• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۷
ای قصه بهشت ز کويت حکايتی
شرح جمال حور ز رويت روايتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه ای
آب خضر ز نوش لبانت کنايتی
هر پاره از دل من و از غصه قصه ای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی
در آرزوی خاک در يار سوختیم
ياد آور ای صبا که نکردی حمايتی
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مايه داشتی و نکردی کفايتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
اين آتش درون بکند هم سرايتی
در آتش ار خیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکايتی
دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چیست
از تو کرشمه ای و ز خسرو عنايتی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۸
سبت سلمی بصدغیها فادی
و روحی کل يوم لی ينادی
نگارا بر من بی دل ببخشای
و واصلنی علی رغم العادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تزاول آن روی نهکو بوادی
که همچون مت به بوتن دل و ای ره
غريق العشق فی بحر الوداد
به پی ماچان غرامت بسپريمن
غرت يک وی روشتی از امادی
غم اين دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بنی آنچت نشادی
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم و ال هادی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۹
ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت يار سفرکرده می رسد
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش
تا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد ياد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام يار و خط دلبر آمدی
کی يافتی رقیب تو چندين مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلی بجوی دلیری سرآمدی
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
گر ديگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۰
سحر با باد م یگفتم حديث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدين راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز
ورای حد تقرير است شرح آرزومندی
ال ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی
در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۱
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مويی هزار جان بودی
برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز
سرير عزتم آن خاک آستان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی
اگر نه دايره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۲
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پايش را
اگر حیات گران مايه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نیز نمی بینمش چه جای وصال
چو اين نبود و نديديم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پايبند طره او
کی اش قرار در اين تیره خاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۳
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی ا سيه ای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی
زينهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور دارا شکوه ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصره الدين شاه يحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۴
شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری
ياران صلی عشق است گر می کنید کاری
چشم فلک نبیند زين طرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زين خوبتر نگاری
هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زين خاکیان غباری
چون من شکسته ای را از پیش خود چه رانی
کم غايت توقع بوسیست يا کناری
می بی غش است درياب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
در بوستان حريفان مانند لله و گل
هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری
چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اين چنین دياری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۵
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری
بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری
مکن عتاب از اين بیش و جور بر دل ما
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری
بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر يار مهربان داری
به وصل دوست گرت دست می دهد يک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
چو گل به دامن از اين باغ می بری حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۶
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به يادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمايل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقیبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اين که در سبو داری
به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلمان ماه رو داری
قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آيین رنگ و بو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۷
بیا با ما مورز اين کینه داری
که حق صحبت ديرينه داری
نصیحت گوش کن کاين در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری
ولیکن کی نمايی رخ به رندان
تو کز خورشید و مه آيینه داری
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدايی کینه داری
نمی ترسی ز آه آتشینم
تو دانی خرقه پشمینه داری
به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشینه داری
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۸
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفرکرده پیامی داری
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
بوی جان از لب خندان قدح می شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
می کنم شکر که بر جور دوامی داری
نام نیک ار طلبد از تو غريبی چه شود
تويی امروز در اين شهر که نامی داری
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلمی داری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴۹
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خويش جدا می داری
تشنه باديه را هم به زللی درياب
به امیدی که در اين ره به خدا می داری
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از اين دار نگاهش که مرا می داری
ساغر ما که حريفان دگر م ینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا می داری
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولنگه توست
عرض خود می بری و زحمت ما می داری
تو به تقصیر خود افتادی از اين در محروم
از که می نالی و فرياد چرا می داری
حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا می داری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۰
روزگاريست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری
گوشه چشم رضايی به منت باز نشد
اين چنین عزت صاحب نظران می داری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می داری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی خبران می داری
چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری
پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زين پسران می داری
کیسه سیم و زرت پاک ببايد پرداخت
اين طمع ها که تو از سیمبران می داری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری
مگذران روز سلمت به ملمت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می داری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۱
خوش کرد ياوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا يک دم از دلم غم دنیا به دربری
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندری
يک حرف صوفیانه بگويم اجازت است
ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق ياوری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاين خاک بهتر از عمل کیمیاگری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۲
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گريه سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرين کار
که در برابر چشمی و غايب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زين غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
ز من به حضرت آصف که می برد پیغام
که ياد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
بیا که وضع جهان را چنان که من ديدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
کله سروريت کج مباد بر سر حسن
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
به بوی زلف و رخت می روند و می آيند
صبا به غالیه سايی و گل به جلوه گری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری
دعای گوشه نشینان بل بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نم ینگری
بیا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن
و از اين معامله غافل مشو که حیف خوری
طريق عشق طريقی عجب خطرناک است
نعوذبال اگر ره به مقصدی نبری
به يمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلی لیله القمر

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۳
ای که دايم به خويش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد ديوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می طلب که مخموری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۴
ز کوی يار می آيد نسیم باد نوروزی
از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرد های داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در اين فیروزه ايوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طريق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کله سروری آن است کز اين ترک بردوزی
سخن در پرده می گويم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدايا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد يار شیرينت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل ار هنیتر می رسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جللی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه ا حفظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۵
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در اين شهر که قانع شد هاند
شاهبازان طريقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلمان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندين جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ

يسر ال طريقا بک يا ملتمسی
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۶
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگويم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمايل باشی

 
بالا