• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار هوشنگ ابتهاج

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
صلح

جنبش گهواره
نغمه لالایی
ریزش چشمه شیر
به لب غنچه تر
پرپر پروانه
جیک جیک گنجشک
تابش چشم شناخت
تپش خواهش گنگ
نگه شوق و شکیب
بوسه عشق و شتاب
خنده دلکش گلهای سپید
به سر زلف عروس
جنبش گهواره
نغمه لالایی
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شبگير


دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این
پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ديوار


پشت این کوه بلند
لب دریای کبود
دختری بود که من
سخت می خواستمش
و تو گویی که گالی
آفریده شده بود
که منش
دوست بدارم پرشور
و مرا دوست بدارد شیرین
و شما می دانید
آه ای اخترکان خاموش
که چه خوش دل بودیم
من و او مست شکر خواب امید
و چه خوشبختی پاک
در نگاه من و او می خندید
وینک ای دخترکان غماز
گر نه لالید و نه گنگ
بگشایید زبان
و بگویید که از
یک بهتان
چون شد این چشمه غبار آلوده
و میان من و او
اینک این دشت بزرگ
اینک این راه دراز
اینک این کوه بلند
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ديد


كودك من كودك مسكین
از برای تو
دردهایی كور
چشم می پاید
در شكیب انتظار سالهای دور
وینك اینجا من
با تلاش
طاقت رنج آزمای خویش
چشم می پایم برای تو
شادی فردای خندان را
كودك من كودك شیرین
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اي فردا


می خوانم و می ستایمت پر شور
ای پرده دل فریب رویا رنگ
می بوسمت ای سپیده گلگون
ای فردا ای امید بی نیرنگ
دیری ست که من
پی تو می پویم
هر سو که نگاه می کنم آوخ
غرق است در اشک و خون نگاه من
هر گام که پیش می روم برپاست
سر نیزه خون فشان به راه من
وین راه یگانه راه بی برگشت
ره می سپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یک مرد اگر به خاک می افتد
بر می خیزد به جای او صد
مرد
این است که کاروان نمی ماند
آری ز درون این شب تاریک
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
مرگ است و شکست نیست می دانم
آبستن فتح ماست این پیکار
می دانمت ای سپیده نزدیک
ای چشمه تابناک جان افروز
کز این شب شوم بخت بد فرجام
بر می آیی شکفته و پیروز
وز آمدن تو زندگی خندان
می آیی و بر لب تو صد لبخند
می آیی و در دل تو صد امید
می آیی و از فروغ شادی ها
تابنده به دامن تو صد خورشید
وز بهر تو بازگشته صد آغوش
در سینه گرم توست ای فردا
درمان امیدهای غم فرسود
در
دامن پاک توست ای فردا
پایان شکنجه های خون آلود
ای فردا ای امید بی نیرنگ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
احساس


بسترم
صدف خالی یک تنهایی ست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
كابوس


می پرد نیل شب از خاکستر سرد
سحر
وز نهفت این مه آلود عبوس
می تراود صبح رنگ آور
واپسین فریاد مرغ حق
می چکد
با لختههای خون
روی خاکستر
وز هراس روز دیگرگون
می تپد چونچشمه سیماب
چشم هر اختر
روی هر دیوار
ایستاده سایه ای چون وحشت کابوس
کور و کین گستر
وز صدای پای هر عابر
در کسوت پر هراس خویش می لرزند
سایه های شوم خوف آور
در همین
هنگام
از سپهر نیلی زرتار
می تراود صبح آذرگون
زیرپ ای مرد چکمه پوش
چوبه های دار می روید
می شکوفد خون
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مهرگان نو


بگشاییم کفتران را بال
بفروزیم شعله بر سر کوه
بسراییم شادمانه سرود
وین چنین با هزار گونه شکوه
مهرگان را به پیشباز رویم
رقص خوش پیچ و تاب پرچم ها
زیر پرواز کفتران سپید
شادی آرمیده گام سپهر
خنده نو شکفته خورشید
مهرگان را درود می گویند
گرم هر کار مست هر پندار
همره هر پیام هر سوگند
در دل هر نگاه هر آواز
توی هر بوسه روی هر
لبخند
بسراییم
مهرگان خوش باد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شايد


در بگشایید
شوع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار راه رسیده
آن سفری
همنشین گم شده باشد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دختر خورشيد


در نهفت پرده شب
دختر خورشید
نرم می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را
وز نگاه سیاه خویش
می سراید
مرغ مرگ اندیش
چهره پرداز سحر مردهست
چشمه خورشید افسرده ست
می دواند در رگ شب
خون سرد این فرسب شوم
وز نهفت پرده شب دختر خورشید
همچنان آهسته می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بر سواد سنگ فرش راه


با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد
ای جلاد
ننگت باد
آه هنگامی
که یک انسان
می کشد انسان دیگر را
می کشد در خویشتن
انسان بودن را
بشنو ای جلاد
می رسد آخر
روز دیگرگون
روز کیفر
روز کین خواهی
روز بار آوردن این شوره زار خون
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین
آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیزست
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویزست
بشنو ای جلاد
می خروشد حشم در شیپور
می کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر می کشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
بشنو ای جلاد
و مپوشان چهره با دستان خون آلود
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد
خلق کیفرخواه
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد : ای جلاد ننگت باد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست


آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست


من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست


ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست


افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست


کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست


گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست


می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست


پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست


من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست


چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
شبی که آوای نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم


تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی!
از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی

من همه جا پی تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام

بوی ترا ز گل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی!
از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی

دل من سرگشته ی تو
نفسم آغشته ی تو

به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی؟

در این شب یلدا ز پی ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی ؟

مه و ستاره درد من می داند
که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی!
از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
599140_446655052019166_1123541022_n.jpg


پیام پرستو


بیا که بار دگر گل به بار می اید
بیار باده که بوی بهار می اید

هزار غم ز تو دارم به دل ، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می اید

طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می اید

نه من زداغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می اید

دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می اید

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می اید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم
که سرو من به لب جویبار می اید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می اید

دلم به باده و گل وا نمی شود ، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می اید

بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز ای
که گل به دیده ی من بی تو خار می اید
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی

بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی

بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

483949_461771937174144_1109256592_n.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
527158_356029214472432_44688761_n.jpg



هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده

تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
که این فرشته برای من از بهشت رسیده

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده

هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
که چونی ای به سر راه انتظار کشیده

چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده

به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده

خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده
 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
«همیشه در میان»


نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان

سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان

در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان

گرد سر تو میپرد باز سپید كهكشان

هر چه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن

آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان

ای گل بوستان سرا از پس پردهها درآ

بوی تو میكشد مرا وقت سحر به بوستان

ای كه نهان نشستهای باغ درون هستهای

هسته فرو شكستهای كاین همه باغ شد روان

آه كه میزند برون از سر و سینه موج خون

من چه كنم كه از درون دست تو میكشد كمان

پیش وجودت از عدم ، زنده و مرده را چه غم ؟

كز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند كه بر دَرم!

آمدنت كه بنگرم ، گریه نمیدهد امان . . .


 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران ، غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش

کزجان شکیب هست و زجانان شکیب نیست

گم گشته ی دیار محبت کجا رود

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که مارا رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست



این شعر با صدای محمد اصفهانی شنیدن داره
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

 
بالا