي درمورد مسافرهاي هواپيماهايي بود كه گاهي از بالاي سرمان عبور ميكردند، اينكه يكي از اين مسافرها معلم است، آن يكي دكتر است، ديگري يك بازيگر معروف است كه عينك آفتابي زده است تا شناخته نشود و گاه پيرمردي كه تسبيح در دستش است و دارد صلوات ميفرستد و احتمالاً در كنارش مرد چاقي نشسته و درحاليكه خواب است وزنش را روي پيرمرد انداخته است و اين وسط احتمالاً پسركي مدام وسط راهرو مي دود و به همان تعداد مهماندار هواپيما به والدينش تذكر ميدهد... گوشهاي از صحن انقلاب نشستهام؛ آسمان حرم پر از لامپهاي رنگين است كه با آسمان آبي كنتراست خوبي ايجاد كرده است. چند روزي به تولد امام رضا(ع) بيشتر نمانده است و روزبهروز به زائران افزوده ميشود. چشمانم را ميبندم و گوش ميسپارم به همهمه اطرافم، كسي دارد با لهجه عربي و بلندتر از زمزمه، دعا ميخواند؛ در يك سمت، كسي با لهجه آذري مردم را به صلوات فراميخواند، در سمتي ديگر صدايي با لهجه يزدي به گوش ميرسد كه از فرد همراهش درخواست دارد كه با گوشي تلفن همراهش عكس يادگاري بگيرد و صداي زني با كه لهجه جنوبي درحال پرسيدن آدرسي در ميان حرم است و اصفهاني، لر، تهراني و شمالي... چشمانم را باز ميكنم در ميان تلألوي خورشيد بعدازظهر تابستاني، گنبد طلايي ميدرخشد، هواپيمايي در آسمان ديده ميشود، گويي كه مقصدش گنبد است! فكر ميكنم به آدمهاي درون هواپيما، به معلمي كه احتمالاً حالا بازنشسته شده است و با همسرش آمده تا اين روز ميلاد را تجديدخاطره كند؛ به دكتري كه شايد پاي يك نذر هرساله، بر سر عهدش آمده و بازيگر معروف كه حالا رونق سينمايي گذشته را ندارد و با خيال راحت عينك آفتابيش را كناري گذاشته و چشم دوخته بر پهناي آسمان و لحظهشماري ميكند براي رسيدن؛ پيرمرد چندسالي هست كه ديگر مسافر اين هواپيما نيست و تسبيحش به يادگار مانده براي نوهاش... و مرد چاق آنروزها حالا به دليل قرارگرفتن در آستانه كهنسالي و بنابر ضرورت و رعايت رژيم، تبديل شده است به مردي لاغراندام، كه اينبار كودكي كه آن سالها وسط راهرو ميدويد، حالا جوان فربهاي است كه در صندلي كناري به خواب رفته است و وزنش را روي او انداخته است اما پيرمرد فقط لبخند ميزند و دانههاي فيروزهاي تسبيحش را در دستش ميچرخاند... عكس : امين خسروشاهي
عكاس : محمد فخلعي
اين بوستان در سال 1345 هجري شمسي در ابتداي بلوار وكيل آباد احداث گرديده و يكي از وسيع ترين تفرجگاه ها و مراكز گردشگري مشهد است.اين مكان علاوه بر جنبه تفريحي از نظر فرهنگي و نيز به خاطر مجتمع فرهنگي-هنري امام رضا(ع) حائز اهميت است.
گنبد الله ورديخان عكاس : حسين كامشاد
گنبد الله ورديخان گنبد مسي ميباشد كه در مجاورت گنبد طلايي و بر فراز رواق الله ورديخان واقع شده است.اين رواق و گنبد به پيشنهاد الله ورديخان يكي از رجال عصر صفوي كه در حكومت شاه عباس صفوي والي فارس بود بنا گرديد.وي در شيراز درگذشت و جنازهاش به امر شاه عباس به مشهد حمل و در زير همين گنبد دفن شد. http://photo.aqr.ir
عكاس : مسعود نوذري
بعد از بقعه نوراني حضرت يكي از كهنترين اماكن حرم مطهر، مسجد بالاسر است كه در سال (425ه.ق) حدود هزار سال قبل در غرب روضه منوره ساخته شده است.بناي آن مربوط به عهد غزنويان بوده و باني آن «ابوالحسن عراقي» معروف به «دبير» است. http://photo.aqr.ir
عكاس : حسين كوشهاي
روستاي حمام قلعه در 150 كيلومتري شمالشرقي مشهد و در محور مشهد - كلات واقع است.چشمه آبگرم و محصول گردو اين روستا از ويژگي هاي بارز آن است.
عكاس : حسين كوشهاي
رشته كوههاي هزارمسجد ارتفاعات شمال خراسان را تشكيل ميدهند كه بهصورت مرزي طبيعي دشت هموار مشهد را از صحراي خشك و سرد قرهقوم تركمنستان جدا ميكنند.اين منطقه با سيماي كوهستاني و صخرهاي داراي تنوع زيستي و محيطي قابل ملاحظهاي ميباشد.
عكاس : محمد زائرنيا
اين مجموعه با مساحتي در حدود (100 هكتار) درانتهاي خيابان كوهسنگي واقع گرديده است و بخش عمده آن را ارتفاعات سنگي تشكيل ميدهد. بنابر روايات معتبر اسلامي، كوهسنگي همان مكاني است كه حضرت رضا(ع) در جريان هجرت تاريخي - سياسي خود از مدينه به مرو به آن كوه تكيه نمودند و فرمودند:«خداوند به اين مكان بركت دهد».