• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

rahnama

پدر ایران انجمن
پاسخ : بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
پاسخ : بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت...
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد ...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
پاسخ : بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید...
 

0mid

متخصص بخش ورزشی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد... جوان به سرعت به عقب نگاه کرد
 

0mid

متخصص بخش ورزشی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید :نیش:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد...
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...

:غش::غش::غش::غش::غش::غش::غش::غش::غش::غش::غش:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...
جوان صدا را شناخت.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
پاسخ : بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...
جوان صدا را شناخت.صدای سنجاقی عزیز بود. با دیدن ایشان خیلی خوشحال شد....
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...
جوان صدا را شناخت.صدای سنجاقی عزیز بود. با دیدن ایشان خیلی خوشحال شد... :)تعجب: کی من !!!!) سنجاقی گفت : چطوری امید فسیل ؟ ( تقصیر آقا هوشنگه پای منو این وسط کشید) :نیش2::نیش2::نیش2:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
پاسخ : بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...
جوان صدا را شناخت.صدای سنجاقی عزیز بود. با دیدن ایشان خیلی خوشحال شد... :)تعجب: کی من !!!!) سنجاقی گفت : چطوری امید فسیل ؟ ( تقصیر آقا هوشنگه پای منو این وسط کشید)جوانک امید گل را هم دید که باخنده شیرینش به او نزدیک می شود..
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آقا هوشنگ بيا اين جوانه رو بكشيم...:سوت:
بريم روي يه داستان هيجاني ترسناك... بهتره ها...:نیش2::نیش2:

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...
جوان صدا را شناخت.صدای سنجاقی عزیز بود. با دیدن ایشان خیلی خوشحال شد... سنجاقی گفت : چطوری امید فسیل ؟ جوانک امید گل را هم دید که باخنده شیرینش به او نزدیک می شود.. جوانك به هر دو سلام كرد و گفت :...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد، كه يهو صدايي بقل گوشش گفت: ولكامت باشه...
جوان صدا را شناخت.صدای سنجاقی عزیز بود. با دیدن ایشان خیلی خوشحال شد... سنجاقی گفت : چطوری امید فسیل ؟ جوانک امید گل را هم دید که باخنده شیرینش به او نزدیک می شود.. جوانك به هر دو سلام كرد و گفت : اینجا داره اتفاقای عجیبی می افته!
 

Mahdi Askari

مدير فنی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد...
ناگهان دستی جلوی دهان
 

rahnama

پدر ایران انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها بر روی دو پا بلند شد و به او خير نگاه كرد.آن جوان کمی بطرف گوسفند رفت... گوسفند بهش لبخند زد .آن جوان بیشتر ترسید و 2 سیلی محکم به صورت خود زد، در همين حين يكي از پشت به شانه اش زد. جوان به سرعت به عقب نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست فریاد کمک بکشد...
ناگهان دستی جلوی دهان او را گرفت و گفت نترس منم راهنما هستم
جوان فهمید که شوخی بوده .
-------------------------------------
تمام سنجاقی :گل: اطاعت امر شد .تمام .

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا