• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعاری از فریدون مشیری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دریچه


وقتی ستاره نیز
سو سوی روزنی به رهایی نیست
آن چشم شب نخفته چرا پشت پنجره
با آن نگاه غمگین
ژرقای آسمان را
می کاوید
آنگاه بازمیگشت
نویمد
میگریست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
درس معلم


در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با س
رشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در کوه های اندوه

از دره های حیرت
در کوههای اندوه
با بغض سنگی ام
خاموش می گذشتم
با هر چه درد در جگرم بود
فریاد می کشیدم
محمود
گفتم
که از غریو من اینک
بر سقف رود می درد این چادر کبود
گفتم لهیب سرکش این بانگ دردناک
این صخره های سر به فلک برکشیده را
می افکند به خاک
اما غریو من
از پشت بغض سنگی من ره برون نبرد
یک سنگریزه نیز
از جا تکان نخورد
اما آوار درد بود که می آمد
از قله
ها و دامنه ها بر سرم فرود
از دره های حیرت
در کوه های اندوه
با بغض سنگی ام
تاریک می گذشتم
گفتم که چشمهای من
این چشمه های خشک
روشن کند دوباره مرا با زلال اشک
جاری کند دوباره مرا پا به پای رود
دیوار بهت من
اما
راهی به روی موج سرکشم نمی گشود
از دره های حیرت
درکوههای اندوه با بغض سنگی ام
می رفتم و به زمزمه می گفتم
یک سیب یک ترنج نبودی
که گویمت
دستی شبانه آمد و ناگه تو را ربود
ای جنگل عضیم محبت
محمود
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
آهسته خسته بسته شکسته
می رفتم و به زمزمه
می گفتم
سرگشته ای که هیچ نیاسود
پوینده ای که هیچ نفرسود
تا هر زمان که در ره آزاد زیستن
پیوند دوستی گامی توان نهاد
حرفی توان نوشت
شعری توان سرود
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در کنار تو خواهد بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خوش آمد بهار



گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروزر پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ
جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در بیشه زار یادها



شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد
آسیمه سر در بیشه
زاران می دویدم
فریاد ها بر می کشیدم
درد عجیبی چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم کرده بودم
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
بی ماه من این ها چه زشتند
آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید
آیا شما او را نپچیدید
ناکاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را
می کشند از دور با زور
پیش من آورند و گفتند
اعریمن است این
خودکامه باد
دیوانه مستی که نفرین ها بر او باد
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیده ست
او را همه شب تا سحر در بر کشیده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیده ست
من دستهایم را به سوی آن سیه چنگال بردم
شاید گلویش را فشردم
چیزی دگر یادم نمی آید ازین بیش
از خشم یا افسوس کم کم رفتم از خویش
در بیشه زار یادها تنهای تنها
افتاده بودم یاد در دست
در آسمان صبحدم ماه
می رفت سرمست

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
حرف طرب انگیز


هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و ی سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه میگسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه
به آغوش تو بگریزم نیست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
حاصل عشق


يک لحظه نشد خيالم آزاد از تو
يک روز نگشت خاطرم شاد از تو
داني که ز عشق تو چه شد خاصل من
يک جان و هزار گونه فرياد از تو
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تا لب ایوان شما


نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بیهودگی


امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بی خبر


يادش به خير
عهد جواني
که تا سحر
با ماه مي نشستم
از خواب بي خبر
اکنون که مي دمد سحر از سوي خاوران
بينم شبم گذشته
ز مهتاب بي
خبر
اين سان که خواب غفلتم از راه مي برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بي خبر
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بهاری پر از ارغوان



تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به
سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دهان با من است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بهار خاموش


ندانم این نسیم بال بسته
چه خواهد کرد با جان های خسته
پرستو می رسد غمگین و خاموش
دریغ از آن بهاران خجسته
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
به یاران نیمه راه


كجایی ای رفیق نیمه راهم
كه من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد كسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم كز خدا هم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
برف شبانه


بی صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از
تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی حرف همچون برف می باید
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
با یاد دل که آینه ای بود


آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای وای شهریار


در نیمه های قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان میخواند
می خواند با صدای
حزینش
می خواست تا صدای خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سیه دل بدکار را مگر
در راه مردمی بکشاند
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
در اصل یک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمین و درین پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک
ریشه و تبار
هر یک تبر به دست چراییم ؟
این آتش ای شگفت
در مردم زمانه او در نمیگرفت
آزرده و شکسته
گریان و نا امید
می رفت و با نوای حزیبنش
می خواند
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی ام
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانی ام
دنبال همزبان
می گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف می زد
با کوه
حیدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوی تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روی غم گذاشته عمری است شهریار
من با تو درد
خویش بیان می کنم تو نیز
بر گیر این پیام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
ای کاش جغد نیز
در این جهان ننالد
از تنگی قفس
این جا ولی نه جغد که شیری است دردمند
افتاده در کمند
پیوسته می خروشد در تنگنای دام
وز خلق بی مروت بی درد
یک ذره
مهر و رحم طلب میکند مدام
می رفت و با صادای حزینش
می خواند
و دیگر مزن دم از وطن من
وز کیش من مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
گاهی گر از ملال محبت
برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
زین پیش گشته اند به گرد غزل بسی
این مایه سوز عشق نبوده است در کسی
می رفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صدای حزینش
این بغض سالها
این
بغض دردهای گران در گلو گرفت
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود
در چشم روزگار
جان مایه محبت و رقت
ای وای شهری
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای داد


ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای جان به لب آمده

ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
از صدای سخن عشق


زمان نمی گذرد عمر ره نمیسپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
جوان و پیر کدام است زود و دیر
کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر میکشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است
 
بالا