You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
اشعــاری از کـامــران رســول زاده
به زندگیِ پس از مرگ اعتقاد دارم
از وقتی رفته ای
هر روز
می میرم و زنده می شوم
به من نگاه کن!
کدام واقعی تریم؟
من که هنوز دارم تو را می بینم؟
یا تو که هیچ وقت ندیدی
که نگاهم به توست!
به کلاغ ها بگو
قصه ی من
اینجا تمام شد
که یکی
بود و نبودِ مرا
با خود برد
تمام این شهر یک طرف
تو یک طرف
خیالت راحت باشد
من
طرفِ تو را
به مردم این شهر نمی دهم
تو مثل حساسیت فصلی
بین گرده افشانی شعرهام
شبیه واژه ی ناگهان
در ذهنم پخش می شوی
تو
حساس ترین فصل عمر منی
اصرار من به حضور تو در شعرهام
به خاطر خودم نیست
باید از تو
تصویر دقیقی به مردم جهان بدهم،
روا نیست کس دیگری مثل من درد بکشد!
دستم به تو نمی رسد
حتی در شعرهایی
که با دست خودم می نویسم
پس همچنان
در ارتفاع دورترین استعاره ها بمان!
مباد
که دست کسی به تو برسد!
تکلیف مرا معلوم کن!
از نبودن توست که این همه می نویسم؟
یا از بودنت؟
چقدر از تو بنویسم
که تکلیفم معلوم شود؟!
گوشه ی چشمِ تو
دنج می کند فضای شعر را
این گوشه گیریِ من
به خاطر چشم های توست
عطرت را
روی طاقچه ی این سطر
جا گذاشته ای
شعر
هوای تو را دارد
پرم به پرت بگیرد ای کاش!
که تو در من
این همه پرنده ای!
فُرم چشم هات عوض شده
از وقتی
آخرِ شعرها را
با چشم تو
می بندم!
تو سال هاست
تمام زیبایی ات را
از من گرفته ای
این همه زیبایی را به خودت نگیر!
این اسکله
هنوز
دارد برای تو
دست تکان می دهد
چقدر این صحنه
تکان دهنده است!
رَد که می شدی
قلبم هنوز می تپید
من خوش اقبال ترین
نعشِ روی زمینم!
چشمت را نبند!
این چشم بندی های تو
جهانم را محو می کند