در يكي از روزهاي گرم تابستان ، يه پسر كچلي بود كه دست تو دماغ داشت خيابونها رو متر ميكرد كه يهو یه ضربه جانانه از طرف من خورد تو کله اش که با صورت رفت تو درخت و دماغش بين شكاف درخت گير كرد كه دید از روبرو یه دختر خوشگل موشگل ترگل و ورگل میاد ،نيشش تا بنا گوش باز و چشمهايش زده بيرون كه ضربه جانانه دومي رو هم نوش جان كرد ، ولی پسرک دست بردار نبود ، دلش گیر کرده بود پیش اون دخمله. انقدر مبهوت بود كه حواسش نبود ضربه دوم از كي خورده ! در همين حال يهو از خواب پريد و بيدار شدنگو این دوضربه ی تو خواب ضربه نن جونش برا نون گرفتنه ...بلند شد و رفت نون بگيره كه يهو وای باورنکردنیه همون دختره .يكم اينور يكم اونور رو نگاه كرد تا اون ضربات رو دوباره نخوره كه ناگهان يه كف گرگي از طرف دوستش مياد تو صورتش و پسر کچل قصه مون نقش بر زمين ميشه ،دوست پسره بهش گفت چشماتو درويش كن كچل پسرکچل ما هم هم بلند شد و سر كچل خودشو خاروند و با ترس نگاهي به اون دختر انداختپسر قصه ما بدون حرفي به طرف نانوايي رفتاگه بدونید چی شد دختره داره گریه میکنه و از پشت داره صداش میزنه آی لاوی یو ...
.
.
آخرین ویرایش توسط مدیر: