پاسخ : بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد .یکی از گوسفندها