[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]عرض يک دقيقه مي شه يک نفر رو خرد کرد...
در يک ساعت مي شه يک نفر رو دوست داشت
و در يک روز فقط يک روز مي شه عاشق شد
ولي يک عمر طول مي کشه تا کسي رو فراموش کرد.
زاده ی کویر بود و میگفت من چشمانم را میبندم و تو برایم ازجنگلهای شمال بگو، از زنانِ با لباس های محلی بگو، فارسی نگو، گیلکی بگو... چشمانش را میبست و من از نادیده ها میگفتم، آنقدر میگفتم که من هم چشمانم را میبستم و میگفتم، آنگاه با هم، بالای کوه، پشت قدیمی ترین درخت، به رودخانه ی کوچکی خیره میشدیم و مه بالای کوه توی صورتمان میزد و تازه میشدیم، سبز میشدیم...
کافه چی برایمان قهوه می آورد... چشمانمان باز میشود و با لبخندی که انگاری این مسئله را فراموش میکنیم و به کسی دیگر نمیگوییم برای هم سیگار آتش میکردیم...
به همان قدر كه چشم تو پر از زیبایی است # بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهایی است
این غزل های زلالی كه زمن می شنوی # چشمه جاری اندوه دلی دریایی است
چند وقت است كه بازیچه مردم شده ام# گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیایی است
امشب ای آینه تكلیف مرا روشن كن #حق به دست دل من؟ عقل؟ و یا زیبایی است
دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین # به خداوند كه معشوقه من بالایی است
می دانم سرنوشت چنین نوشت و تو ای روزگار بی رحم چنین کردی ،
با خود چه پنداشتی ؟
پندارت این بود که اگر او را از من بگیری همه چیز تمام خواهد شد زندگی را از من گرفتی آرامشم را صلب کردی دوریش عذابم می دهد می دانم در انتها نیز از غم فراقش در گوشه ای از قبرستان تاریک و سرد دفن خواهم شد اما این را بدان تا آنگاه که دلی در سینه دارم
او را خواهم پرستید با ذره ذره وجودم مگر این که زمانه سینه ام را بشکافد و دل از وجودم جدا کند آن روز همان روز مرگ است روزی که روح از تنم جدا شده ، روزی که یادش را از دل بیرون کنم
روح از جان بیرون کرده ام و اما تو ای ستاره ی شبهای تیره و تاریکم تنهایم گذاشتی ولی بدان که تا همیشه مرحم و محرم دلم خواهی ماند و جزء
تو هیچکس در کوچه پس کوچه های دلم جایی نخواهد یافت این دل تا بی نهایت تقدیم به توست. تقدیم به تویی که همواره یادت آرامش بخش زندگیست
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود دست هایش خالی و دهانش باز میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
[h=6][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]معنای خوشبختی این است که در دنیا [h=6][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد