• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعاری از فریدون مشیری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بیا ز سنگ بپرسیم


درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی
حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از
آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
با برگ


حریق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخهها شعله زرد
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
و برگی که می سوخت میریخت می مرد
و جامی ساوار چندین هزار آفرین
که بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام
می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعلهها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت
می کوفت می زد
به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت می ریخت می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز
این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
ترا می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آوای درون


كسی باور نخواهد كرد
اما من به چم خویش می بینم
كه مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه درقلبش
فروتابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
كسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری كه دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی كه آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی كه می سوزد تن آیینه
در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده كز طاق و رواقش خشت می بارد
فرو می ریزد از هم
در سكوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی كه دارد یاد ؟
كسی آیا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
كه این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند
درین جانهای تنگ و تار
چه میبیند درین دلهای ناهموار
چه میبیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند كسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشك تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای
خشك سر بر خاك سودن های بالش را
كسی باور نخواهد كرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آفرینش


در قرنهای دور
در بستر نوازش یک ساحل غریب
زیر حباب سبز صنوبرها
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب
در لحظه ای که
شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه
یک خلوص
خورشید و خاک و ‌آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته ای درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی
در عمق چشمه ای
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرنهای دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیر
پر همه کائنات را
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر
در من هزار مرتبه تکرار می شود
ذرات جان من
در بستر تخیل تا افق
آن سوی کائنات
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را در بیکرانه ها پیوند می دهد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتابپدیدار می شود
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب
این است کودک من و هرگز نگویمش
در قرنهای بعد
چنین و چنان شود
باشد طنین تپش های جان او
با جان دردمندی همداستان شود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آب و ماه


شب از سماجت گرما
تن از حرارت می
لب از شکایت یکریز تشنگی پر بود
میان تاریکی
نسیم گرمی با من نفس نفس می زد
و هردو با هم دنبال آب
میگشتیم
و در سیاهی سیال خلوت دهلیز
نهیب ظلمت ما را دوباره پس می زد
هجوم باد دری را به سمت مطبخ بست
و هرم وحشت ما رابه سوی ایوان راند
میان ایوان چشمم به آب و ماه افتاد
که آب جان را پیغام زندگی می داد
و ماه شب را از روی شهر می تاراند
به روی خوب تو می
نوشم ای شکفته به مهر
چون روزنی به رهایی همیشه روشن باش
سیاهکاران را هان ای سپید سار بلند
چون تیغ صبح به هر جا همیشه دشمن باش
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اشک خدا



صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه
افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و ‌آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو
در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس های تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
هرکجا
عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زهر شیرین


ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری زهر گرم سینه
سوزی
تو ش یرینی که شور هستی از تست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرمگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ناقوس نیلوفر


كودك زیبای زرین موی صبح
شیر می نوشد ز پستان سحر
تا نگین ماه را آرد به چنگ
میكشد از سینه گهواره سر
شعله رنگین كمان ‌آفتاب
در غبار
ابرها افتاده است
كودك بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است
باغ را غوغای گنجشكان مست
نرم نرمك برمی انگیزد ز خواب
نالد مست از باده باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب
كودك همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت
جوجگان كبك خندان روی كوه
كودك من لخته ای خون روی تشت
باد عطر غم پراكنده و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پر گرفت
آسمان و كوه و باغ و دشت را
نعره ناقوس نیلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشك حسرت باز كرد
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز كرد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آشتی


قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه
کند شعله های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب
تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل راببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس
کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ابر


تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان ناله سر داده غمناک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کور سو میزند شب چراغی
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
می برد باد تا سینه دشت
عطر خاطر نو از بهاران
می
کشد کوه بر شانه خویش
انه روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشم انتظار بهار است
دیر گاهی است کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آیینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار
بسته
صبح پژمرده تر از غروب است
تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه داروی خواب است
با دلم خنده جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
از خدا صدا نمیرسد


ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده
اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر
به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی
ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر
از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر
عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران
شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به
آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن
تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اشک زهره


با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت
چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج
خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانه افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا
سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
افسانه باران


شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم
غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن
کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت
شکسته است
خود را چنین ‌آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک
هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان
تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی
برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای
باران
چشمان تبدار نمی خفت
او همچنان افسانه می گفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
باغ


بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر میسوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان و
بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست
جهان
به جان من آنگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
برای داداش


زنی رنجور
امیدش دور
اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور
میان بستری افتاده بی آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته
و کوتاه
فرو خشکیده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه
صدای پای تند و در همی در پله پیچید
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روحخ می بخشید
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد
نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه
صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در
هم می آمیزد
بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز
نگاه بی زبانش میکشد فریاد
که این منصور
این فرنوش
این فرهاد
به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز
است
هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه
نفس یاری ندارد
مرگ همراه نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند
زنی خوابیده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور
صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد
صدای گریه فرنوش
صدای گریه فرهاد
صدای گریه منصور
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بیگانه


غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در
میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه ی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه ی رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده ی رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می‌بايد تهی است

ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دلم میخواست: دست عشق -چون روز نخستین-
هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها، به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد !
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام ،
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا میکرد...
مگو: "این ‌آرزو خام است"
مگو: - "روح بشر همواره سرگردان و ناکام است"
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما: "فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم "
به شادی: "گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم "

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر، زندگیست

آدمی هم مثل برگ
می‌تواند زیست بی‌تشویش مرگ
گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را
می‌تواند یافت لطف هرچه بادا باد را

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تنها دلیل من که خدا هست و ،
این جهان
زیباست،
وین حیات عزیز و گرانبهاست:
لبخندِ چشمِ توست!
هرچند با تبسم شیرینت،
آنچنان
از خویش می روم،
که نمیبینمش درست!
لبخندِ چشمِ تو
در چشمِ من ، وجودِ خدا را آواز می دهد.
در جسمِ من تمامی روحِ حیات را
پرواز می دهد
جانِ مرا، که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش،
دوباره به من باز می دهد.
 
بالا