• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۷
دو يار زيرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من اين مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت يوسف مصری به کمترين ثمنی
بیا که رونق اين کارخانه کم نشود
به زهد همچو تويی يا به فسق همچو منی
ز تندباد حوادث نم یتوان ديدن
در اين چمن که گلی بوده است يا سمنی
ببین در آينه جام نقش بندی غیب
که کس به ياد ندارد چنین عجب زمنی
از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزيز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در اين بل حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۸
نوش کن جام شراب يک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خويشتن لف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پای معشوق افکنی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۹
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام يک منی
در بحر مايی و منی افتاده ام بیار
می تا خلص بخشدم از مايی و منی
خون پیاله خور که حلل است خون او
در کار يار باش که کاريست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پیر منحنی
ساقی به بی نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۸۰
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمايه بسوزی و محابا نکنی
دردمندان بل زهر هلهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی
رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
ديده ما چو به امید تو درياست چرا
به تفرج گذری بر لب دريا نکنی
نقل هر جور که از خلق کريمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن ها نکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعايی ز سر صدق جز آن جا نکنی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۸۱
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالمر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرين دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذيرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلل الدين کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

 
الا اى دولتى طالع كه قدر وقت مى دانى گوارا بادت اين عشرت كه دارى روزگارى خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلى بستان كه مهتابى دلفروزست و طرف لاله زارى خوش
ميى در كاسه چشمست ساقى را بناميزد كه مستى مى كند با عقل و مى بخشد خمارى خوش
هر آن كس را كه در خاطر ز عشق دلبرى باريست سپندى گو بر آتش نه كه دارد كار و بارى خوش
عروس طبع را زيور ز فكر بكر مى بندم بود كز دست ايامم به دست افتد نگارى خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
كه شنگولان خوشباشت بياموزند كارى خوش
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی

ای پادشه خوبان داد از غم «تنهایی»
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب «ضعیفان» را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان «شکیبایی»

یا رب به که شاید گفت؟ این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام «درمان» در بستر ناکامی
و ای یاد توام «مونس» در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم، می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

«حافظ» شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
با اجازه از پریسا جون
غزل 482

ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی

چوگان حکم در کف و گویی نمیزی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی

این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمیکنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمی کنی

...
 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
غزل 483
سحرگه ره روی در سرزمینی

سحرگه ره روی در سرزمینی
همی‌گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گر چه نامی بی‌نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نمی‌بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درون‌ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگر چه رسم خوبان تندخوییست
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم
مال خویش را از پیش بینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
غزل 484
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
غزل 485
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جویمن نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیزدلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکنای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببراز در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهاربیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل سازور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گویدخواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آیدآفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
غزل486
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلویمی‌خواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گلتا از درخت نکته توحید بشنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گویتا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبردزنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه عجب شنو از بخت واژگونما را بکشت یار به انفاس عیسوی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امنکاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کردمخموریت مباد که خوش مست می‌روی
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسرکای نور چشم من بجز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده دادکشفته گشت طره دستار مولوی

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
487

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی

:گل:
 
بالا