• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۷
هزار جهد بکردم که يار من باشی
مرادبخش دل بی قرار من باشی
چراغ ديده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آيی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لغر من
گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من اين مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم
مگر تو از کرم خويش يار من باشی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۸
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دايره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فريدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵۹
زين خوش رقم که بر گل رخسار می کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می کشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می کشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار می کشی
هر دم به ياد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می کشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت اين بار می کشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زين کمان که بر من بیمار می کشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند
ای تازه گل که دامن از اين خار می کشی
حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر
می می خوری و طره دلدار می کشی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۰
سلیمی منذ حلت بالعراق
القی من نواها ما القی
ال ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتیاقی
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک ال يا عهد التلقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک ال من کاس دهاق
جوانی باز می آرد به يادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
می باقی بده تا مست و خوشدل
به ياران برفشانم عمر باقی
درونم خون شد از ناديدن دوست
ال تعسا ليام الفراق
دموعی بعدکم ل تحقروها
فکم بحر عمیق من سواقی
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلقی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۱
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفته ام از شوق با دو ديده خود
ايا منازل سلمی فاين سلماک
عجیب واقعه ای و غريب ا حدثه ای
انا اصطبرت قتیل و قاتلی شاکی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
ز خاک پای تو داد آب روی لله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسه کرم مطیب زاکی
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالکی
اثر نماند ز من بی شمايلت آری
اری مثر محیای من محیاک
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدايی ورای ادراکی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۲
يا مبسما يحاکی درجا من اللی
يا رب چه درخور آمد گردش خط هللی
حالی خیال وصلت خوش می دهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خیالی
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف ليزالی
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلش و لابالی
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زيرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلل
الملک قد تباهی من جده و جده
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۳
سلم ال ما کر اللیالی
و جاوبت المثانی و المثالی
علی وادی الراک و من علیها
و دار باللوی فوق الرمال
دعاگوی غريبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی
به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف ليزالی
منال ای دل که در زنجیر زلفش
همه جمعیت است آشفته حالی
ز خطت صد جمال ديگر افزود
که عمرت باد صد سال جللی
تو می بايد که باشی ور نه سهل است
زيان مايه جاهی و مالی
بر آن نقاش قدرت آفرين باد
که گرد مه کشد خط هللی
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سويدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی
کجا يابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لابالی
خدا داند که حافظ را غرض چیست
و علم ال حسبی من سالی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۴
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی
در وهم می نگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هیچ معنی زين خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی
چون من خیال رويت جانا به خواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باريک چون هللی
حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی
زين بیشتر ببايد بر هجرت احتمالی

 

parisa

متخصص بخش
غزل465
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی مسکین
چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیده‌ست از او گلی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۶
اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وين دفتر ب یمعنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی
هم سینه پر از آتش هم ديده پرآب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۷
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده ست به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
يار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حريفی که شب و روز می صاف کشد
بود آيا که کند ياد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۸
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شد هام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزيزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداريم و فکنده ايم دامی
عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود
نه به نامه پیامی نه به خامه سلمی
اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیح
که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلمی
به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بريز خون حافظ
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶۹
انت رواح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلمت
من المبلغ عنی الی سعاد سلمی
بیا به شام غريبان و آب ديده من بین
به سان باده صافی در آبگینه شامی
اذا تغرد عن ذی الراک طار خیر
فل تفرد عن روضها انین حمامی
بسی نماند که روز فراق يار سر آيد
رايت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلمت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذابا کهلل
اگر چه روی چو ماهت نديده ام به تمامی
و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلمی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می برد ز نظم نظامی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۰
سینه مالمال درد است ای دريغا مرهمی
دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسايش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسايم دمی
زيرکی را گفتم اين احوال بین خنديد و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طريق عشقبازی امن و آسايش بلست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نم یآيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آيد همی
گريه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۱
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
حديث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خويش دمی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به يک پیاله می صاف و صحبت صنمی
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مايی بنوش نیش غمی
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
چرا به يک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۲
احمد ال علی معدله السلطان
احمد شیخ اويس حسن ايلخانی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می زيبد اگر جان جهانش خوانی
ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآيد به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل می برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
گر چه دوريم به ياد تو قد حمی گیريم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ريحانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در يار بیار
که کند حافظ از او ديده دل نورانی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۳
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان اين دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقل مکن کاری کورد پشیمانی
محتسب نمی داند اين قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه يک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاين همه نمی ارزد شغل عالم فانی
يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
می روی و مژگانت خون خلق می ريزد
تی زمی روی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پريشان را
ای شکنج گیسويت مجمع پريشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۴
هواخواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم ناديده م یبینی و هم ننوشت همی خوانی
ملمتگو چه دريابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را يک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی ديد بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی
دريغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فريبت می دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۵
گفتند خليق که تويی يوسف ثانی
چون نیک بديدم به حقیقت به از آنی
شیرينتر از آنی به شکرخنده که گويم
ای خسرو خوبان که تو شیرين زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گويی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که ديده ست بدين سخت کمانی
چون اشک بیندازيش از ديده مردم
آن را که دمی از نظر خويش برانی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷۶
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلن کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و ديده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی
من اين حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسیر خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه ايست نگارا در آن میان که تو دانی
يکیست ترکی و تازی در اين معامله حافظ
حديث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

 
بالا