• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعاری از فریدون مشیری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
محیط زیست



به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
که از عنایت شان می رسد به گردون آه
کبوتران سپید
بدل شوند پیاپی به زاغهای سیاه
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مثل باران


من نمیگویم در عین عالم
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
لحظه ها و احساس


تنها
غنگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
لبخند سحرخیزان



باران همه شب سرشک غم
ریزان است
شب مضطرب از وای شباویزان است
چیزی به سحر نمانده برخیز که صبح
در مطلع لبخند سحرخیزان است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شکوه روشنایی


افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
قصه شیرین


مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه
میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز مبل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد ‌آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی
فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بیدردی شیرین فرهاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت
زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شکار


در دل خاموش کوه تبر صدا کرد
در دل کبکی ترانه خوان شرر افتاد
ناله کنان از فراز دامنه کوه
در ته خاموش دره
خونجگر افتاد
بال و پری چند زد به
سینه درافتاد
کوه نشینان صدای تیر شنیدند
بال زنان جوجگان گمشده مادر
در پی مادر ز آشیانه پریدند
دیده گشودنی بی قرار به هر سو
در ته خاموش دره وای چه دیدند
کاغذی از برف بود و جوهرب از خون
دست قساوت کشیده نقش و نگاری
پیکر کبکی جگر شکافته خاموش
خرمن برفش
گرفته تنگ در آغوش
مشت پری غرق خون فتاده کناری
پر شد از اشک چشم دختر خورشید
بر خود پیچید بس که ظلم بشر دید
دیده فرو بست و خشمگین شد و لرزید
چهره خود را ز روی منظر برتافت
دامن خود را ز روی دامنه برچید
راست شد از پشت سنگ قامت صیاد
خاطر او بود ازین
نشانه زدن شاد
کرد از آنجا به سوی صید خود آهنگ
دامنه لغزنده بود و بخ زده و سنگ
خنجر برنده بود و سخت چو پولاد
بخ زده سنگی نکرد تاب و فروریخت
پیش نگاهش دهان دوزخ واشد
دست به دامان خار بوته ای آویخت
پایش از آن تکیه گاه سست جدا شد
بار و تفنگش به قعر دره
رها شد
چندان جان کند تا که از ره غاری
خسته و خونین به حال زار و نزاری
یافت از آن ورطه کوره راه فراری
چند کبوتر فراز دامنه دیدند
سایه مردی که جا گذاشته باری
کیسه پر از کبک بود و خون کبوتر
جانی در آن هنوز می زد پر پر
شب به جهان پرده میکشید سراسر
جای به
جا لای بوته ها و گون ها
سرخی خون بود و چند جوجه تنها
در دل شب در سکوت دره و مهتاب
پیکر کبکی جگر شکافته خاموش
خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش
دور و برش جوجگان بخ زده بی خواب
بال و پری می زنند خسته و بی تاب

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سرود کوه


بسوی کوه
بسوی قله های باشکوه
بسوی آبی سپهر
به راه زر نشان مهر
چو آرزوی ما
هوا
خوش است و پاک
به روی قله ها
تن از غبار
تیرگی رها
برآ چو جان تازه بر بلند خاک
همیشه بر فراز
همیشه سرافراز
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عشق


عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا بینی عشق را آیینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه می خواهی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سرود


كلام سرود را
همانند یك سلاح
بیندیش و آنگه بكاربر
كه با حرف سربی
بر اندام كاغذ
توانی نوشت گل
و با سرب آتشین
بر اندام آدمی
توانی زدن شرر
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سحرها همیشه



دو خورشید زرد
می دمید از بلندای بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ایوان می افراخت قد
چو از لای پیچک می افروخت چشم
به گنجشک ها
درمیافکند هول
ز پروانه ها بر می انگیخت گرد
سبک مخملی بود هنگام مهر
گران آتشی بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گریز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگی که ناگه فرو می جهید
چو آوار از آٍمان بردرخت
کنون پیش پایم فتاده ست زار
شکسته ست سخت
دو
خورشید زردش به حال غروب
نگاهش گلی زیر پای تگرگ
تنش گوییا از بلندای بام
فروجسته
اما نه روی شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها همیشه
دو خورشید زرد
بر آن پرده لاجورد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سحر



بهترین لحظه های روز و شبم
لحظه های شکفتن سحر است
که سیاهی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زبانم بسته است



عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زبان معیار



با هر زبان که من بتوانم
شعری به دلفریبی ناز نگاه تو
شیرین و دلنشین
بسرایم
و آن نغز ناب را
مثل تیسم تو
که شعر نوازش است
روزی هزار بار بخوانم
آنگاه
پیش رخت زبان بگشایم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زبان بی زبانان



غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به
خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمهایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روح چمن



ای دوست چه پرسی تو که
سهراب کجا رفت
سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تیره این شهر
تایید و به آنجا که قدر گفت و قضا
رفت
ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت
ای جامه شعرت نخ آواز قناری
رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ذره ای در نور


گل نگاه تو در کار دلربایی بود
فضای خانه پر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور
ز شوق و شور
که پ رواز در رهایی بود
چه جای گل که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
راز نگهدارترین


و با روح من از روز ازل یارترین
کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین
گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین
عطر
نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین
ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین
می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من رازنگهدارترین
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دل تنگ


سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه
تنها دلتنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد
گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دل افروزان شادی


نسیم صبح بوی گل پراکند
افق دریایی از نور است و لبخند
دل افروزان شادی را صلا زن
سیه کاران غم را در فروبند
 
بالا