• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعاری از فریدون مشیری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ستوه


در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آٍمان در چاردیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدایی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناری های شرینکار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان
موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من میمیرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگی ها زاد و برگش نیست
ای تپش های دل بی تاب من
ای سرود بیگناهی ها
ای تمنا های سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من
سرودم را کنم فریاد
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
رقص مار


باز له له می زند از تشنه کامی برگ
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز میپیچد به خود از سیلی سوزان گرما تاک
می فشارد پنجه های خشک و گرد
آلود را بر خاک
باز باد از دست گرما میکشد فریاد
گوییا می رقصد آتش میگریزد باد
باز میرقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاک
سر بر آر از کوه با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم دره البرز
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دیگر زمین تهی است


خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشم بود
شب در فضای تار خود آرام میگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه بدرقه میکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پی ستاره خود میشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت
در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت
در زیر بسترم
چاهی دهان گشود
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم
میشکافتم
مردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک میتپید
در خویش میگداخت
از خویش می گریخت
میریخت می گسست
می کوفت می شکافت
وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ
در خانه میشتافت
انگار خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال
میکنند
مردان و کودکان و زنان میگریختند
گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال میکنند
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را
کوبید و خاک کرد
چندین مادر زحمت کشیده را
در دم هلاک ک رد
مردان رنگ
سوخته از رنج کار را
در موج خون کشید
وز گونه شان تبسم و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
دیدم مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی
که درعزا بدرد پیرهن نداشت
زین پیش جای جان کسی در زمین نبود
زیرا که جان به عالم جان بال میگشود
اما در این بلا
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش
با فر نفس تشنج
خونین مرگ را
احساس میکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من
آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده مان پاکتر کجاست
آن چشمهای روشن و آن خنده های مهر
از خنده بهار طربناک
تر کجاست
آوخ زمین به دیده من بیگناه بود
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار چهل و سیلی فقز است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند
دیگر زیمن تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگیست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دیوار


در پیش چشم خسته من دفتری گشود
کز سال های پیش
چندین هزار عکس در آن یادگار بود
تصویر رنگ مرده از یاد رفته ها
رخسار خاک خورده در خاک خفته
ها
چشمان بی تفاوت شان چشمه ملال
لبهای بی تبسم شان قصه زوال
بگسسته از وجود
پیوسته با خیال
هر صفحه پیش چشمم دیوار می نمود
متروک و غمگرفته و بیمار
هر عکس چون دریچه به دیوار
انگار
آن چشم های خاموش
آن چهره های مات
همراه قصه هاشان از آن
دریچه ها
پرواز کرده اند
در موج گردباد کبود و بنفش مرگ
راهی در آن فضای تهی باز کرده اند
پای دریچه ای
چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد
یادش بخیر
او از همین دریچه به آفاق پر گشود
رفت آن چنان که هیچ نیامد دگر فرود
ای آسمان تیره تا جاودان تهی
من از کدام
پنجره پرواز میکنم
وز ظلمت فشرده این روزگار تلخ
سوی کدام روزنه ره باز میکنم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خوشه اشک


قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو
مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر هایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه
به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را می بندم
از پس پرده اشک
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عهد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خاموش



در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره خانه صبح کجاست
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
حصار


خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غمهای من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش
حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و
نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک
بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی . حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت میدهند
من چه می گویم در این
رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلبهامان آشیانهای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با
زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم میکشد
همزبانم نیست آنم میکشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می
وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
جادوی بی اثر


پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای
عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله
را
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تر


طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبریز
اینجا و آنجا ابر چون کف های لغزنده
رها بر آب
آویخته بر شاخه های سرو
پیراهم مهتاب
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تاک


پای دیوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوی چشمان او در سبزه زار چشممن می گشت
سبزه زاری بود و رازی داشت
تا دیاری چشم انداز بازی داشت
بیرگ برگش قصه عشق و نیازی داشت
تاک خشک تشنه بودم سر نهاده روی خاک
جان گرفتم زیر باران نوازش های او
خوشه های بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سیم سازی شد
با طنین خوشترین آوازها
از شراب عطر شیرین تنش
نبض من میگفت با من رازها
ذره ذره
هستی من چون عبار
در زلال آسمان میگشت مست
سر خویش از بالاترین پروازها
معبد متروک جانم را
بار دیگر شبچراغ دیدگانی روشنایی داد
دست پر مهری در آنجا شمع روشن کرد
نوری از روزن فرو تابید
بوی عود آرزویی شکفته در فضا پیچید
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبریایی داد
این به محراب نیاز افتاده را از نو خدایی داد
از لب دیوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودی های صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تیر شد در قلب من تا پر نشست
در هوای سبزه زار بوی اوست
برگ برگ
این چمن جادوی اوست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بگو کجاست مرغ آفتاب


زندانی دیار شب جاودانیم
ک روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه
واکنم
با دست های پر شده تا آسمان پاک
خورزشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچ. باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بهترین بهترین من


زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های
یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو
که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین
دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی
نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب
میکنم
بهترین بهترین من
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بهت


میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه
احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بهار را باور کن


باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بدرود


پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان
گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا
زود بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای همیشه خوب


ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده ها ت
زیر
آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال
تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای بازگشته


تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلبهامان
می کوفت
سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوهره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پاک
کز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
پیوند دست ها
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند
یک بار نیز
یادت اگر باشد
وقتی تو راهی سفری بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنه پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که
از هم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ها
غمگین گداختیم
جز یاد آن نگاه تبسم
مانند موج ذیخت بهم هرچه ساختیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته ای خطا رفته
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت
اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست های گرم
آن قلبهای پاک
وان رازهای مهر که بین من و تو بود
ماگرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چهره همچشم بسته ایم
دوریم هر دو
دور
با آتش نهفته به دلهای بیگناه
تا جاودان صبور
ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت
ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار
مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در
زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی ب ا این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ
عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
از کوه با کوه


پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا
پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه نمناک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از
آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشا ها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خاک
ای کوه
ای غمناک
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
من در کنار
پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ایکاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در
افلاک
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آخرین جرعه این جام


همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد
اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که
لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی
اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به ر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
 
بالا