You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملال ما، پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب، درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین، سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم، که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند!
نه «سایه» دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند
ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﺩﺭ ﻧﮕﻪ ﮔﺮﻡ ﺗﻮﺳﺖ
ﻧﻐﻤﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﻫﺪ ﺭﻭﯾﺎﻧﺸﯿﻦ
ﺑﺎﺯ ﺯ ﮔﻠﺒﺎﻧﮓ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ
ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺁﺗﺸﯿﻦ
ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻟﺐ ﭘﺮ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﻦ
ﻭﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﺷﻨﯿﺪ
ﺯﯾﻦ ﻧﮕﻪ ﻧﻐﻤﻪ ﺳﺮﺍ ﺭﺍﺯ ﻣﻦ
دل شکسته ی ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگر چه در خاک است
ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیده ی پاکیزه دامنان پاک است
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبه ی ایام سخت چالاک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هر قبا که بدوزی به قد ادراک است
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چرا چاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است
صفای چشمه ی روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از همه سو تند باد خاشاک است
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
استاد بزرگ هوشنگ ابتهاج