دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!
مشاهده پیوست 6302
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند.
فرشته پري به شاعر داد و شاعر،شعري به فرشته.
فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد ودهانش مزه عشق گرفت.
شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت وشعرهايش بوي آسمان
گرفت خداگفت ديگرتمام شدديگرزندگي براي هردوتان دشوارمي شود.
زيرا شاعري که بوي آسمان را بشنود، زمين برايش کوچک است.
و فرشته اي که مزه عشق را بچشد، آسمان برايش تنگ است...
مشاهده پیوست 6303
پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان هارا اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :
- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دوپا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست
ای بابا از این به بعد بهت پیام خصوصی میدم اگه تکراری نبود میفرستم:دوست::گل:تکراریست
ممنون از اینکه شاعر مورد علاقه مو انتخاب کردی
...............
محمد علی بهمنی ↓
دهاتی
...
ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه که دیدنش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره
امیلی دیکنسن ↓
من کسی نیستم
تو کیستی
اگر تو نیز مانند کسی نیستی
ما یک زوج می شویم
مبادا این راز را با کسی در میان نهی
ما را تبعید خواهند کرد
خانم امیلی دیکنس
حکیم ابوالقاسم فردوسی ...
من فکر کردم نوشته های کوکی :10: :10: