شاهنشاهی که داریوش تاسیس کرد یک قرن بیشتر نپایید. استخوان بندی مادی و معنوی پارس با شكستهای ماراتون و سالامیس و پلاته در هم شكست؛ شاهنشاهان كار جنگ را كنار گذاشته، در شهوات غوطهور شده بودند، وملت به سراشیب فساد و بی علاقگی به كشور افتاده بود. انقراض شاهنشاهی پارس در واقع نمونهای بود كه بعدها سقوط امپراطوری روم مطابق آن صورت گرفت: در هر دو مورد، انحطاط و تدنی اخلاقی ملت با قساوت شاهنشاهان و امپراطوران و غفلت ایشان از احوال مردم توأم بود. به پارسیان همان رسید كه پیش از ایشان به مادیان رسیده بود، چه، پس از گذشتن دو سه نسل از زندگی آمیخته به سختی، به خوشگذرانی مطلق پرداختند. كار طبقه اشراف آن بود كه شكم خود را با خوراكهای لذیذ پر كند؛ كسانی كه پیشتر در شبانروز بیش از یك بار غذا نمیخوردند- و این آیینی در زندگی ایشان بود- اینك به تفسیر پرداخته، گفتند مقصود از یك بار غذا، خوراكی است كه از ظهر تا شام ادامه پیدا كند؛ خانهها و انبارها پر از خوراكهای لذید شد؛ غالباً گوشت بریان حیوان ذبحشده را یكپارچه و درست نزد مهمانان خود بر سفره مینهادند؛ شكمها را از گوشتهای چرب جانوران كمیاب پر میكردند؛ در ابتكار خوردنیها و مخلفات و شیرینیهای گوناگون، تفنن فراوان به خرج میدادند. خانه ثروتمندان پر از خدمتگزاران تباه شده و تباهكار بود، و میخوارگی و مستی میان همه طبقات اجتماع رواج داشت. به طور خلاصه باید گفت كه: كوروش و داریوش پارس را تأسیس كردند، خشیارشا آن را به میراث برد، و جانشینان وی آن را نابود ساختند.
خشیارشای اول، از لحاظ ظاهر، پادشاهی به تمام معنا بود؛ قامت بلند و تن نیرومند داشت و، بنا به مشیت شاهانه، زیباترین فرد شاهنشاهی خود بود. ولی جهان هنوز مرد خوشگلی كه گول نخورده باشد به خود ندیده؛ همان گونه كه مرد مغرور به نیروی خودی را كه اسیر سرپنجه زنی نشده باشد كمتر میتوان یافت. خشیارشا معشوقههای فراوان داشت، و بدترین نمونه فسق و فجور برای رعایای خود بود. شكست وی، در سالامیس، شكستی بود كه از اوضاع و احوال نتیجه میشد، چه آنچه از اسباب بزرگی داشت تنها این بود كه بزرگنمایی خود را دوست داشت، و چنان نبود كه، هنگام رو كردن سختی و ضرورت، بتواند مانند پادشاهان حقیقی به كار برخیزد. پس از بیست سال كه در دسیسههای شهوانی گذراند و در كار ملكداری اهمال و غفلت ورزید، یكی از نزدیكان وی به نام ارتبان یا اردوان او را كشت، و جسد او را با شكوه و جلال شاهانه به خاك سپردند.
تنها آنچه در دربار روم زمان تیبریوس صورت گرفته با كشتارها و خونریزیهای وحشتآوری كه در دربار ایران قدیم اتفاق افتاده، قابل مقایسه است. كشنده خشیارشا را، اردشیر اول، كه پس از پادشاهی درازی خشیارشای دوم به جای او نشست، كشت. وی را، پس از چند هفته، نابرادریش سغدیان كشت، كه خود، شش ماه پس از آن، به دست داریوش دوم كشته شد؛ این داریوش، با كشتن تریتخم، و پاره پاره كردن زن و زنده به گور كردن مادر و برادران و خواهران وی، فتنهای را فرو نشاند. به جای داریوش دوم، پسرش اردشیر دوم به سلطنت نشست كه ناچار شد، در جنگ اكسا، با برادرش كوروش كوچك، كه مدعی پادشاهی بود، سخت بجنگد. این اردشیر مدت درازی سلطنت كرد و پسر خود داریوش را كه قصد او كرده بود كشت و، آنگاه كه دریافت پسر دیگرش اوخوس نیز قصد جان او دارد، از غصه دق كرد. اوخوس، پس از بیست سال پادشاهی، به دست سردارش باگواس مسموم شد؛ این سردار خونریز پسری از وی را، به نام ارشك، به تخت نشانید و، برای اثبات حسن نیت خود نسبت به وی، برادر او را كشت؛ چندی بعد، ارشك و فرزندان خرد وی را نیز به دیار عدم فرستاد و دوست مطیع و مخنث خود كودومانوس را به سلطنت رسانید؛ این شخص هشت سال سلطنت كرد و لقب داریوش سوم به خود داد؛ هموست كه در جنگ با اسكندر، هنگامی كه سرزمین و پادشاهی او در حال احتضار بود، كشته شد. در هیچ دولتی، حتی در دولتهای دموكراسی امروز، كسی را سراغ نداریم كه در فرماندهی از این شخص بیكفایتتر بوده باشد. طبیعت دستگاههای امپراطوری و شاهنشاهی چنان است كه هرچه زودتر مضمحل شود، چه نیرویی كه در مؤسسان آن بوده دیگر در كسانی كه آن را به میراث بردهاند وجود ندارد؛ و این درست هنگامی است كه ملتهای سر كوفته نیروهای خود را تجدید كرده و درصدد آنند كه آزادی از دست رفته را بازیابند. نیز این طبیعی نیست كه ملتهایی كه از حیث زبان و دین و اخلاق و سنن با یكدیگر اختلاف دارند، مدت درازی به یكدیگر پیوسته بمانند و صورت وحدت خود را حفظ كنند. چنین وحدتی بنیان و شالودهای ندارد كه بتواند مانع از بین رفتن آن باشد؛ ناچار باید هرچند یك بار، با به كار بردن نیرو، این پیوستگی و وحدت ساختگی را حفظ كنند. پارسیها، در دوره دویست ساله شاهنشاهی خود، كاری نكردند كه از تباین و اختلاف میان ملتهای زیر فرمان ایشان بكاهد، یا از تأثیر بد نیروهای گریز از مركزی كه سبب از هم پاشیده شدن شاهنشاهی بود جلو گیرد؛ به این قانع بودند كه بر آمیختهای از ملتها حكومت كنند، و هرگز در صدد آن بر نیامدند كه از آنها دولت حقیقی واحدی به وجود آورند. به این جهت، نگاهداری وحدت شاهنشاهی پارس سال به سال دشوارتر می شد؛ هر چه از سختی شاهنشاهان میكاست، بر طمع فرمانداران محلی میافزود و جرئتشان بیشتر میشد و كسانی را كه از طرف شاه، برای اشتراك در حكومت، به ولایات فرستاده شده بودند یا با ترساندن بنده و مطیع خود میساختند یا به سیم و زر میفریفتند. آنگاه این فرمانداران به میل خود به هر جا میخواستند لشكر میكشیدند و مال فراوان به دست میآوردند و گاه به گاه بر ضد شاه قیام میكردند. شورشها و جنگهای متوالی سبب از بین رفتن مردان زنده پارس شد؛ مردان محتاط و ترسو بر جای مانده بودند، و این ترتیب روح زندگی و نشاط در قشون شاهنشاهی فسرده بود؛ و آنگاه كه با اسكندر رو به رو شدند، معلوم شد كه جز گروهی بزدل نیستند. كسی در بند تمرین دادن به قشون و بهبود بخشیدن به سلاح جنگی ایشان نبود؛ سرداران سپاه از تازههای فنون جنگی آگاهی نداشتند. چون آتش جنگ افروخته شد، این سرداران بزرگترین خبطها را مرتكب شدند، و سپاه غیر متجانس پارس، كه بیشتر افراد آن تیرانداز بودند، هدف خوبی برای نیزههای بلند مقدونیان و دستههای زره دار به هم پیوسته آن شد. اسكندر نیز به لهو و لعب میپرداخت، ولی این پس از آن بود كه پیروز شد؛ اما فرماندهان قشون پارس كنیزكان خود را همراه آورده بودند، و كمتر كسی در میان ایشان یافت میشد كه به جان و دل به جنگ آمده باشد. تنها سربازان واقعی در قشون پارس مزدوران یونانی بودند.
از همان روز كه خشیارشا در سالامیس شكست خورد، معلوم بود كه روزی یونانیان دولت پارس را به مبارزه خواهند كشید. یك طرف راه بزرگ بازرگانیی كه باختر آسیا را به مدیترانه میپیوست در تصرف پارس بود، و طرف دیگر آن را یونانیان در اختیار داشتند؛ و آنچه از قدیم در طبع آدمی بوده، و وی را به طمع كسب مال میانداخته، خود سبب آن بوده است كه روزی چنین جنگی بین یونان و پارس درگیر شود. به محض اینكه یونانیان كسی چون اسكندر را پیدا كردند، كه بتوانند در زیر پرچم او متحد شوند، به این كار برخاستند.
اسكندر، بیمقاومتی، از هلسپونت (= داردانل) گذشت، چه آسیاییان قشون مركب از 30,000 پیاده و 5000 سواره وی را به چیزی نمیگرفتند. سپاهی 40,000 نفری از پارس كوشید تا اسكندر را در مقابل رود گرانی متوقف سازد؛ در این نبرد، از یونانیان 115 مرد، و از پارسیها 20,000 كشته شد. اسكندر تا مدت یك سال رو به جنوب و خاور پیش میآمد و بعضی شهرها را میگرفت، و پارهای دیگر در برابر وی سر تسلیم فرود میآوردند. در این اثنا، داریوش سوم اردویی 600,000 نفری از سربازان و ماجراجویان برای خود فراهم ساخته بود؛ برای عبور كردن چنین سپاهی، از پلی كه با كشتیها بر روی فرات بسته بودند، پنچ روز وقت لازم بود؛ دستگاه سلطنت را ششصد استر و سیصد شتر حمل میكرد. چون دو لشكر در ایسوس به یكدیگر برخوردند، با اسكندر بیش از 30,000 مرد جنگ نبود، و داریوش، از تیره بختی و نادانی، میدانی را برای جنگ برگزیده بود كه جز معدودی از سپاه بیشمار وی نمیتوانستند به كارزار برخیزند و باقی سربازان بیكار ماندند؛ چون آتش جنگی فرو نشست، معلوم شد كه یونانیان 450 كشته دادهاند و از ایرانیان 110,000 كشته شده، كه بیشتر ایشان هنگام فرار از ترس به این پایان سیاه و ننگین رسیده بودند. اسكندر سخت در پی فراریان افتاد و به قولی، بر پلی كه از كشتگان ساخته شده بود، از نهری گذشت. داریوش زن و مادر و دو دختر و ارابه و چادر مجلل خود را به جا گذاشت و ننگ فرار را تحمل كرد. اسكندر با بانوان پارسی چنان برزگوارانه رفتار كرد كه مورخان یونانی درشگفتی ماندهاند؛ به این بس كرد كه یكی از دختران داریوش را به زنی بگیرد. اگر به گفته كوینتوس كورتیوس باور داشته باشیم، باید بگوییم كه مادر داریوش به قدری اسكندر را دوست داشت كه چون از مرگ او با خبر شد آن اندازه چیز نخورد تا مرد.
پس از آن، فاتح جوان، برای آنكه سلطه و نظارت خود را بر سراسر آسیای باختری مستقر كند، با فراغ خاطری كه متهورانه مینمود آرام گرفت؛ نمیخواست پیش از آنكه پیروزیهای خود را سر و سامانی بدهد و خط ارتباطی مطمئنی برای خویش فراهم كند، از جایی كه رسیده بود پیشتر برود. مردم بابل، مانند اهالی اورشلیم، به شكل دسته جمعی، برای خوشامد گفتن به اسكندر، از شهر خود بیرون آمدند و شهر را، با هر چه طلا داشتند، به وی تقدیم كردند. اسكندر با خوشرویی پیشكشیهای ایشان را پذیرفت و دستور داد معابد ایشان را، كه خشیارشا از روی بیتدبیری خراب كرده بود، تعمیر كنند؛ این خود، مایه خوشحالی و خرسندی مردم شد. داریوش به وی پیغام فرستاد و پیشنهاد صلح كرد و وعده داد كه اگر مادر و زن و دو دخترش را به وی بازگرداند، ده هزار تالنت طلا به اسكندر بدهد، و یكی از دخترهای خود را به او تزویج كند و تسلط وی را بر تمام نواحی واقع درمغرب فرات به رسمیت بشناسد؛ درمقابل، چیزی از اسكندر نمیخواهد، جز این كه از جنگ دست بازدارد و با او دوست باشد. پارمنیون، فرمانده دوم قشون یونان، با شنیدن این پیشنهادها گفت كه «اگر من به جای اسكندر بودم با كمال خرسندی این پیشنهادهای عالی را میپذیرفتم و با كمال شرافتمندی خود را از تصادف شكست مصیبتباری كه ممكن است پیش بیاید دور نگاه میداشتم». اسكندر كه این سخن را شنید، گفت: «اگر من هم پارمنیون بودم چنین میكردم.» ولی، چون وی پارمنیون نبود و اسكندر بود، در جواب داریوش گفت كه پیشنهادهای او معنی ندارد، چه وی، (یعنی اسكندر) فعلا آنچه را داریوش پیشنهاد میكند در تصرف دارد، و هر آن بخواهد میتواند دختر شاهنشاه را به همسری خویش انتخاب كند. داریوش چون دانست كه امیدی به بسته شدن صلح با چنین مرد زبانآور بی ملاحظهای نیست، از روی كمال بیمیلی، به گرد آوردن سپاهی پر شمارهتر از سپاه نخستین برخاست.
تا آن زمان اسكندر بر صور مسلط شده و مصر را به املاك خویش افزوده بود؛ پس از آن متوجه شاهنشاهی بزرگ شد و رسیدن به شهرهای دور آن را وجهه همت خویش قرار داد. لشكریان وی، بیست روز پس از بیرون آمدن از بابل، به شهر شوش رسیدند، و اسكندر، بی مقاومتی، بر آن مستولی شد؛ سپس چنان به سرعت به جانب پرسپولیس به راه افتاد كه نگاهبانان خزاین مملكتی فرصت آن پیدا نكردند كه اموال موجود را در جای امنی پنهان كنند.
در اینجا اسكندر كاری كرد كه در زندگی پر از كارهای باشكوه وی لكه ننگی بر جای گذاشت؛ و آن اینكه، برای فرو نشاندن آتش هوس یكی از معشوقههای خود، به نام تائیس، در كاخهای پرسپولیس آتش زد. به سپاهیان خود پروانه غارت كردن شهر را داد و به اندرز پارمنیون، برای خودداری كردن از چنین كار زشتی،، گوش نداد. پس از آنكه دل لشكریان خود را با مالهای غارتی و عطایای خود به دست آورد، رو به شمال به راه افتاد تا برای آخرین بار با داریوش رو به رو شود.
داریوش از ولایات پارس، و بالخاصه ولایات خاوری، قشونی به شماره یك میلیون نفر فراهم آورده بود، كه مركب بود از: پارسیان، مادیان، بابلیان، سوریان، ارمنیان، كاپادوكیاییان، باكتریاییان، سغدیان، آراخوسیاییان، سكاها، و هندوان. افراد این قشون دیگر تنها به تیر و كمان مسلح نبودند، بلكه زوبین و نیزه و زره نیز داشتند و بر اسب و فیل سوار بودند،و به چرخهای ارابههاشان داسهایی بسته شده بود تا دشمنان را مانند گندم مزرعه درو كند؛ آسیای پیر، با این نیروی عظیم، آخرین تلاش خود را میكرد كه در مقابل اروپای جوان از هستی خویش دفاع كند. اسكندر با 7000 سوار و 40,000 پیاده در گوگمل با این مخلوط ناهمرنگ بینظام برخورد، و نبرد درگرفت؛ او، با برتری سلاح و شجاعت و فرماندهی صحیح خویش، توانست در ظرف مدت یك روز شیرازه سپاه داریوش را از هم بگسلد. داریوش بار دیگر در صدد گریختن از میدان جنگ برآمد، ولی فرماندهان وی این فرار دوم را ناخوش دانستند و وی را ناگهانی، درسرا پرده اش كشتند. اسكندر، از كشندگان شاه پارس هر كه را به دست آورد، كشت و نعش داریوش را با احترام به پرسپولیس فرستاد، تا مانند شاهان هخامنش به خاك سپرده شود؛ و این خود بیشتر سبب شد كه پارسیها نیكخویی و جوانمردی او را بپسندند و زیر پرچمش گرد آیند. اسكندر كارهای پارس را به سامان رسانید و آن را یكی از استانهای دولت مقدونیه ساخت، و پادگان نیرومندی برای نگاهداری آن بر جای گذاشت؛ آنگاه به جانب هند رهسپار شد.
خشیارشای اول، از لحاظ ظاهر، پادشاهی به تمام معنا بود؛ قامت بلند و تن نیرومند داشت و، بنا به مشیت شاهانه، زیباترین فرد شاهنشاهی خود بود. ولی جهان هنوز مرد خوشگلی كه گول نخورده باشد به خود ندیده؛ همان گونه كه مرد مغرور به نیروی خودی را كه اسیر سرپنجه زنی نشده باشد كمتر میتوان یافت. خشیارشا معشوقههای فراوان داشت، و بدترین نمونه فسق و فجور برای رعایای خود بود. شكست وی، در سالامیس، شكستی بود كه از اوضاع و احوال نتیجه میشد، چه آنچه از اسباب بزرگی داشت تنها این بود كه بزرگنمایی خود را دوست داشت، و چنان نبود كه، هنگام رو كردن سختی و ضرورت، بتواند مانند پادشاهان حقیقی به كار برخیزد. پس از بیست سال كه در دسیسههای شهوانی گذراند و در كار ملكداری اهمال و غفلت ورزید، یكی از نزدیكان وی به نام ارتبان یا اردوان او را كشت، و جسد او را با شكوه و جلال شاهانه به خاك سپردند.
تنها آنچه در دربار روم زمان تیبریوس صورت گرفته با كشتارها و خونریزیهای وحشتآوری كه در دربار ایران قدیم اتفاق افتاده، قابل مقایسه است. كشنده خشیارشا را، اردشیر اول، كه پس از پادشاهی درازی خشیارشای دوم به جای او نشست، كشت. وی را، پس از چند هفته، نابرادریش سغدیان كشت، كه خود، شش ماه پس از آن، به دست داریوش دوم كشته شد؛ این داریوش، با كشتن تریتخم، و پاره پاره كردن زن و زنده به گور كردن مادر و برادران و خواهران وی، فتنهای را فرو نشاند. به جای داریوش دوم، پسرش اردشیر دوم به سلطنت نشست كه ناچار شد، در جنگ اكسا، با برادرش كوروش كوچك، كه مدعی پادشاهی بود، سخت بجنگد. این اردشیر مدت درازی سلطنت كرد و پسر خود داریوش را كه قصد او كرده بود كشت و، آنگاه كه دریافت پسر دیگرش اوخوس نیز قصد جان او دارد، از غصه دق كرد. اوخوس، پس از بیست سال پادشاهی، به دست سردارش باگواس مسموم شد؛ این سردار خونریز پسری از وی را، به نام ارشك، به تخت نشانید و، برای اثبات حسن نیت خود نسبت به وی، برادر او را كشت؛ چندی بعد، ارشك و فرزندان خرد وی را نیز به دیار عدم فرستاد و دوست مطیع و مخنث خود كودومانوس را به سلطنت رسانید؛ این شخص هشت سال سلطنت كرد و لقب داریوش سوم به خود داد؛ هموست كه در جنگ با اسكندر، هنگامی كه سرزمین و پادشاهی او در حال احتضار بود، كشته شد. در هیچ دولتی، حتی در دولتهای دموكراسی امروز، كسی را سراغ نداریم كه در فرماندهی از این شخص بیكفایتتر بوده باشد. طبیعت دستگاههای امپراطوری و شاهنشاهی چنان است كه هرچه زودتر مضمحل شود، چه نیرویی كه در مؤسسان آن بوده دیگر در كسانی كه آن را به میراث بردهاند وجود ندارد؛ و این درست هنگامی است كه ملتهای سر كوفته نیروهای خود را تجدید كرده و درصدد آنند كه آزادی از دست رفته را بازیابند. نیز این طبیعی نیست كه ملتهایی كه از حیث زبان و دین و اخلاق و سنن با یكدیگر اختلاف دارند، مدت درازی به یكدیگر پیوسته بمانند و صورت وحدت خود را حفظ كنند. چنین وحدتی بنیان و شالودهای ندارد كه بتواند مانع از بین رفتن آن باشد؛ ناچار باید هرچند یك بار، با به كار بردن نیرو، این پیوستگی و وحدت ساختگی را حفظ كنند. پارسیها، در دوره دویست ساله شاهنشاهی خود، كاری نكردند كه از تباین و اختلاف میان ملتهای زیر فرمان ایشان بكاهد، یا از تأثیر بد نیروهای گریز از مركزی كه سبب از هم پاشیده شدن شاهنشاهی بود جلو گیرد؛ به این قانع بودند كه بر آمیختهای از ملتها حكومت كنند، و هرگز در صدد آن بر نیامدند كه از آنها دولت حقیقی واحدی به وجود آورند. به این جهت، نگاهداری وحدت شاهنشاهی پارس سال به سال دشوارتر می شد؛ هر چه از سختی شاهنشاهان میكاست، بر طمع فرمانداران محلی میافزود و جرئتشان بیشتر میشد و كسانی را كه از طرف شاه، برای اشتراك در حكومت، به ولایات فرستاده شده بودند یا با ترساندن بنده و مطیع خود میساختند یا به سیم و زر میفریفتند. آنگاه این فرمانداران به میل خود به هر جا میخواستند لشكر میكشیدند و مال فراوان به دست میآوردند و گاه به گاه بر ضد شاه قیام میكردند. شورشها و جنگهای متوالی سبب از بین رفتن مردان زنده پارس شد؛ مردان محتاط و ترسو بر جای مانده بودند، و این ترتیب روح زندگی و نشاط در قشون شاهنشاهی فسرده بود؛ و آنگاه كه با اسكندر رو به رو شدند، معلوم شد كه جز گروهی بزدل نیستند. كسی در بند تمرین دادن به قشون و بهبود بخشیدن به سلاح جنگی ایشان نبود؛ سرداران سپاه از تازههای فنون جنگی آگاهی نداشتند. چون آتش جنگ افروخته شد، این سرداران بزرگترین خبطها را مرتكب شدند، و سپاه غیر متجانس پارس، كه بیشتر افراد آن تیرانداز بودند، هدف خوبی برای نیزههای بلند مقدونیان و دستههای زره دار به هم پیوسته آن شد. اسكندر نیز به لهو و لعب میپرداخت، ولی این پس از آن بود كه پیروز شد؛ اما فرماندهان قشون پارس كنیزكان خود را همراه آورده بودند، و كمتر كسی در میان ایشان یافت میشد كه به جان و دل به جنگ آمده باشد. تنها سربازان واقعی در قشون پارس مزدوران یونانی بودند.
از همان روز كه خشیارشا در سالامیس شكست خورد، معلوم بود كه روزی یونانیان دولت پارس را به مبارزه خواهند كشید. یك طرف راه بزرگ بازرگانیی كه باختر آسیا را به مدیترانه میپیوست در تصرف پارس بود، و طرف دیگر آن را یونانیان در اختیار داشتند؛ و آنچه از قدیم در طبع آدمی بوده، و وی را به طمع كسب مال میانداخته، خود سبب آن بوده است كه روزی چنین جنگی بین یونان و پارس درگیر شود. به محض اینكه یونانیان كسی چون اسكندر را پیدا كردند، كه بتوانند در زیر پرچم او متحد شوند، به این كار برخاستند.
اسكندر، بیمقاومتی، از هلسپونت (= داردانل) گذشت، چه آسیاییان قشون مركب از 30,000 پیاده و 5000 سواره وی را به چیزی نمیگرفتند. سپاهی 40,000 نفری از پارس كوشید تا اسكندر را در مقابل رود گرانی متوقف سازد؛ در این نبرد، از یونانیان 115 مرد، و از پارسیها 20,000 كشته شد. اسكندر تا مدت یك سال رو به جنوب و خاور پیش میآمد و بعضی شهرها را میگرفت، و پارهای دیگر در برابر وی سر تسلیم فرود میآوردند. در این اثنا، داریوش سوم اردویی 600,000 نفری از سربازان و ماجراجویان برای خود فراهم ساخته بود؛ برای عبور كردن چنین سپاهی، از پلی كه با كشتیها بر روی فرات بسته بودند، پنچ روز وقت لازم بود؛ دستگاه سلطنت را ششصد استر و سیصد شتر حمل میكرد. چون دو لشكر در ایسوس به یكدیگر برخوردند، با اسكندر بیش از 30,000 مرد جنگ نبود، و داریوش، از تیره بختی و نادانی، میدانی را برای جنگ برگزیده بود كه جز معدودی از سپاه بیشمار وی نمیتوانستند به كارزار برخیزند و باقی سربازان بیكار ماندند؛ چون آتش جنگی فرو نشست، معلوم شد كه یونانیان 450 كشته دادهاند و از ایرانیان 110,000 كشته شده، كه بیشتر ایشان هنگام فرار از ترس به این پایان سیاه و ننگین رسیده بودند. اسكندر سخت در پی فراریان افتاد و به قولی، بر پلی كه از كشتگان ساخته شده بود، از نهری گذشت. داریوش زن و مادر و دو دختر و ارابه و چادر مجلل خود را به جا گذاشت و ننگ فرار را تحمل كرد. اسكندر با بانوان پارسی چنان برزگوارانه رفتار كرد كه مورخان یونانی درشگفتی ماندهاند؛ به این بس كرد كه یكی از دختران داریوش را به زنی بگیرد. اگر به گفته كوینتوس كورتیوس باور داشته باشیم، باید بگوییم كه مادر داریوش به قدری اسكندر را دوست داشت كه چون از مرگ او با خبر شد آن اندازه چیز نخورد تا مرد.
پس از آن، فاتح جوان، برای آنكه سلطه و نظارت خود را بر سراسر آسیای باختری مستقر كند، با فراغ خاطری كه متهورانه مینمود آرام گرفت؛ نمیخواست پیش از آنكه پیروزیهای خود را سر و سامانی بدهد و خط ارتباطی مطمئنی برای خویش فراهم كند، از جایی كه رسیده بود پیشتر برود. مردم بابل، مانند اهالی اورشلیم، به شكل دسته جمعی، برای خوشامد گفتن به اسكندر، از شهر خود بیرون آمدند و شهر را، با هر چه طلا داشتند، به وی تقدیم كردند. اسكندر با خوشرویی پیشكشیهای ایشان را پذیرفت و دستور داد معابد ایشان را، كه خشیارشا از روی بیتدبیری خراب كرده بود، تعمیر كنند؛ این خود، مایه خوشحالی و خرسندی مردم شد. داریوش به وی پیغام فرستاد و پیشنهاد صلح كرد و وعده داد كه اگر مادر و زن و دو دخترش را به وی بازگرداند، ده هزار تالنت طلا به اسكندر بدهد، و یكی از دخترهای خود را به او تزویج كند و تسلط وی را بر تمام نواحی واقع درمغرب فرات به رسمیت بشناسد؛ درمقابل، چیزی از اسكندر نمیخواهد، جز این كه از جنگ دست بازدارد و با او دوست باشد. پارمنیون، فرمانده دوم قشون یونان، با شنیدن این پیشنهادها گفت كه «اگر من به جای اسكندر بودم با كمال خرسندی این پیشنهادهای عالی را میپذیرفتم و با كمال شرافتمندی خود را از تصادف شكست مصیبتباری كه ممكن است پیش بیاید دور نگاه میداشتم». اسكندر كه این سخن را شنید، گفت: «اگر من هم پارمنیون بودم چنین میكردم.» ولی، چون وی پارمنیون نبود و اسكندر بود، در جواب داریوش گفت كه پیشنهادهای او معنی ندارد، چه وی، (یعنی اسكندر) فعلا آنچه را داریوش پیشنهاد میكند در تصرف دارد، و هر آن بخواهد میتواند دختر شاهنشاه را به همسری خویش انتخاب كند. داریوش چون دانست كه امیدی به بسته شدن صلح با چنین مرد زبانآور بی ملاحظهای نیست، از روی كمال بیمیلی، به گرد آوردن سپاهی پر شمارهتر از سپاه نخستین برخاست.
تا آن زمان اسكندر بر صور مسلط شده و مصر را به املاك خویش افزوده بود؛ پس از آن متوجه شاهنشاهی بزرگ شد و رسیدن به شهرهای دور آن را وجهه همت خویش قرار داد. لشكریان وی، بیست روز پس از بیرون آمدن از بابل، به شهر شوش رسیدند، و اسكندر، بی مقاومتی، بر آن مستولی شد؛ سپس چنان به سرعت به جانب پرسپولیس به راه افتاد كه نگاهبانان خزاین مملكتی فرصت آن پیدا نكردند كه اموال موجود را در جای امنی پنهان كنند.
در اینجا اسكندر كاری كرد كه در زندگی پر از كارهای باشكوه وی لكه ننگی بر جای گذاشت؛ و آن اینكه، برای فرو نشاندن آتش هوس یكی از معشوقههای خود، به نام تائیس، در كاخهای پرسپولیس آتش زد. به سپاهیان خود پروانه غارت كردن شهر را داد و به اندرز پارمنیون، برای خودداری كردن از چنین كار زشتی،، گوش نداد. پس از آنكه دل لشكریان خود را با مالهای غارتی و عطایای خود به دست آورد، رو به شمال به راه افتاد تا برای آخرین بار با داریوش رو به رو شود.
داریوش از ولایات پارس، و بالخاصه ولایات خاوری، قشونی به شماره یك میلیون نفر فراهم آورده بود، كه مركب بود از: پارسیان، مادیان، بابلیان، سوریان، ارمنیان، كاپادوكیاییان، باكتریاییان، سغدیان، آراخوسیاییان، سكاها، و هندوان. افراد این قشون دیگر تنها به تیر و كمان مسلح نبودند، بلكه زوبین و نیزه و زره نیز داشتند و بر اسب و فیل سوار بودند،و به چرخهای ارابههاشان داسهایی بسته شده بود تا دشمنان را مانند گندم مزرعه درو كند؛ آسیای پیر، با این نیروی عظیم، آخرین تلاش خود را میكرد كه در مقابل اروپای جوان از هستی خویش دفاع كند. اسكندر با 7000 سوار و 40,000 پیاده در گوگمل با این مخلوط ناهمرنگ بینظام برخورد، و نبرد درگرفت؛ او، با برتری سلاح و شجاعت و فرماندهی صحیح خویش، توانست در ظرف مدت یك روز شیرازه سپاه داریوش را از هم بگسلد. داریوش بار دیگر در صدد گریختن از میدان جنگ برآمد، ولی فرماندهان وی این فرار دوم را ناخوش دانستند و وی را ناگهانی، درسرا پرده اش كشتند. اسكندر، از كشندگان شاه پارس هر كه را به دست آورد، كشت و نعش داریوش را با احترام به پرسپولیس فرستاد، تا مانند شاهان هخامنش به خاك سپرده شود؛ و این خود بیشتر سبب شد كه پارسیها نیكخویی و جوانمردی او را بپسندند و زیر پرچمش گرد آیند. اسكندر كارهای پارس را به سامان رسانید و آن را یكی از استانهای دولت مقدونیه ساخت، و پادگان نیرومندی برای نگاهداری آن بر جای گذاشت؛ آنگاه به جانب هند رهسپار شد.