بعضی می دونند ، بعضی ها نمی دونند ، بعضی ها مثله من در جستجوی اون هستند .
تنها یک دلیل کافی بود تا آروم بگیرم تنها یک دلیل می خواستم انگار در بیابونی بودم و آنقدر تشنه که حتی یک قطره آب می تونست سیرابم کنه.
چه چیزی وجود داشت تا بخاطرش قدم بعدی را بردارم؟ فقط یک سئوال ، زندگی چیه ؟
پس شروع به حرکت کردم باید می پرسیدم ، داشت می دوید نمی دونست کجا می ره جلوش ایستادم و گفتم : سلام
خنده شیرینی کرد آنقدر معصوم و زیبا بود که برای لحظه ای همه چیز از یادم رفت.
گفت : سلام
گفتم می دونی زندگی چیه ؟
دختر بچه کوچیک خندید بعد دوباره دوید صدای خندش با حرکت دویدنش تمام محیط را پر کرده بود انگار می دونست ولی نمی خواست بگه ، بعد گفت با من بازی می کنی ؟
گفتم آره .
دختر کوچولو رفت کنار رودخونه دستاشا توی آب گذاشت کمی آب برداشت و اومد پخش کرد روی صورتم منم دنبالش کردم و کلی آب بازی کردیم دستاشا گرفتم و چرخوندم نور خورشید که از بین شاخه ها به صورتم می خورد احساس زیبایی بهم می داد بعد آنقدر بازی کردیم که خسته شد و روی چمن ها خوابش برد .
از اونجا رفتم چند قدم اونورتر نزدیک جنگل صدایی نظرم را جلب کرد وقتی نزدیکتر شدم هیزم شکن را دیدم داشت با تبرش درختی را می انداخت.
گفتم سلام و اون برگشت به سمتم و درحالی که با دستش عرقاشا پاک می کرد گفت سلام . گفتم شما می دونی زندگی چیه ؟
گفت : زندگی از نظر من این تبره و بعد دوباره شروع به کار کردن کرد.
تعجب کردم چطور یک تبر می تونه زندگی باشه ؟ شاید داشت من را دست می انداخت بدون حرفی از اونجا رفتم.
راهم را ادامه دادم و فکر کردم.
واقعاً وقتی نمی دونی زندگی چیه چطور می تونی زندگی کنی؟
توی همین فکر بودم که ناگهان چشمم به شکارچی ای افتاد که برای شگار گوزنی کمین کرده بود. آروم رفتم پیشش و پرسیدم شما می دونی زندگی چیه ؟ گفت آرومتر صحبت کن وگرنه گوزن متوجه ما می شه و فرار می کنه بعد با دقت و آروم کمانش را که محکم کشیده بود رها کرد و گوزن عظیم الجثه بعد از کمی دویدن به زمین افتاد .
شکارچی بلند شد و با خوشحالی به سمت گوزن دوید و فریاد می زد آره زدمش بعد با خنده رو به من کرد گفت می خوای بدونی زندگی چیه ؟ زندگی اینه کمون را بگیری محکم بکشی نشونه گیری کنی و بعد رها کنی آره زندگی همینه .
جواب اون نمی تونست من را قانع کنه به نظر من زندگی چیزی فراتر از این بود .
بعد کلی قدم زدن در جنگل به یک شیر پیر رسیدم پیش خودم گفتم شاید بدونه زندگی چیه ؟ آروم به سمتش رفتم بعد گفتم سلام جناب شیر شما می تونید به من بگید زندگی چیه ؟ شیر به سمتم نگاهی انداخت و چنان نعره ای کشید که تمام جنگل لرزید و بعد گفت : زندگی یعنی یک نعره بلند طوری که تمام جنگل و حیوونا حضورتا حس کنند.
باز هم این جواب من نبود پس از جنگل گذشتم و به یک مزرعه رسیدم کشاورز نشسته بود و غذا می خورد ، هر چند لقمه ای که می خورد مقداری از غذاشا به پرنده ها و سگی که در نزدیکش بود می داد .
به سمتش رفتم و پرسیدم سلام آقای کشاورز ؟
گفت: سلام بفرما لقمه ای مهمان ما باش .
گفتم ممنون فقط یک سئوال دارم شما می دونی زندگی چیه ؟
گفت : از نظر من زندگی یعنی تنها غذا نخوردن و دیگران را در غذای خود شریک کردن .
کمی به فکر فرو رفتم آره جواب زیبایی بود ولی باز من را قانع نکرد .
به راه ادامه دادم به مزرعه دیگه ای رفتم اونجا کسی نبود فقط سگی بود که از مزرعه و دیگر حیوونا محافظت می کرد .
نزدیکش شدم شروع به پارس کردن کرد گفت کی هستی ؟ گفتم من مزاحمتی ندارم فقط سئوالی داشتم شاید شما بدونی ؟ گفت بپرس .
گفتم شما فکر می کنی زندگی چیه ؟ گفت از نظر من زندگی یعنی محافظت از محیط اطرافت ، دوستان و صاحبت ، وفادار بودن به قیمت جان.
از سگ خداحافظی کردم و همینطور که به راه ادامه می دادم فکر می کردم .
خدای من چقدر معما گونه است هر کس جوابی متمایز داره .
واقعاً گیج شده بودم همینطور که می رفتم صدایی آشنا من را به سمت خودش کشوند صدایی خیلی آشنا زیباتر از هر چیزی انگار زندگی داشت مرا صدا می زد .
دامنه کوهی که سرتاسر سبز وزیبا بود پیرمردی چوپان نشسته بود و می نواخت .
وقتی به او رسیدم دیگر نپرسیدم زندگی چیست بلکه ماجرا را از ابتدا تعریف کردم و بعد گفتم حال موندم که جواب درست چیه ؟
چوپان دستاما گرفت لبخندی زد و گفت : تو جواب درست را گرفته ای .
تعجب کردم گفتم :کدام جواب درسته ؟
گفت : زندگی یعنی مثله آن دختر بچه کودک شاداب بودن و بازی کردن ،مانند آن هیزم شکن داشتن تبری را غنیمت شمردن و تلاش کردن مانند شکارچی هدف های زندگی را مشخص کردن و با آرامش و دقت به سوی آنها نشانه گرفتن و بعد به هدف رسیدن مانند شیر پیر هیبت و جذبه داشتن مانند کشاورز بخشش داشتن مانند سگ وفادار بودن و از آرمان ها و ارزش های خود حتی به قیمت جان دفاع کردن.