• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بدو بیا داستان می نویسم باهم !! (فقط حتما اولین پست تاپیک رو بخونید)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز،‌ غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :

1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت .
دلش بحال او سوخت یک کارت اعتباری به دست پوریا داد.خواست حرف بزند , جوان رفت پوریا کیج و منگ در حال نظاره اطراف ، سعی در یادآوری آخرین سفرش در زمان بود آخرین بار به سال 1389 اومد اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. گفت ای بی انصاف ها چرا هزار سال اقلا می نوشتید یکسال , ده سال , نه هزار سال
بله پوریای بیچاره خیلی خیلی جلوتر از زمانی که می خواست رفته بود و الان ایران انجمن بحدی رشد کرده بو د که کارمندان بخش تبلیغاتیش به 50000نفر رسیده بود .اعضا 545278595642581451نفر ادمین الانم از نوادگان ادمین سال 1389 هست واییییی پوریای بیچاره .
پوریا آدرس ساختمان مرکزی ایران انجمن را گرفت و با کارت اعتباریش هلی کوپتری اجاره کرد و بالای پشت بام فرود اومد بالاخره با ادمین صحبت کرد ادمین جوان از اجدادش , خوب بودن را به ارث برده بود وقتی مشکل وی را فهمید دکمه ای ر ا فشار داد 9 پست پوریا زده شداما وقتي بررسي كرد تا مطمئن بشه ديد نهمين پست حذف شده . خب دیگه الان پوریا هیچ راهی نداشت چون یک پستش مانده بود. مجددا پیش نوادگان ادمین برگشت و مشکل را عنوان کرد و فهميد بايد از نوادگان سنجاق قفلي كسب اجازه ميگرفت ولي چون بي اجازه پست زده بود آخري حذف شده بود.نوادگان ادمین عزیز چون بامحبت بود از اختیارات خود استفاده کرد و پست آخر را هم زد اما نوادگان سنجاق قفلي طبق روال جده بزرگوارشان عمل كردندپوریای بیچاره تنها با این حالت نظاره گر این صحنه هابود اما بهرحال نوادگان ادمین یزرگ پیروز شدند و اورا به اطاقی فرستادند و با فشار یک دکمه پوریا را به زمان خودش برگرداندنداما نواده سنجاق قفلي دست بردار نبوده و پنهاني پشت سر پوريا راهي اين سفر شد تا از حيثيت نام سنجاق قفلي دفاع و انتقام بگيرد برگشت پوریا به زمان خودش باتونل زمان بدون اینکه بفهمه یه دختر شلوغ و شیطون پشت سرش وارد تونل و زمان اونا شده ، در همین زمان درون غار به یکباره زلزله ای آمد و کوزه اسرار آمیز به هزار تیکه تبدیل شد پوریا به کناری افتاد و بیهوش شد. خبری از نوادگان سنجاق قفلی نبود،‌ نواده سنجاق قفلي كه بيرون غار ايستاده بود بدور از اون اتفاق ،‌ نفس عميق و خميازه اي كشيد و گفت عجب جاي سرسبزي هست اينجا .
پوریا بهوش آمد چشمانش را مالید , نگاهی به اطراف کرد،‌ نواده سنجاق قفلي وقتي متوجه شد پوريا بهوش اومده گوشه اي پنهان شد. باد شدیدی می وزید, هوا تقریبا سرد بود پوریا ترسیده بود از قهر ملکه چون همه می دونستن اگه کسی با صداقت و برای هدف خیر وارد غار اسرار آمیز نشه خراب میشه حالا او هر 5 شرایط را داشت. یقه پیراهنش را بالا کشید که کمتر سرما اذیتش کند.نوادگان سنجاق قفلی از سرما... ( اسم نواده سنجاق قفلي رو سنجاقي ميزاريم) خوشش مي اومد و بيدي نبود كه از اين بادها بلرزه،‌ پوريا حركت كرد تا پيش نازلي بره و ماجرا رو تعريف كنه كه در راه سربازهای ملکه رو دید چون خبر خرابی غار به گوش همه رسیده بود بااینکه پوریا 5شرطو داشت اما به تحریک نازلی که نیت بدی داشت داخل غاررفته بودپس وارد غار شد. یکی از سربازها نوادگان سنجاقی را دید و باچند نفر پریدند و او را گرفتند اما چون سنجاقي مثل جده بزرگوارش رزمي كار و دونده ماهري بود ابتدا كتك مفصلي سربازان نوش جان كردند و تا به خودشون اومدن از دستشون فرار كرده و به دهكده نازلي رسيد. پوریا از چیزی خبر نداشت وقتی وارد غار خراب شد به هر طرف نگاه کرد از دیدن وضع غار و خرابی اون وحشت تمام وجودشو فرا گرفت .تخته سنگی جلو راهش پیدا شد. معلوم بود در زمان خرابی غار اینجا افتاده . با شانه هایش شروع به هول دادن کرد كه صداي ناله اي از درون زمين آمد وقتي خاك ها رو كنار زد راه پله اي به طرف پايين يافت.پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .
پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .باورش نمی شد که باورش نمی شد که دختري مانند ملكه آنجاست. بطرف دختر رفت دید دست و پایش را با طناب بسته اند. سریع طنابها را از دست و پای دختر باز کرد ،‌ كمكش كرد ،‌ زمين دوباره به لرز در اومد كه سريع بيرون رفتند و غار به كلي درش بسته شد پوریا مات ومبهوت به این اتفاقات می نگریست برگشت به طرف دختر و ازش پرسید...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز،‌ غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :

1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت .
دلش بحال او سوخت یک کارت اعتباری به دست پوریا داد.خواست حرف بزند , جوان رفت پوریا کیج و منگ در حال نظاره اطراف ، سعی در یادآوری آخرین سفرش در زمان بود آخرین بار به سال 1389 اومد اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. گفت ای بی انصاف ها چرا هزار سال اقلا می نوشتید یکسال , ده سال , نه هزار سال
بله پوریای بیچاره خیلی خیلی جلوتر از زمانی که می خواست رفته بود و الان ایران انجمن بحدی رشد کرده بو د که کارمندان بخش تبلیغاتیش به 50000نفر رسیده بود .اعضا 545278595642581451نفر ادمین الانم از نوادگان ادمین سال 1389 هست واییییی پوریای بیچاره .
پوریا آدرس ساختمان مرکزی ایران انجمن را گرفت و با کارت اعتباریش هلی کوپتری اجاره کرد و بالای پشت بام فرود اومد بالاخره با ادمین صحبت کرد ادمین جوان از اجدادش , خوب بودن را به ارث برده بود وقتی مشکل وی را فهمید دکمه ای ر ا فشار داد 9 پست پوریا زده شداما وقتي بررسي كرد تا مطمئن بشه ديد نهمين پست حذف شده . خب دیگه الان پوریا هیچ راهی نداشت چون یک پستش مانده بود. مجددا پیش نوادگان ادمین برگشت و مشکل را عنوان کرد و فهميد بايد از نوادگان سنجاق قفلي كسب اجازه ميگرفت ولي چون بي اجازه پست زده بود آخري حذف شده بود.نوادگان ادمین عزیز چون بامحبت بود از اختیارات خود استفاده کرد و پست آخر را هم زد اما نوادگان سنجاق قفلي طبق روال جده بزرگوارشان عمل كردندپوریای بیچاره تنها با این حالت نظاره گر این صحنه هابود اما بهرحال نوادگان ادمین یزرگ پیروز شدند و اورا به اطاقی فرستادند و با فشار یک دکمه پوریا را به زمان خودش برگرداندنداما نواده سنجاق قفلي دست بردار نبوده و پنهاني پشت سر پوريا راهي اين سفر شد تا از حيثيت نام سنجاق قفلي دفاع و انتقام بگيرد برگشت پوریا به زمان خودش باتونل زمان بدون اینکه بفهمه یه دختر شلوغ و شیطون پشت سرش وارد تونل و زمان اونا شده ، در همین زمان درون غار به یکباره زلزله ای آمد و کوزه اسرار آمیز به هزار تیکه تبدیل شد پوریا به کناری افتاد و بیهوش شد. خبری از نوادگان سنجاق قفلی نبود،‌ نواده سنجاق قفلي كه بيرون غار ايستاده بود بدور از اون اتفاق ،‌ نفس عميق و خميازه اي كشيد و گفت عجب جاي سرسبزي هست اينجا .
پوریا بهوش آمد چشمانش را مالید , نگاهی به اطراف کرد،‌ نواده سنجاق قفلي وقتي متوجه شد پوريا بهوش اومده گوشه اي پنهان شد. باد شدیدی می وزید, هوا تقریبا سرد بود پوریا ترسیده بود از قهر ملکه چون همه می دونستن اگه کسی با صداقت و برای هدف خیر وارد غار اسرار آمیز نشه خراب میشه حالا او هر 5 شرایط را داشت. یقه پیراهنش را بالا کشید که کمتر سرما اذیتش کند.نوادگان سنجاق قفلی از سرما... ( اسم نواده سنجاق قفلي رو سنجاقي ميزاريم) خوشش مي اومد و بيدي نبود كه از اين بادها بلرزه،‌ پوريا حركت كرد تا پيش نازلي بره و ماجرا رو تعريف كنه كه در راه سربازهای ملکه رو دید چون خبر خرابی غار به گوش همه رسیده بود بااینکه پوریا 5شرطو داشت اما به تحریک نازلی که نیت بدی داشت داخل غاررفته بودپس وارد غار شد. یکی از سربازها نوادگان سنجاقی را دید و باچند نفر پریدند و او را گرفتند اما چون سنجاقي مثل جده بزرگوارش رزمي كار و دونده ماهري بود ابتدا كتك مفصلي سربازان نوش جان كردند و تا به خودشون اومدن از دستشون فرار كرده و به دهكده نازلي رسيد. پوریا از چیزی خبر نداشت وقتی وارد غار خراب شد به هر طرف نگاه کرد از دیدن وضع غار و خرابی اون وحشت تمام وجودشو فرا گرفت .تخته سنگی جلو راهش پیدا شد. معلوم بود در زمان خرابی غار اینجا افتاده . با شانه هایش شروع به هول دادن کرد كه صداي ناله اي از درون زمين آمد وقتي خاك ها رو كنار زد راه پله اي به طرف پايين يافت.پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .
پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .باورش نمی شد که باورش نمی شد که دختري مانند ملكه آنجاست. بطرف دختر رفت دید دست و پایش را با طناب بسته اند. سریع طنابها را از دست و پای دختر باز کرد ،‌ كمكش كرد ،‌ زمين دوباره به لرز در اومد كه سريع بيرون رفتند و غار به كلي درش بسته شد.پوریا نا امید نگاهی به در غار کرد و با دختر بطرف منزلش راه افتاد . دختر در راه به پوریا تگاه کرد و گفت مشکلت چیه ؟....
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز،‌ غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :

1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت .
دلش بحال او سوخت یک کارت اعتباری به دست پوریا داد.خواست حرف بزند , جوان رفت پوریا کیج و منگ در حال نظاره اطراف ، سعی در یادآوری آخرین سفرش در زمان بود آخرین بار به سال 1389 اومد اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. گفت ای بی انصاف ها چرا هزار سال اقلا می نوشتید یکسال , ده سال , نه هزار سال
بله پوریای بیچاره خیلی خیلی جلوتر از زمانی که می خواست رفته بود و الان ایران انجمن بحدی رشد کرده بو د که کارمندان بخش تبلیغاتیش به 50000نفر رسیده بود .اعضا 545278595642581451نفر ادمین الانم از نوادگان ادمین سال 1389 هست واییییی پوریای بیچاره .
پوریا آدرس ساختمان مرکزی ایران انجمن را گرفت و با کارت اعتباریش هلی کوپتری اجاره کرد و بالای پشت بام فرود اومد بالاخره با ادمین صحبت کرد ادمین جوان از اجدادش , خوب بودن را به ارث برده بود وقتی مشکل وی را فهمید دکمه ای ر ا فشار داد 9 پست پوریا زده شداما وقتي بررسي كرد تا مطمئن بشه ديد نهمين پست حذف شده . خب دیگه الان پوریا هیچ راهی نداشت چون یک پستش مانده بود. مجددا پیش نوادگان ادمین برگشت و مشکل را عنوان کرد و فهميد بايد از نوادگان سنجاق قفلي كسب اجازه ميگرفت ولي چون بي اجازه پست زده بود آخري حذف شده بود.نوادگان ادمین عزیز چون بامحبت بود از اختیارات خود استفاده کرد و پست آخر را هم زد اما نوادگان سنجاق قفلي طبق روال جده بزرگوارشان عمل كردندپوریای بیچاره تنها با این حالت نظاره گر این صحنه هابود اما بهرحال نوادگان ادمین یزرگ پیروز شدند و اورا به اطاقی فرستادند و با فشار یک دکمه پوریا را به زمان خودش برگرداندنداما نواده سنجاق قفلي دست بردار نبوده و پنهاني پشت سر پوريا راهي اين سفر شد تا از حيثيت نام سنجاق قفلي دفاع و انتقام بگيرد برگشت پوریا به زمان خودش باتونل زمان بدون اینکه بفهمه یه دختر شلوغ و شیطون پشت سرش وارد تونل و زمان اونا شده ، در همین زمان درون غار به یکباره زلزله ای آمد و کوزه اسرار آمیز به هزار تیکه تبدیل شد پوریا به کناری افتاد و بیهوش شد. خبری از نوادگان سنجاق قفلی نبود،‌ نواده سنجاق قفلي كه بيرون غار ايستاده بود بدور از اون اتفاق ،‌ نفس عميق و خميازه اي كشيد و گفت عجب جاي سرسبزي هست اينجا .
پوریا بهوش آمد چشمانش را مالید , نگاهی به اطراف کرد،‌ نواده سنجاق قفلي وقتي متوجه شد پوريا بهوش اومده گوشه اي پنهان شد. باد شدیدی می وزید, هوا تقریبا سرد بود پوریا ترسیده بود از قهر ملکه چون همه می دونستن اگه کسی با صداقت و برای هدف خیر وارد غار اسرار آمیز نشه خراب میشه حالا او هر 5 شرایط را داشت. یقه پیراهنش را بالا کشید که کمتر سرما اذیتش کند.نوادگان سنجاق قفلی از سرما... ( اسم نواده سنجاق قفلي رو سنجاقي ميزاريم) خوشش مي اومد و بيدي نبود كه از اين بادها بلرزه،‌ پوريا حركت كرد تا پيش نازلي بره و ماجرا رو تعريف كنه كه در راه سربازهای ملکه رو دید چون خبر خرابی غار به گوش همه رسیده بود بااینکه پوریا 5شرطو داشت اما به تحریک نازلی که نیت بدی داشت داخل غاررفته بودپس وارد غار شد. یکی از سربازها نوادگان سنجاقی را دید و باچند نفر پریدند و او را گرفتند اما چون سنجاقي مثل جده بزرگوارش رزمي كار و دونده ماهري بود ابتدا كتك مفصلي سربازان نوش جان كردند و تا به خودشون اومدن از دستشون فرار كرده و به دهكده نازلي رسيد. پوریا از چیزی خبر نداشت وقتی وارد غار خراب شد به هر طرف نگاه کرد از دیدن وضع غار و خرابی اون وحشت تمام وجودشو فرا گرفت .تخته سنگی جلو راهش پیدا شد. معلوم بود در زمان خرابی غار اینجا افتاده . با شانه هایش شروع به هول دادن کرد كه صداي ناله اي از درون زمين آمد وقتي خاك ها رو كنار زد راه پله اي به طرف پايين يافت.پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .
پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .باورش نمی شد که باورش نمی شد که دختري مانند ملكه آنجاست. بطرف دختر رفت دید دست و پایش را با طناب بسته اند. سریع طنابها را از دست و پای دختر باز کرد ،‌ كمكش كرد ،‌ زمين دوباره به لرز در اومد كه سريع بيرون رفتند و غار به كلي درش بسته شد.پوریا نا امید نگاهی به در غار کرد و با دختر بطرف منزلش راه افتاد . دختر در راه به پوریا نگاه کرد و گفت مشکلت چیه ؟ پوريا ماجرا رو تعريف كرد،‌ دختر گفت ملكه به مقصودش برسه تو رو زنده نميزاره اما بهم كمك كني من هم براي تو جبران ميكنم...
 
آخرین ویرایش:

rahnama

پدر ایران انجمن
هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز،‌ غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :

1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت .
دلش بحال او سوخت یک کارت اعتباری به دست پوریا داد.خواست حرف بزند , جوان رفت پوریا کیج و منگ در حال نظاره اطراف ، سعی در یادآوری آخرین سفرش در زمان بود آخرین بار به سال 1389 اومد اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. گفت ای بی انصاف ها چرا هزار سال اقلا می نوشتید یکسال , ده سال , نه هزار سال
بله پوریای بیچاره خیلی خیلی جلوتر از زمانی که می خواست رفته بود و الان ایران انجمن بحدی رشد کرده بو د که کارمندان بخش تبلیغاتیش به 50000نفر رسیده بود .اعضا 545278595642581451نفر ادمین الانم از نوادگان ادمین سال 1389 هست واییییی پوریای بیچاره .
پوریا آدرس ساختمان مرکزی ایران انجمن را گرفت و با کارت اعتباریش هلی کوپتری اجاره کرد و بالای پشت بام فرود اومد بالاخره با ادمین صحبت کرد ادمین جوان از اجدادش , خوب بودن را به ارث برده بود وقتی مشکل وی را فهمید دکمه ای ر ا فشار داد 9 پست پوریا زده شداما وقتي بررسي كرد تا مطمئن بشه ديد نهمين پست حذف شده . خب دیگه الان پوریا هیچ راهی نداشت چون یک پستش مانده بود. مجددا پیش نوادگان ادمین برگشت و مشکل را عنوان کرد و فهميد بايد از نوادگان سنجاق قفلي كسب اجازه ميگرفت ولي چون بي اجازه پست زده بود آخري حذف شده بود.نوادگان ادمین عزیز چون بامحبت بود از اختیارات خود استفاده کرد و پست آخر را هم زد اما نوادگان سنجاق قفلي طبق روال جده بزرگوارشان عمل كردندپوریای بیچاره تنها با این حالت نظاره گر این صحنه هابود اما بهرحال نوادگان ادمین یزرگ پیروز شدند و اورا به اطاقی فرستادند و با فشار یک دکمه پوریا را به زمان خودش برگرداندنداما نواده سنجاق قفلي دست بردار نبوده و پنهاني پشت سر پوريا راهي اين سفر شد تا از حيثيت نام سنجاق قفلي دفاع و انتقام بگيرد برگشت پوریا به زمان خودش باتونل زمان بدون اینکه بفهمه یه دختر شلوغ و شیطون پشت سرش وارد تونل و زمان اونا شده ، در همین زمان درون غار به یکباره زلزله ای آمد و کوزه اسرار آمیز به هزار تیکه تبدیل شد پوریا به کناری افتاد و بیهوش شد. خبری از نوادگان سنجاق قفلی نبود،‌ نواده سنجاق قفلي كه بيرون غار ايستاده بود بدور از اون اتفاق ،‌ نفس عميق و خميازه اي كشيد و گفت عجب جاي سرسبزي هست اينجا .
پوریا بهوش آمد چشمانش را مالید , نگاهی به اطراف کرد،‌ نواده سنجاق قفلي وقتي متوجه شد پوريا بهوش اومده گوشه اي پنهان شد. باد شدیدی می وزید, هوا تقریبا سرد بود پوریا ترسیده بود از قهر ملکه چون همه می دونستن اگه کسی با صداقت و برای هدف خیر وارد غار اسرار آمیز نشه خراب میشه حالا او هر 5 شرایط را داشت. یقه پیراهنش را بالا کشید که کمتر سرما اذیتش کند.نوادگان سنجاق قفلی از سرما... ( اسم نواده سنجاق قفلي رو سنجاقي ميزاريم) خوشش مي اومد و بيدي نبود كه از اين بادها بلرزه،‌ پوريا حركت كرد تا پيش نازلي بره و ماجرا رو تعريف كنه كه در راه سربازهای ملکه رو دید چون خبر خرابی غار به گوش همه رسیده بود بااینکه پوریا 5شرطو داشت اما به تحریک نازلی که نیت بدی داشت داخل غاررفته بودپس وارد غار شد. یکی از سربازها نوادگان سنجاقی را دید و باچند نفر پریدند و او را گرفتند اما چون سنجاقي مثل جده بزرگوارش رزمي كار و دونده ماهري بود ابتدا كتك مفصلي سربازان نوش جان كردند و تا به خودشون اومدن از دستشون فرار كرده و به دهكده نازلي رسيد. پوریا از چیزی خبر نداشت وقتی وارد غار خراب شد به هر طرف نگاه کرد از دیدن وضع غار و خرابی اون وحشت تمام وجودشو فرا گرفت .تخته سنگی جلو راهش پیدا شد. معلوم بود در زمان خرابی غار اینجا افتاده . با شانه هایش شروع به هول دادن کرد كه صداي ناله اي از درون زمين آمد وقتي خاك ها رو كنار زد راه پله اي به طرف پايين يافت.پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .
پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .باورش نمی شد که باورش نمی شد که دختري مانند ملكه آنجاست. بطرف دختر رفت دید دست و پایش را با طناب بسته اند. سریع طنابها را از دست و پای دختر باز کرد ،‌ كمكش كرد ،‌ زمين دوباره به لرز در اومد كه سريع بيرون رفتند و غار به كلي درش بسته شد.پوریا نا امید نگاهی به در غار کرد و با دختر بطرف منزلش راه افتاد . دختر در راه به پوریا نگاه کرد و گفت مشکلت چیه ؟ پوريا ماجرا رو تعريف كرد،‌ دختر گفت ملكه به مقصودش برسه تو رو زنده نميزاره اما بهم كمك كني من هم براي تو جبران ميكنم.پوریا لبخند ی زد و گفت اگر من نبودم تو در غار مدفون شده بودی .باز اگر کمکی لازم شد انجام میدهم ....
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز،‌ غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :

1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت .
دلش بحال او سوخت یک کارت اعتباری به دست پوریا داد.خواست حرف بزند , جوان رفت پوریا کیج و منگ در حال نظاره اطراف ، سعی در یادآوری آخرین سفرش در زمان بود آخرین بار به سال 1389 اومد اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. گفت ای بی انصاف ها چرا هزار سال اقلا می نوشتید یکسال , ده سال , نه هزار سال
بله پوریای بیچاره خیلی خیلی جلوتر از زمانی که می خواست رفته بود و الان ایران انجمن بحدی رشد کرده بو د که کارمندان بخش تبلیغاتیش به 50000نفر رسیده بود .اعضا 545278595642581451نفر ادمین الانم از نوادگان ادمین سال 1389 هست واییییی پوریای بیچاره .
پوریا آدرس ساختمان مرکزی ایران انجمن را گرفت و با کارت اعتباریش هلی کوپتری اجاره کرد و بالای پشت بام فرود اومد بالاخره با ادمین صحبت کرد ادمین جوان از اجدادش , خوب بودن را به ارث برده بود وقتی مشکل وی را فهمید دکمه ای ر ا فشار داد 9 پست پوریا زده شداما وقتي بررسي كرد تا مطمئن بشه ديد نهمين پست حذف شده . خب دیگه الان پوریا هیچ راهی نداشت چون یک پستش مانده بود. مجددا پیش نوادگان ادمین برگشت و مشکل را عنوان کرد و فهميد بايد از نوادگان سنجاق قفلي كسب اجازه ميگرفت ولي چون بي اجازه پست زده بود آخري حذف شده بود.نوادگان ادمین عزیز چون بامحبت بود از اختیارات خود استفاده کرد و پست آخر را هم زد اما نوادگان سنجاق قفلي طبق روال جده بزرگوارشان عمل كردندپوریای بیچاره تنها با این حالت نظاره گر این صحنه هابود اما بهرحال نوادگان ادمین یزرگ پیروز شدند و اورا به اطاقی فرستادند و با فشار یک دکمه پوریا را به زمان خودش برگرداندنداما نواده سنجاق قفلي دست بردار نبوده و پنهاني پشت سر پوريا راهي اين سفر شد تا از حيثيت نام سنجاق قفلي دفاع و انتقام بگيرد برگشت پوریا به زمان خودش باتونل زمان بدون اینکه بفهمه یه دختر شلوغ و شیطون پشت سرش وارد تونل و زمان اونا شده ، در همین زمان درون غار به یکباره زلزله ای آمد و کوزه اسرار آمیز به هزار تیکه تبدیل شد پوریا به کناری افتاد و بیهوش شد. خبری از نوادگان سنجاق قفلی نبود،‌ نواده سنجاق قفلي كه بيرون غار ايستاده بود بدور از اون اتفاق ،‌ نفس عميق و خميازه اي كشيد و گفت عجب جاي سرسبزي هست اينجا .
پوریا بهوش آمد چشمانش را مالید , نگاهی به اطراف کرد،‌ نواده سنجاق قفلي وقتي متوجه شد پوريا بهوش اومده گوشه اي پنهان شد. باد شدیدی می وزید, هوا تقریبا سرد بود پوریا ترسیده بود از قهر ملکه چون همه می دونستن اگه کسی با صداقت و برای هدف خیر وارد غار اسرار آمیز نشه خراب میشه حالا او هر 5 شرایط را داشت. یقه پیراهنش را بالا کشید که کمتر سرما اذیتش کند.نوادگان سنجاق قفلی از سرما... ( اسم نواده سنجاق قفلي رو سنجاقي ميزاريم) خوشش مي اومد و بيدي نبود كه از اين بادها بلرزه،‌ پوريا حركت كرد تا پيش نازلي بره و ماجرا رو تعريف كنه كه در راه سربازهای ملکه رو دید چون خبر خرابی غار به گوش همه رسیده بود بااینکه پوریا 5شرطو داشت اما به تحریک نازلی که نیت بدی داشت داخل غاررفته بودپس وارد غار شد. یکی از سربازها نوادگان سنجاقی را دید و باچند نفر پریدند و او را گرفتند اما چون سنجاقي مثل جده بزرگوارش رزمي كار و دونده ماهري بود ابتدا كتك مفصلي سربازان نوش جان كردند و تا به خودشون اومدن از دستشون فرار كرده و به دهكده نازلي رسيد. پوریا از چیزی خبر نداشت وقتی وارد غار خراب شد به هر طرف نگاه کرد از دیدن وضع غار و خرابی اون وحشت تمام وجودشو فرا گرفت .تخته سنگی جلو راهش پیدا شد. معلوم بود در زمان خرابی غار اینجا افتاده . با شانه هایش شروع به هول دادن کرد كه صداي ناله اي از درون زمين آمد وقتي خاك ها رو كنار زد راه پله اي به طرف پايين يافت.پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .
پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .باورش نمی شد که باورش نمی شد که دختري مانند ملكه آنجاست. بطرف دختر رفت دید دست و پایش را با طناب بسته اند. سریع طنابها را از دست و پای دختر باز کرد ،‌ كمكش كرد ،‌ زمين دوباره به لرز در اومد كه سريع بيرون رفتند و غار به كلي درش بسته شد.پوریا نا امید نگاهی به در غار کرد و با دختر بطرف منزلش راه افتاد . دختر در راه به پوریا نگاه کرد و گفت مشکلت چیه ؟ پوريا ماجرا رو تعريف كرد،‌ دختر گفت ملكه به مقصودش برسه تو رو زنده نميزاره اما بهم كمك كني من هم براي تو جبران ميكنم.پوریا لبخند ی زد و گفت اگر من نبودم تو در غار مدفون شده بودی .باز اگر کمکی لازم شد انجام میدهم ، دختر میخواست از پوریا درخواستی بکنه ولی هر چی داد میزد پوریا صدای اون رو نمیشنید چون دیگه زمان ...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز،‌ غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :

1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت .
دلش بحال او سوخت یک کارت اعتباری به دست پوریا داد.خواست حرف بزند , جوان رفت پوریا کیج و منگ در حال نظاره اطراف ، سعی در یادآوری آخرین سفرش در زمان بود آخرین بار به سال 1389 اومد اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. گفت ای بی انصاف ها چرا هزار سال اقلا می نوشتید یکسال , ده سال , نه هزار سال
بله پوریای بیچاره خیلی خیلی جلوتر از زمانی که می خواست رفته بود و الان ایران انجمن بحدی رشد کرده بو د که کارمندان بخش تبلیغاتیش به 50000نفر رسیده بود .اعضا 545278595642581451نفر ادمین الانم از نوادگان ادمین سال 1389 هست واییییی پوریای بیچاره .
پوریا آدرس ساختمان مرکزی ایران انجمن را گرفت و با کارت اعتباریش هلی کوپتری اجاره کرد و بالای پشت بام فرود اومد بالاخره با ادمین صحبت کرد ادمین جوان از اجدادش , خوب بودن را به ارث برده بود وقتی مشکل وی را فهمید دکمه ای ر ا فشار داد 9 پست پوریا زده شداما وقتي بررسي كرد تا مطمئن بشه ديد نهمين پست حذف شده . خب دیگه الان پوریا هیچ راهی نداشت چون یک پستش مانده بود. مجددا پیش نوادگان ادمین برگشت و مشکل را عنوان کرد و فهميد بايد از نوادگان سنجاق قفلي كسب اجازه ميگرفت ولي چون بي اجازه پست زده بود آخري حذف شده بود.نوادگان ادمین عزیز چون بامحبت بود از اختیارات خود استفاده کرد و پست آخر را هم زد اما نوادگان سنجاق قفلي طبق روال جده بزرگوارشان عمل كردندپوریای بیچاره تنها با این حالت نظاره گر این صحنه هابود اما بهرحال نوادگان ادمین یزرگ پیروز شدند و اورا به اطاقی فرستادند و با فشار یک دکمه پوریا را به زمان خودش برگرداندنداما نواده سنجاق قفلي دست بردار نبوده و پنهاني پشت سر پوريا راهي اين سفر شد تا از حيثيت نام سنجاق قفلي دفاع و انتقام بگيرد برگشت پوریا به زمان خودش باتونل زمان بدون اینکه بفهمه یه دختر شلوغ و شیطون پشت سرش وارد تونل و زمان اونا شده ، در همین زمان درون غار به یکباره زلزله ای آمد و کوزه اسرار آمیز به هزار تیکه تبدیل شد پوریا به کناری افتاد و بیهوش شد. خبری از نوادگان سنجاق قفلی نبود،‌ نواده سنجاق قفلي كه بيرون غار ايستاده بود بدور از اون اتفاق ،‌ نفس عميق و خميازه اي كشيد و گفت عجب جاي سرسبزي هست اينجا .
پوریا بهوش آمد چشمانش را مالید , نگاهی به اطراف کرد،‌ نواده سنجاق قفلي وقتي متوجه شد پوريا بهوش اومده گوشه اي پنهان شد. باد شدیدی می وزید, هوا تقریبا سرد بود پوریا ترسیده بود از قهر ملکه چون همه می دونستن اگه کسی با صداقت و برای هدف خیر وارد غار اسرار آمیز نشه خراب میشه حالا او هر 5 شرایط را داشت. یقه پیراهنش را بالا کشید که کمتر سرما اذیتش کند.نوادگان سنجاق قفلی از سرما... ( اسم نواده سنجاق قفلي رو سنجاقي ميزاريم) خوشش مي اومد و بيدي نبود كه از اين بادها بلرزه،‌ پوريا حركت كرد تا پيش نازلي بره و ماجرا رو تعريف كنه كه در راه سربازهای ملکه رو دید چون خبر خرابی غار به گوش همه رسیده بود بااینکه پوریا 5شرطو داشت اما به تحریک نازلی که نیت بدی داشت داخل غاررفته بودپس وارد غار شد. یکی از سربازها نوادگان سنجاقی را دید و باچند نفر پریدند و او را گرفتند اما چون سنجاقي مثل جده بزرگوارش رزمي كار و دونده ماهري بود ابتدا كتك مفصلي سربازان نوش جان كردند و تا به خودشون اومدن از دستشون فرار كرده و به دهكده نازلي رسيد. پوریا از چیزی خبر نداشت وقتی وارد غار خراب شد به هر طرف نگاه کرد از دیدن وضع غار و خرابی اون وحشت تمام وجودشو فرا گرفت .تخته سنگی جلو راهش پیدا شد. معلوم بود در زمان خرابی غار اینجا افتاده . با شانه هایش شروع به هول دادن کرد كه صداي ناله اي از درون زمين آمد وقتي خاك ها رو كنار زد راه پله اي به طرف پايين يافت.پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .
پله ها را پائین رفت , به اطراف نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .باورش نمی شد که باورش نمی شد که دختري مانند ملكه آنجاست. بطرف دختر رفت دید دست و پایش را با طناب بسته اند. سریع طنابها را از دست و پای دختر باز کرد ،‌ كمكش كرد ،‌ زمين دوباره به لرز در اومد كه سريع بيرون رفتند و غار به كلي درش بسته شد.پوریا نا امید نگاهی به در غار کرد و با دختر بطرف منزلش راه افتاد . دختر در راه به پوریا نگاه کرد و گفت مشکلت چیه ؟ پوريا ماجرا رو تعريف كرد،‌ دختر گفت ملكه به مقصودش برسه تو رو زنده نميزاره اما بهم كمك كني من هم براي تو جبران ميكنم.پوریا لبخند ی زد و گفت اگر من نبودم تو در غار مدفون شده بودی .باز اگر کمکی لازم شد انجام میدهم ، دختر میخواست از پوریا درخواستی بکنه ولی هر چی داد میزد پوریا صدای اون رو نمیشنید چون دیگه زمان به عقب برگش.. ناگهان پوریا صدای داد و بیدادی شنید.. آخ باز صدای دادوبیداد پدر و مادرش سراسیمه از خواب بیدار شد.

ممنون از همکاری خوب تک تک عزیزانی که در نوشتن این داستان کمک کردند.همگی موفق هستید, موفقتر باشید یا علی
 

rahnama

پدر ایران انجمن
داستان بعدی :
عزیزان اسکلت داستان لطافت جوانی است و امید و آرزو ....
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع ...





.
 

amininho

متخصص بخش کامپیوتر
سلام
من این تا پیکو بعد از یه قرن؟یه دهه نمی دونم ولی می دونم که خیلی وقت گذشته،دوباره زنده می کنم.من اینو تو آخرین صفحه این انجمن پیدا کردم.



در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت...
 
آخرین ویرایش:

rahnama

پدر ایران انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم.....
 

amininho

متخصص بخش کامپیوتر
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم.اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند....
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند ....

کد:
منم اینو الان دیدم ادامه میدیم
 

amininho

متخصص بخش کامپیوتر
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون....
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که...
 

hamedo

کاربر ويژه
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی کوسفند ....
 

amininho

متخصص بخش کامپیوتر
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی کوسفند بچراند....
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود...
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آخیییییییییی یاد این تاپیک بخیر... همیشه سمیه پر از ایده بود... به مامانش البته رفته ... داستان اولیه خیلی باحال بود... خب تصمیم گرفتم این تاپیک رو بالا بیارم... تا از قوه تخیلمون رو کمی کار بکشیم...:نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2:

در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشید!
 

rahnama

پدر ایران انجمن
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشید!وبطرف گله رفت..


 

khorde-shishe

متخصص بخش فوتبال
در دهکده زیبائی واقع در نقطه ای پردرخت و با صفای استان گیلان جوانی زندگی می کر د 24 ساله , تنومند و بسیار شجاع.او همیشه صبح که از خواب بیدار می شد،با خود می گفت :خدایا شکر که امروز هم مثل هر روز می توانم نفس بکشم و دو باره فعالیت روزانه را آغاز کنم اما یک روز،وقتی که می خواست برود و هیزم جمع کند دید که یک گله گوسفند در علفزار در حال چرای هستند.برای او عجیب بود.چون او هیچ گاه ندیده بود که کسی در ان حوالی گوسفند درمیان علفزارها باشد تعجب کرده بود... چون یک چوبدستی و نی در هوا معلق میدید... ناگهان از ترس فریادی کشیدوبطرف گله رفت و ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد ...


 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا