من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنيای شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست كه می خواهَدَم آزاد
ای بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جويی از اين زاده ی اضداد؟
مي خواهم از اين پس همه از «عشق» بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندان زده ی غم شود ای دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد