• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعاری از فریدون مشیری

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
نمی خواهم بمیرم


نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
در زير كدامين آسمان،
روي كدامين كوه؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد!
كجا بايد صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم.
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
با اين مهر، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است.
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است.
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي، چه دنيائي!
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي
و نور است ...
نمي خواهم بميرم، اي خدا!
اي آسمان!
اي شب!
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است؟

فریدون مشیری

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم

ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها

گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من



320387_338170136258340_1398607539_n.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگهای خویش را شاداب تر کن
هر صبح از دامان خود خاکسترم را
بر گیر و در چشمان بخت بی هنر کن
ای صبح ای شب ای سپیدی ای سیاهی
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ
ای ساحل سبز افق
ای کوه ای بلند
ای شعر
ای رنج ای یاد
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود
بازیچه دست شما فرسود فرسود
ای خیمه شب بازان افلاک
ای چهره پردازان چالاک
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچه فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی
بازیچه چون فرسوده شد بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین
این ساقه پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمک سازان بی باک
ای یمه شب بازان افلاک
ای چهره پردازان چالاک
من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچه های نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی
با اولین لبخند فردا
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پرده رنگین تزویر
با نغمه نیرنگ تقدیر
چون هفته ها و ماه ها و قرن ها پیش
این آدمک های ملول بی گنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان
تو مانده ای با این همه رنگ
من میروم با آخرین حرف
ای خیمه شب باز
در غربت غمگین و دردآلود این خاک
آزاده ای زندانی تست
قربانی قهر خدا نامش محبت
زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزرده درد آشنا کن
 

زینب

کاربر ويژه
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
***
 

زینب

کاربر ويژه
لب دريا، سحر گاهان و باران،
هوا، رنگ غم چشم انتظاران،
نمي پيچد صداي گرم خورشيد،
نمي تابد چراغ چشم ياران !
***
 

زینب

کاربر ويژه
لب دريا رسيدم تشنه، بي تاب،
ز من بي تاب تر، جان و دل آب،
مرا گفت : از تلاطم ها مياساي !
كه بد دردي است جان دادن به مرداب !
 

زینب

کاربر ويژه
موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،
پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،
سوي افق ها كشاند .
***
ساحل تنها، به درد
در پي او ناله كرد:
- (( موج سبكبال من،
بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست !
بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست !
« هستم اگر مي روم » ! خوشتر ازين پند نيست .
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست . ))
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ اي دل انديشمند ؟
گفت : - (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند ! ))
عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم :
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم !
شوق در آمد ز پاي، پاي درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !
*****
 

زینب

کاربر ويژه
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
*****
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو، گل بشنو

هر کسی می‌خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوی «دل» هاست
شرط آن داشتن یک دل «بی‌رنگ و ریا» ست

بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست کجاست؟
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دل من دیر زمانی ست که می پندارد
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد
از همه چیز و همه کس

زندگی، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم

بسُراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد!
205118_173992882651970_332040_n.jpg



 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما!
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا!


سلام مادر، كه می تراود، نسيم هستی، ز تار و پودت
هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا!

سلام دريا، سلام مادر، چه می سرایی؟ چه می نوازی؟
بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا

چه تازه داری؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته!
كه از سرودم رميده شادی، كه در گلويم شكسته آوا!

 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
می‌خواهم و می‌خواستمت ، تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود ، که این شعله بیدار
روشنگر شب‌ های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود ، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات ، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که جز یاد تو گر هیچ کسم هست
حاشا که به عشق تو ، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحایی اندوه تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود ، بسم بود
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
از دل افروز ترین روز جهان
خاطره ای با من هست
به شما ارزانی:

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.

گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.

من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.

می گشودم پَر و می رفتم و می گفتم: «های!
بسرای ای دل شیدا، بسرای.

این دل افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای!

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح در جسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای!

همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای!
بسرای ...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!

در افق، پشت سرا پرده ی نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می شد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه ی شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شکوهی ...!
همه عالم به تماشا برخاست!

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم!

دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند.

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.

مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه ی نور...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه ی عشق،
در سرا پرده ی دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -

برگ هایش کم کم باز شدند!
برگ ها باز شدند:
-«...یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش!
با شکوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو،
آراستمش!

تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام:

« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!»

این گل سرخ من است
دامنی پُر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه ی دشمن!
که فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست

در دل مردم عالم، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.»

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

« دوستم داری »؟ را از من بسیار بپرس
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو!
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
شعر مادر از فریدون مشیری




تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !




_________________
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
نزدیک بود آن همه گل های نازنین
بی آب و آفتاب در آن گوشه جان دهند
وان غنچه های تشنه لب ناشکفته نیز
رفتند داغ غم به دل باغبان نهند

نزدیک بود گلشن آباد و بانشاط
ریزد به خاک آن همه نقش و نگار را
نزدیک بود آن چمن سبز و دلگشا
دیگر به عمر خویش نبیند بهار را

افسرده بود سوسن و پژمرده بود یاس
هر گوشه ای غبار غم و موج ماتمی
آن لاله های سوخته ی داغ دیده را
نه مژده ی امید نسیمی، نه شبنمی

افتاده بود میخک پژمرده روی خاک
پنهان میان پرده ای از تار عنکبوت
روزی به شب رسید و سر از خاک برنداشت
جانسوزتر ز مردن او: خنده ی سکوت !

این باغ، باغ طبع من دلشکسته بود
می رفت تا بسوزد و صحرای غم شود
می رفت باغ طبع طربناک خاطرم
خاموش و سرد همچو دیار عدم شود

بر لب رسید جانم و در واپسین نگاه
تنها امید دیدن او بود و «او» نبود
در آرزوی دوست به سر می رسید عمر
دل ناامید هرگز از این جستجو نبود

در منتهای ظلمت و اندوه و اضطراب
گلشن نجات یافت ز باران رحمتی
از نو گرفت چهره ی افسردگان باغ
از آب و آفتاب صفا و طراوتی

می رفت این چراغ بمیرد خدا نخواست
«او» جلوه کرد و بر دل من نور عشق تافت
آیینه ی تمام نمای امید بود
خورشید «عشق» خنده زد و تیرگی شکافت

«او» نازنین فرشته ی الهام بخش من
«او» روح و عشق و موهبت آسمانی ام
«او» آفتاب هستی و باران رحمتم
«او» آسمان روشن عشق و جوانی ام

حالا: گل همیشه بهار است طبع من
از فیض اوست کاین همه قول و غزل مراست
او جلوه کرد و بر دل من نور عشق تافت
می رفت این چراغ بمیرد، خدا نخواست


399023_431218823596040_1853350359_n.jpg

 

berivan

کاربر ويژه
واقعاکارخوبی کردیداشعارفریدون مشیری رواوردیدمن که خیلی کیف کردم مرسسسسسسسسسسسسی
 

salar69

کاربر ويژه
درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند سوی خدا -از ارزو لبریز-
به زاری از ته دل یک -دلم میخواست- میگوید...
شب و روزش دریغ رفته و ای کاش اینده ست

من امشب هفت شهر ارزوهایم چراغان است
زمین و اسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشاییست:
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
خهان در خواب
تنها من ...درین معبد.. درین محراب

دلم میخواست بند از پای جانم باز میکردند
که من تا روی بام ابرها پرواز میکردم
از انجا با کمند کهشان تا استان عرش میرفتم
در ان درگاه درد خویش را فریاد میکردم ....که کاخ صد ستون کبریا لرزد!

مگر یک شب ازین شب های بی فرجام
ز یک فریاید بی هنگام
به روی پرنیان اسمان ها .... خواب در چشم خدا لرزد!
.
.
.
.
.
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود.... خدا با بنده هایش مهربانتر بود....ازین بیچاره مردم یاد میفرمود..
دلم میخواست زنجیری گران
از بارگاه خویش می اویخت
که مظلومان خدا را پای ان زنجیر
ز درد خویش اگاه میکردند
چه شیرین است: وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش میگیرد
چه شیرین است...اما من...
دلم میخواست :اهل زور و زر ..ناگاه !
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و
زنجیر خدا را بر نمی جیدند


دلم میخواست :دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست :مردم در همه احوال با هم اشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیکردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نا مرادیهای یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها. فتنه ها. پرهیز میکردند
چو کفتاران خون اشام ..کمتر چنگ و دندان تیز میکردند


چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر اکندست
چه شیرین است وقتی افتاب دوستی
در اسمان دهر تابندست
چه شیرین است وقتی زندگی خالی زنیرنگ است...



دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه میکردند!
درین دنیای بی اغاز و بی پایان
درین صحرا که جز گرد وغبار از ما نمیماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد
نمیگویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمیگویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد
نمیگویم به هر کس عیش و نوش رایگان میداد...
همین ده روز هستی را امان میداد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد

دلم میخواست عشقم را نمیکشتند
صفای ارزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار هستی ام اسان نمیجیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمیکردند
به باد نامرادیها نمیدادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمیراندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمیبردند


دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویش میدیدم
به یاد اولبن دیدار در جشم سیاهش خیره میماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدارنخستین
پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هوی میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو میکرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیرو رو میکرد


دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان اغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد
بهشت عشق میخندید
به روی اسمان ابی ارام
پرستوهایمهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بام ها ..ناقوس ازادی صدا میکرد

مگو:این ارزو خام است
مگو: روح بشر همواره سرگردان و ناکام است

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این اسمان در هم نمدریزد
بیا تا ما :فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی: گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم.

فریدون مشیری
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ابرِ شب‌گیرِ بهاران سینه خالی کرد.
خیل خیلِ عقده‌ها را در گلو ترکاند
و به هر کوچ و به هر منزل،
سیل سیل از دیده بیرون راند.
پرده را یک سو زدم، دیدم،
چه دیدم، آه
آسمان ترگونه بود و روشن و بشکوه.
صبح، اینک صبحِ بی‌همتایِ فروردین
می‌دمید از کوه.
آفتابش، این نخستین نوشخندِ سال،
طره‌ای زرتار بر پیشانیِ پاک و بلندِ سال.
صبح، صبح، ای اورمزدی جام و فام، ای صبح!
نوش بادت باده زین پاکیزه جام، ای صبح!
با گلِ شادابِ زرین نوشخندت، جاودان بشکف
بر نگینِ تاجِ این فیروزه‌بام ای صبح!
بر تو ای بیداردل، ای شاد، ای روشن
زین دلِ تاریکِ غمگین صد سلام ای صبح!
غم مبادت گر نداری بهرِ من جز حسرت و حسرت
زنده‌دل مستانِ سرخوش را ببر هر روز
شادتر، فرخنده‌تر، خوش‌تر پیام، ای صبح!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تشنه در آب

با شاخه‌های نرگس
شمع و چراغ و آینه
تنگ بلور و ماهی
نوروز را به خانه‌ی خاموش می‌برم

هرچند
رنگین‌کمان لبخند
در آستان خانه نباشد

هرچند، در طلوع بهاران
در شهر، یک ترانه نباشد.

شمع و چراغ و آینه و گل
انگیزه‌های شادند.
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه‌ی مراد.»

اما در این حصار بلورین
یک ماهی هراسان، زندانی ست!
هرچند آب پاکش
مانند اشک چشم
هرچند در بلورش
آوازهای آیینه
پروازهای نور!

در جمع شمع و نرگس و آیینه و چراغ
این ماهی هراسان
در جستجوی روزنه‌ای تُنگ تنگ را
- با آن نگاه‌های پریشان -
پیوسته دور می‌زند و دور می‌زند.
اما دریچه‌ای به رهایی
پیدا نمی‌کند!

من، از نگاه ماهی، در تنگنای تُنگ
بی‌تاب می‌شوم.
وز شرم این ستم که بر این تشنه می‌رود،
انگار پیش دیده‌ی او آب می‌شوم!

چو باد، با شتاب
از جای می‌پرم.
زندانی حصار بلورین را
تا آبدان خانه‌ی خاموش می‌برم.
آرام‌تر ز برگ
می‌بخشمش به آب!

می‌بینم از نشاط رهایی
در آن فضای باز
پرواز می‌کند!

آزاد، تیزبال، سبک روح
سرمست
بر زمین و زمان ناز می‌کند!

تا در کشد تمامی آن شهد را به کام
با منتهای شوق دهان باز می‌کند!

هر چند
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه‌ها خراب، شکسته
وان راکد فسرده درین روزگار تلخ
دیگر به خاکشیر نشسته!

این آبدان اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانند اشک چشم
اما جهان او، وطن اوست.

اینجا، تمام آنچه در آن موج می‌زند
پیوند ذره‌های تن اوست

آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی
با آن بلور و نور؟!


63973_521858271198761_1519554160_n.jpg
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
561309_615621311801292_1276775201_n.jpg

تو را دارم اي گل، جهان با من است.
تو تا با مني، جان جان با من است.

چو مي‌تابد از دور پيشاني‌ات
كران تا كران آسمان با من است.

چو خندان به سوي من آيي به مهر
بهاري پر از ارغوان با من است !

كنار تو هر لحظه گويم به خويش
كه خوشبختي بي‌كران با من است.

روانم بياسايد از هر غمي
چو بينم كه مهرت روان با من است.

چه غم دارم از تلخي روزگار،
شكر خنده آن دهان با من است!
 
بالا