• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

برگزیده ای از اشعار فروغ فرخزاد

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تشنه



من گلي بودم

در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون

در شبي تاريك روئيدم

تشنه لب بر ساحل كارون



بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد مي لغزيد

يا لب سوزنده مردي كه با چشمان خاموشش

سرزنش مي كرد دستي را كه از هر شاخه سرسبز

غنچه نشكفته اي مي چيد



پيكرم، فرياد زيبائي

در سكوتم نغمه خوان لب هاي تنهائي

ديدگانم خيره در رؤياي شوم سرزميني دور و رؤيائي

كه نسيم رهگذر در گوش من مي گفت:

«آفتابش رنگ شاد ديگري دارد»

عاقبت من بي خبر از ساحل كارون

رخت برچيدم

در ره خود بس گل پژمرده را ديدم

چشم هاشان چشمه خشك كوير غم

تشنه يك قطره شبنم

من به آن ها سخت خنديدم



تا شبي پيدا شد از پشت مه ترديد

تكچراغ شهر رؤياها

من در آنجا گرم و خواهشبار

از زميني سخت روئيدم

نيمه شب جوشيد خون شعر در رگ هاي سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ

رنگ درد من

منتظر بودم كه بگشايد برويم آسمان تار

ديدگان صبح سيمين را

تا بنوشم از لب خورشيد نورافشان

شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شيرين را



ليكن اي افسوس

من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها

نور خورشيدي

زير پايم بوته هاي خشك با اندوه مي نالند

«چهره خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك است!»

خوب مي دانم كه ديگر نيست اميدي

نيست اميدي



محو شد در جنگل انبوه تاريكي

چون رگ نوري طنين آشناي من

قطره اشگي هم نيفشاند آسمان تار

از نگاه خسته ابري به پاي من



من گل پژمرده اي هستم

چشم هايم چشمه خشك كوير غم

تشنه يك بوسه خورشيد

تشنه يك قطره شبنم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ترس



شب تيره و ره دراز و من حيران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بي شكيب فانوسش

وحشت زده مي دود نگاه من



بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند

در بستر سبزه هاي تر دامان

گوئي كه لبش به گردنم آويخت

الماس هزار بوسه سوزان



بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند

من او شدم ... او خروش درياها

من بوته وحشي نيازي گرم

او زمزمه نسيم صحراها



من تشنه ميان بازوان او

همچون علفي ز شوق روئيدم

تا عطر شكوفه هاي لرزان را

در جام شب شكفته نوشيدم



باران ستاره ريخت بر مويم

از شاخه تكدرخت خاموشي

در بستر سبزه هاي تر دامان

من ماندم و شعله هاي آغوشي



مي ترسم از اين نسيم بي پروا

گر با تنم اينچنين درآويزد

ترسم كه ز پيكرم ميان جمع

عطر علف فشرده برخيزد!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دنياي سايه ها



شب به روي جاده نمناك

سايه هاي ما ز ما گوئي گريزانند

دور از ما در نشيب راه

در غبار شوم مهتابي كه مي لغزد

سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاك

سوي يگديگر بنرمي پيش مي رانند



شب به روي جاده نمناك

در سكوت خاك عطرآگين

ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند

سايه هاي ما ...



همچو گل هائي كه مستند از شراب شبنم دوشين

گوئي آنها در گريز تلخشان از ما

نغمه هائي را كه ما هرگز نمي خوانيم

نغمه هائي را كه ما با خشم

در سكوت سينه مي رانيم

زير لب با شوق مي خوانند



ليك دور از سايه ها

بي خبر از قصه دلبستگي هاشان

از جدائي ها و از پيوستگي هاشان

جسم هاي خسته ما در ركود خويش

زندگي را شكل مي بخشند



شب به روي جاده نمناك

اي بسا پرسيده ام از خود

«زندگي آيا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد؟»

«يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»



از هزاران روح سرگردان،

گرد من لغزيده در امواج تاريكي،

سايه من كو؟

«نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»

سايه من كو؟

سايه من كو؟



من نمي خواهم

سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم

من نمي خواهم

او بلغزد دور از من روي معبرها

يا بيفتد خسته و سنگين

زير پاي رهگذرها

او چرا بايد به راه جستجوي خويش

روبرو گردد

با لبان بسته درها؟

او چرا بايد بسايد تن

بر در و ديوار هر خانه؟

او چرا بايد ز نوميدي

پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!

آه ... اي خورشيد

سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟



از تو مي پرسم:

تيرگي درد است يا شادي؟

جسم زندانست يا صحراي آزادي؟

ظلمت شب چيست؟

شب،

سايه روح سياه كيست؟



او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سرگشته و حيران

مي دوم در راه پرسش هاي بي پايان
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عصيان (بندگي)



بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز

در دلم درديست بي آرام و هستي سوز

راز سرگرداني اين روح عاصي را

با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز



گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما

تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي

سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي



نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

بي خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان

مي کشد پاروزنان در کام طوفانها



چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه

خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها

وحشت زندان و برق حلقهء زنجير

داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !



سينهء سرد زمين و لکه هاي گور

هر سلامي سايهء تاريک بدرودي

دستهايي خالي و در آسماني دور

زردي خورشيد بيمار تب آلودي



جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ

جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته

نه نشان آتشي بر قله هاي طور

نه جوابي از وراي اين در بسته



آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟

تا زني بر سنگ جام خود پرستي را

يک زمان با من نشيني ، با من خاکي

از لب شعرم بنوشي درد هستي را



سالها در خويش افسردم ولي امروز

شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم

يا خمش سازي خروش بي شکيبم را

يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم



دانم از درگاه خود مي رانيم، اما

تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي

سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي



چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز

ناشناسي پيش ميراند در اين راهم

روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد

من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم



کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز

برگزينم قالبي ، خود از براي خويش

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادي نهم در راه پاي خويش



من به دنيا آمدم تا در جهان تو

حاصل پيوند سوزان دو تن باشم

پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟

من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم



روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت

ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو

روزها رفتند و آن آواي لالايي

مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو



کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال

رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد

نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد

ميهماني بي خبر انگشت بر در زد



مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز

مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست

مي شکستم شاخه هاي راز را اما

از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست



راه من تا دور دست دشت ها مي رفت

من شناور در شط انديشه هاي خويش

مي خزيدم در دل امواج سرگردان

مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش



عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم

چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟

گر سرا پا نور گرم زندگي هستم

از کدامين آسمان راز مي تابم



از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟

دانه انديشه را در من که افشانده است ؟

چنگ در دست من و من چنگي مغرور

يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟



گر نبودم يا به دنياي دگر بودم

باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟

باز آيا مي توانستم که ره يابم

در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟



ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ

سايه افکندي بر آن پايان و دانستم

پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ



سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت

ريسماني بود و آن سويش به گردنها

مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا





مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي

آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد

هر که شيطان را به جايم بر گزيند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد



خويش را ‌آينه اي ديدم تهي از خويش

هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت

گاه نقش ديدگان خودپرست تو



گوسپندي در ميان گله سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !

آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازي

مي زده در گوشه اي آرام آسوده



مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي

«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد

هر که شيطان را به جايم برگزيند، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»



آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را

عاصيش کردي او را سوي ما راندي

اين تو بودي، اين تو بودي کز يکي شعله

ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي





مهلتش دادي که تا دنيا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتي وحشي شود در بستري خاموش

بوسه گردد بر لباني کز عطش سوزد



هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش

شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد

عطر گل ها شد به روي دشت ها پاشيد

رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد



موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش مي شد درون خم به جوش آمد

آن چنان در جان مي خواران خروش افکند

تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد



نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد

لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد

خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد

عکس ساقي شد به جام واژگون افتاد



سحر آوازش در اين شب هاي ظلماني

هادي گم کرده راهان در بيابان شد

بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد

برق چشمانش چراغ رهنورردان شد



هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش

در ره زيبا پرستانش رها کردي

آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش

گنبد ميناي ما را پر صدا کردي



چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني

ما به پاي افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو



خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه

چون گياهي خشک کرديشان ز طوفاني

تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد

سوختيشان، سوختي با برق سوزاني



واي از اين بازي، از اين بازي درد آلود

از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي ؟

رشتهء تسبيح و در دست تو مي چرخيم

گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي....

....................

... چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد

با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم

تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد

تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم



گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود

هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود ؟

هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصي

زو نشاني بود يا آواي پايي بود ؟



تو من و ما را پياپي مي کشي در گود

تا بگويي مي تواني اين چنين باشي

تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم

بر سر ما پتک سرد آهنين باشي



چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟

در سراي خامش ما ميهمان مانده

بر اثير پيکر سوزنده اش دستي

عطر لذت هاي دنيا را بيافشانده



چيست او، جز آن چه تو مي خواستي باشد ؟

تيره روحي، تيره جاني، تيره بينايي

تيره لبخندي بر آن لب هاي بي لبخند

تيره آغازي، خدايا، تيره پاياني



ميل او کي مايهء اين هستي تلخست ؟

رأي او را کي از او در کار پرسيدي ؟

گر رهايش کرده بودي تا بخود باشد

هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي



اي بسا شب ها که در خواب من آمد او

چشمهايش چشمه هاي اشک و خون بودند

سخت مي ناليدند و مي ديدم که بر لبهاش

ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند



شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا

گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد

پيکرش رنگ پليدي بود و او گريان

قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد



اي بسا شب ها که با من گفتگو مي کرد

گوش من گويي هنوز از ناله لبريز است :

شيطان : تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود

تف بر اين هستي که اينسان نفرت انگيزست



خالق من او، و او هر دم به گوش خلق

از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم ؟

من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟

او نمي خواهد که من چيزي جز اين باشم



دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت

دام صيادي به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه

عالمي را پرخروش از بانگ نامم کرد



دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت

منتظر، برپا، ملک هاي عذاب او

نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود

تشنه قربانيان بي حساب او



ميوه تلخ درخت وحشي زقوم

همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل

آن شراب از حميم دوزخ آغشته

ناز ده کس را شرار تازه اي در دل



دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود

دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت

تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد

او به من رسم فريب خلق را آموخت



من چه هستم؟ خود سيه روزي که بر پايش

بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده

اي مريدان من، اي گمگشتگان راه

راه ما را او گزيده، نيک سنجيده



اي مريدان من، اي گمگشتگان راه

راه، راهي نيست تا راهي به او جوييم

تا به کي در جستجوي راه مي کوشيد ؟

راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم



اي مريدان من، اي نفرين او بر ما

اي مريدان من، اي فرياد ما از او

اي همه بيداد او، بيداد او بر ما

اي سراپا خنده هاي شاد ما از او



ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم

ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم

ما که از چشمان او بيهوده افتاديم

از چه مي کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟



ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم

ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم

ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد

ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم



ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم

دام خود را با فريبي تازه مي گسترد

او براي دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد



اي مريدان من، اي گمگشتگان راه

من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم

گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما

«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »



اي بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باريدم، پياپي اشک باريدم

اي بسا شبها که من لب هاي شيطان را

چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم



اي بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين

دست هايم با نوازش ها فرود آمد

اي بسا شب ها که تا آواي او برخاست

زانوانم بي تأمل در سجود آمد



اي بسا شب ها که او از آن رداي سرخ

آرزو مي کرد تا يک دم برون باشد

آرزو مي کرد تا روح صفا گردد

ني خداي نيمي از دنياي دون باشد



بارالها حاصل اين خود پرستي چيست ؟

«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستي ، نقش جادويي نمي بينيم



ساختي دنياي خاکي را و ميداني

پاي تا سر جز سرابي ، جز فريبي نيست

ما عروسکها، و دستان تو دربازي

کفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست



شکر گفتي گفتنت، شکر ترا گفتيم

ليک ديگر تا به کي شکر ترا گوييم ؟

راه مي بندي و مي خندي به ره پويان

در کجا هستي ، کجا، تا در تو ره جوييم؟



ما که چون مومي به دستت شکل ميگيريم

پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟

پس چرا در کام دوزخ سخت مي سوزيم ؟

اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟



اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان

سر به سر آتش، سراپا ناله هاي درد

پس غل و زنجيرهاي تفته بر پا ها

از غبار جسمها، خيزنده دودي سرد



خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز

خرقه پوش زاهد و رند خراباتي

مي فروش بيدل و ميخواره سرمست

ساقي روشنگر و پير سماواتي



اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان

باز آنجا دوزخي در انتظار ماست

بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل

هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !



ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي

آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود

آن که در کار تو و عدل تو حيران بود

هر چه او مي گفت، دانستم، نه جز آن بود



اين منم آن بندهء عاصي که نامم را

دست تو با زيور اين گفته ها آراست

واي بر من، واي بر عصيان و طغيانم

گر بگويم، يا نگويم، جاي من آنجاست



باز در روز قيامت بر من ناچيز

خرده مي گيري که روزي کفر گو بودم

در ترازو مي نهي بار گناهم را

تا بگويي سرکش و تاريک خو بودم



کفه اي لبريز از بار گناه من

کفهء ديگر چه ؟ مي پرسم خداوندا

چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟

ميل دل يا سنگ هاي تيرهء صحرا؟



خود چه آسانست در آن روز هول انگيز

روي در روي تو از خود گفتگو کردن

آبرويي را که هر دم مي بري از خلق

در ترازوي تو نا گه جستجو کردن !



در کتابي، يا که خوابي، خود نمي دانم

نقشي از آن بارگاه کبريا ديدم

تو به کار داوري مشغول و صد افسوس

در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم



خشم کن، اما ز فردايم مپرهيزان

من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزي

خوب مي دانم سر انجامم چه خواهد بود

تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزي



تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهاي زهرآگين، تک درختانش

از دم آنها فضا ها تيره و مسموم

آب چرکيني شراب تلخ و سوزانش



در پس ديوارهايي سخت پا برجا

«هاويه» آن آخرين گودال آتشها

خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد

جسم هاي خاکي و بي حاصل ما را



کاش هستي را به ما هرگز نمي دادي

يا چو دادي ‚ هستي ما هستي ما بود

مي چشيديم اين شراب ارغواني را

نيستي ‚ آن گه ‚ خمار مستي ما بود



سال ها ما آدمک ها بندگان تو

با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم

عاقبت هم ز آتش خشم تو مي سوزيم

معني عدل تو را هم خوب فهميديم



تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم

چهر خود را در حرير مهر پوشاندي

از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز

نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي



گرم از هستي ‚ ز هستي ها حذر کردند

سالها رخساره بر سجاده ساييدند

از تو نامي بر لب و در عالم رويا

جامي از مي چهره اي ز آن حوريان ديدند



هم شکستي ساغر «امروزهاشان» را

هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدي

گور خود گشتند و اي باران رحمتها

قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدي



از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون؟

در بهشت جوي ها از مي روان باشد

هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا

حوري يي از حوريان آسمان باشد



مي فريبي هر نفس ما را به افسوني

مي کشاني هر زمان ما را به دريايي

در سياهي هاي اين زندان مي افروزي

گاه از باغ بهشتت شمع رويايي



ما اگر در اين جهان بي در و پيکر

خويش را در ساغري سوزان رها کرديم

بارالها، باز هم دست تو در کارست

از چه مي گويي که کاري ناروا کرديم؟



در کنار چشمه هاي سلسبيل تو

ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را

سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد

بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را



حافظ، آن پيري که دريا بود و دنيا بود

بر «جوي» بفروخت اين باغ بهشتي را

من که باشم تا به جامي نگذرم از آن ؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را



چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟

چيست اين روياي جادوبار سحر آميز؟

کيستند اين حوريان، اين خوشه هاي نور ؟

جامه هاشان از حرير نازک پرهيز



کوزه ها در دست و بر آن ساق هاي نرم

لرزش موج خيال انگيز دامان ها

مي خرامند از دري بر درگهي آرام

سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها



آب ها پاکيزه تر از قطره هاي اشک

نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده

ميوه ها چون دانه هاي روشن ياقوت

گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده



سبز خطاني سرا پا لطف و زيبايي

ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل

حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها

گاه بر آنان گهي بر حوريان مايل



قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج

تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس

پرده ها چون بالهايي از حرير سبز

از فضاها مي ترواد عطر تند ياس



ما در اينجا خاک پاي باده و معشوق

ناممان ميخوارگان راندهء رسوا

تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي

مؤمنان بي گناه پارسا خو را



آن گناه تلخ وسوزاني که در راهش

جان ما را شوق وصلي و شتابي بود

در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشت، بارالها، خود ثوابي بود



هر چه داريم از تو داريم، اي که خود گفتي:

« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست

هر که را من خواهم او را تيره دل سازم

هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»



پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش

تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم

يا براني يا بخواني ، ميل ميل تست

ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم



تو چه هستي اي همه هستي ما از تو ؟

تو چه هستي ، جز دو دست گرم در بازي؟

ديگران در کار گل مشغول و تو در گل

مي دمي - تا بندهء سر گشته اي سازي



تو چه هستي، اي همه هستي ما از تو

جز يکي سدي به راه جستجوي ما

گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان

گاه مي آيي و مي خندي به روي ما



تو چه هستي ؟ بندهء نام و جلال خويش

ديده در آينهء دنيا جمال خويش

هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه هاي بي زوال خويش



برق چشمان سرابي، رنگ نيرنگي

شيرهء شب هاي شومي، ظلمت گوري

شايد آن خفاش پير خفته اي کز خشم

تشنه سرخي خوني، دشمن نوري





خود پرستي تو، خدايا، خود پرستي تو

کفر مي گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودي مرا اما

گر خدايي -در دلم بنشين و پاکم کن



لحظه اي بگذر ز ما بگذار خود باشيم

بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم

بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد

فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عصيان (خدائي )



نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها

باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان

مي کشد پاروزنان در کام توفان ها



چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه

خانه هائي بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقهءز نجير

داستان هائي ز لطف ايزد يکتا



سينهء سرد زمين لکه هاي گور

هر سلامي سايهء تاريک بدرودd

دست هائي خالي و در آسماني دور

زردي خورشيد بيمار تب آلودي



جستجوي بي سرانجام و تلاشي گنگ

جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته

نه نشان آتشي بر قله هاي طور

نه جوابي از وراي اين در بسته



مي نشينم خيره در چشمان تاريکي

مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟

همچو فريادي بپيچم در دل دنيا

چند روزي هم من عاصي خدا باشم



گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي

کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود

من به اين تخت مرصع شت مي کردم

بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود



گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش

مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم

روي ويران جاده هاي اين جهان پير

بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم



وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند

عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم

يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم

يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم



گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان

کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد

پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت



سينه ها را قدرت فرياد مي دادم

خود درون سينه ها فرياد مي کردم

هستي من گسترش مي يافت در"هستي"

شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي کردم



مشت هايم ، اين دو مشت سخت بي آرام

کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد

آنچنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت

تا که "هستي" در تن ديوارها مي مرد



خانه مي کردم ميان مردم خاکي

خود به آنها راز خود را باز مي خواندم

مي نشستم با گروه باده پيمايان

شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم



شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت

مست از او در کارها تدبير مي کردم

مي دريدم جامهء پرهيز را بر تن

خود درون جام مي تطهير مي کردم



من رها مي کردم اين خلق پريشان را

تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند

جرعه اي از بادهء هستي بياشامند

خويش را با زينت مستي بيارايند



من نواي چنگ بودم در شبستان ها

من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم

مسجد و مي خانهء اين دير ويرانه

پر خروش از ضربه هاي روشن پايم



من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستي

من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام



مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش

گوش بر فرياد خلق بينواي خويش

تا ببينم دردهاشان را دوايي هست

يا چه مي خواهند آن ها از خداي خويش؟



گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود

اين جلال از جامه هاي چاک چاکم بود

عشق شمشير من و مستي کتاب من

باده خاکم بود ، آري ، باده خاکم بود



اي دريغا لحظه اي آمد که لب هايم

سخت خاموشند و بر آن هاکلامي نيست

خواهمت بدرود گويم تا زماني دور

زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست



زانکه نازيبد زبون را اين خدائي ها

من کجا و زين تن خاکي جدائي ها

من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم

ناگهان پرواز کردن ها ، رهائي ها



مي نشينم خيره در چشمان تاريکي

شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم

آه ، حتي در پس ديوارهاي عرش

هيج جز ظلمت نمي بينم ، نمي بينم



اي خدا ، اي خندهء مرموز مرگ آلود

با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله هاي من

من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصي

کوري چشم تو ، اين شيطان ، خداي من
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عصيان خدا



گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم

سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم

برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند





نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش

پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت

دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي

کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت





ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار

ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها





ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي

تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد

خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن

در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند





بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان

بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند





گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم

آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را

از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند





خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس

در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را

ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي

لذت تاريک و دردآلود آغوش گناهي را
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شعري براي تو



اين شعر را براي تو ميگويم

در يک غروب تنهء تابستان

در نيمه هاي اين ره شوم آغاز

در کهنه گور اين غم بي پايان





اين آخرين ترانه لالائيست

در پاي گاهوارهء خواب تو

باشد که بانگ وحشي اين فرياد

پيچد در آسمان شباب تو





بگذار سايهء من سرگردان

از سايهء تو، دور و جدا باشد

روزي به هم رسيم که گر باشد

کس بين ما،نه غير خدا باشد





من تکيه داده ام به دري تاريک

پيشاني فشرده ز دردم را

ميسايم از اميد بر اين در باز

انگشتهاي نازک و سردم را





آن داغ ننگ خورده که ميخنديد

بر طعنه هاي بيهده،من بودم

گفتم: که بانگ هستي خود باشم

اما دريغ و درد که "زن" بودم





چشمان بيگناه تو چون لغزد

بر اين کتاب درهم بي آغاز

عصيان ريشه دار زمانها را

بيني شگفته در دل هر آواز





اينجا ستاره ها همه خاموشند

اينجا فرشته ها همه گريانند

اينجا شکوفه هاي گل مريم

بيقدرتر ز خار بيابانند





اينجا نشسته بر سر هر راهي

ديو دروغ و ننگ و رياکاري

در آسمان تيره نميبينم

نوري ز صبح روشن بيداري





بگذار تا دوباره شود لبريز

چشمان من ز دانهء شبنمها

رفتم ز خود که پرده در اندازم

از چهرپاک حضرت مريم ها





بگسسته ام ز ساحل خوشنامي

در سينه ام ستارهء طوفانست

پروازگاه شعلهء خشم من

دردا،فضاي تيرهء زندانست





من تکيه داده ام بدري تاريک

پيشاني فشرده ز دردم را

ميسايم از اميد بر اين در باز

انگشتهاي نازک و سردم را





با اين گروه زاهد ظاهر ساز

دانم که اين جدال نه آسانست

شهر من وتو ، طفلک شيرينم

ديريست کاشانه شيطانست





روزي رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر اين ترانهء دردآلود

جوئي مرا درون سخنهايم

گوئي بخود که مادر من او بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پوچ



ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودم



از من و هرچه در من نهان بود

ميرميدي

ميرهيدي

يادم آمد که روزي در اين راه

ناشکيبا مرا در پي خويش

ميکشيدي

ميکشيدي

آخرين بار

آخرين بار

آخرين لحظهء تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گو کردم

خش خش برگهاي خزان را





باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در کام موجم کشاندي

گرچه در پرنيان غمي شوم





سالها در دلم زيستي تو

آه،هرگز ندانستم از عشق

چيستس تو

کيستي تو
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دير



در چشم روز خسته خزيدست

رؤياي گنگ و تيرهء خوابي

اکنون دوباره بايد از اين راه

تنها به سوي خانه شتابي





تا سايه سياه تو ، اينسان

پيوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمي به انتظار تو باشد





بنشسته خانهء تو چو گوري

د ر ابري از غبار درختان

تاجي بسر نهاده چو ديروز

از تارهاي نقره باران





از گوشه هاي ساکت و تاريک

چون در گشوده گشت به رويت

صدها سلام خامش و مرموز

پر ميکشند خسته بسويت





گوئي که ميتپد دل ظلمت

در آن اطاق کوچک غمگين

شب ميخزد چو مار سياهي

بر پرده هاي نازک رنگين





ساعت به روي سينه ديوار

خالي ز ضربه اي ،ز نوائي

در جرمي از سکوت و خموشي

خود نيز تکه اي ز فضائي





در قابهاي کهنه ، تصاوير

اين چهره هاي مضحک فاني

بيرنگ از گذشت زمانها

شايد که بوده اند زماني





آئينه همچو چشم بزرگي

يکسو نشسته گرم تماشا

بر روي شيشه هاي نگاهش

بنشانده روح عاصي شب را





تو ، خسته چون پرندهء پيري

رو ميکني به گرمي بستر

با پلک هاي بسته لرزان

سر مينهي به سينهء دفتر





گريند در کنار تو گوئي

ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر اين تخت

پيش از تو در زمان گذشته





ز آنها هزار جنبش خاموش

ز آنها هزار نالهء بيتاب

همچون حبابهاي گريزان

بر چهرهء فشردهء مرداب





لبريز گشته کاج کهنسال

از غار غار شوم کلاغان

رقصد به روي پنجره ها باز

ابريشم معطر باران





احساس ميکني که دريغ است

با درد خود اگر بستيزي

ميبوئي آن شکوفهء غم را

تا شعر تازه اي بنويسي
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
صدا



در آنجا ، بر فراز قلهء کوه

دو پايم خسته از رنج دويدن

به خود گفتم که در اين اوج ديگر

صدايم را خدا خواهد شنيدن





بسوي ابرهاي تيره پرزد

نگاه روشن اميدوارم

ز دل فرياد کردم کاي خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم





صدايم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بيتاب کوبيد

در زرين قصر آسمان را





ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگين را کشيدند

زطوفان صداي بي شکيبم

بخود لرزيده، در ابري خزيدند





ستونها همچو ماران پيچ در پيچ

درختان در مه سبزي شناور

صدايم پيکرش را شستشو داد

ز خاک ره،درون حوض کوثر





خدا در خواب رؤيا بار خود بود

بزير پلکها پنهان نگاهش

صدايم رفت و با اندوه ناليد

ميان پرده هاي خوابگاهش





ولي آن پلکهاي نقره آلود

دريغا،تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهي هاي ساحل

به روي ديده اش بنشسته بودند





صدا صد بار نوميدانه برخاست

که عاصي گردد و بر وي بتازد

صدا ميخواست تا با پنجه خشم

حرير خواب او را پاره سازد





صدا فرياد ميزد از سر درد

بهم کي ريزد اين خواب طلائي ؟

من اينجا تشنهء يک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائي





مگر چندان تواند اوج گيرد

صدائي دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدايم از "صدا" ديگر تهي بود





ولي اينجا بسوي آسمانهاست

هنوز اين ديده اميدوارم

خدايا اين صدا را مي شناسي؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بلور رؤيا



ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ

خامش ، بر آستانه محراب عشق بود





من همچو موج ابر سپيدي کنار تو

بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد

هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم

بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد





گوئي فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند

در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود

محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند





پيشاني بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو درياي روشني

با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود

در زير پلکهاي تو روياي روشني





من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند

افسانه هاي کهنهء لبريز راز را





آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد

بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ

در سينه قلب روشن محراب مي تپيد

من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ





گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح

لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو

اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم

در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ظلمت



چه گريزيت ز من؟

چه شتابيت به راه؟

به چه خواهي بردن

در شبي اين همه تاريک پناه؟





مرمرين پلهء آن غرفه عاج

اي دريغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را درياب

چشم فردا کورست





نه چراغيست در آن پايان

هر چه از دور نمايانست

شايد آن نقطهء نوراني

چشم گرگان بيابانست





مي فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کي

او درينجاست نهان

مي درخشد در مي





گر به هم آويزيم

ما دو سرگشته تنها، چون موج

به پناهي که تو مي جوئي، خواهيم رسيد

اندر آن لحظه جادوئي موج
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گره



فردا اگر ز راه نميآمد

من تا ابد کنار تو ميماندم

من تا ابد ترانهء عشقم را

در آفتاب عشق تو ميخواندم





در پشت شيشه هاي اتاق تو

آن شب نگاه سرد سياهي داشت

دالان ديدگان تو در ظلمت

گوئي به عمق روح تو راهي داشت





لغزيده بود در مه آئينه

تصوير ما شکسته و بي آهنگ

موي تو رنگ ساقهء گندم بود

موهاي من، خميده و قيري رنگ





رازي درون سينهء من مي سوخت

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما صدايم از گره کوته بود

در سايه، بوته هيچ نميرويد





زآنجا نگاه خستهء من پر زد

آشفته گرد پيکر من چرخيد

در چارچوب قاب طلائي رنگ

چشم مسيح بر غم من خنديد





ديدم اتاق درهم و مغشوش است

در پاي من کتاب تو افتاده

سنجاق هاي گيسوي من آن جا

بر روي تختخواب تو افتاده





از خانهء بلوري ماهي ها

ديگر صداي آب نميآيد

فکر چه بود گربهء پير تو

کاو را بدبده خواب نميآمد





بار دگر نگاه پريشانم

برگشت لال و خسته به سوي تو

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما خموش ماند به روي تو





آنگه ستارگان سپيد اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

ديدم که دست هاي تو چون ابري

آمد به سوي صورت حيرانم





ديدم که بال گرم نفس هايت

سائيده شد به گردن سرد من

گوئي نسيم گمشده اي پيچيد

در بوته هاي وحشي درد من





دستي درون سينهء من مي ريخت

سرب سکوت و دانهء خاموشي

من خسته زين کشاکش دردآلود

رفتم به سوي شهر فراموشي





بردم ز ياد اندوه فردا را

گفتم سفر فسانهء تلخي بود

ناگه به روي زندگيم گسترد

آن لحظهء طلائي عطرآلود





آن شب من از لبان تو نوشيدم

آوازهاي شاد طبيعت را

آن شب به کام عشق من افشاندي

ز آن بوسه قطرهء ابديت را
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بازگشت



عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبارآلود

نگهم پيشتر زمن مي تاخت

بر لبانم سلام گرمي بود



شهر جوشان درون کورهء ظهر

کوچه مي سوخت در تب خورشيد

پاي من روي سنگفرش خموش

پيش مي رفت و سخت مي لرزيد



خانه ها رنگ ديگري بودند

گردآلوده، تيره و دلگير

چهره ها در ميان چادر ها

همچو ارواح پاي در زنجير



جوي خشکيده، همچو چشمي کور

خالي از آب و از نشانهء او

مردي آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانهء او



گنبد آشناي مسجد پير

کاسه هاي شکسته را مي ماند

مومني بر فراز گلدسته

با نوائي حزين اذان مي خواند



مي دويدند از پي سگها

کودکان پا برهنه ، سنگ به دست

زني از پشت معجري خنديد

باد ناگه دريچه اي را بست



از دهان سياه هشتي ها

بوي نمناک گور مي آمد

مر کوري عصازنان مي رفت

آشنائي ز دور مي آمد



دري آنجا گشوده گشت خموش

دستهائي مرا بخود خواندند

اشکي از ابر چشمها باريد

دستهائي مرا ز خود راندند



روي ديوار باز پيچک پير

موج مي زد چو چشمه اي لرزان

بر تن برگهاي انبوهش

سبزي پيري و غبار زمان



نگهم جستجو کنان پرسيد :

«در کدامين مکان نشانهء اوست؟»

ليک ديدم اتاق کوچک من

خالي از بانگ کودکانهء اوست



از دل خاک سرد آئينه

ناگهان پيکرش چو گل روئيد

موج مي زد ديدگان مخمليش

آه، در وهم هم مرا مي ديد!



تکيه دادم به سينهء ديوار

گفتم آهسته :«اين توئي کامي ؟»

ليک ديدم کز آن گذشتهء تلخ

هيچ باقي نمانده جز نامي



عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبارآلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ

شهر من گور آرزويم بود



25
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
از راهي دور



ديده ام سوي ديار تو و در کف تو

از تو ديگر نه پيامي نه نشاني

نه به ره پرتو مهتاب اميدي

نه به دل سايه اي از راز نهاني



دشت تف کرده و بر خويش نديده

نم نم بوسه ء باران بهاران

جاده اي گم شده در دامن ظلمت

خالي از ضربهء پاهاي سواران



تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

ليک چون حلقهء بازو بگشايي

نيک دانم که فراموش تو باشد



کيست آنکس که ترا برق نگاهش

مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟

يا در آن خلوت جادوئي خامش

دستش افروخته فانوس گناهي



تو به من دل نسپردي که چو آتش

پيکرت را ز عطش سوخته بودم

من که در مکتب رويائي زهره

رسم افسونگري آموخته بودم



بر تو چون ساحل آغوش گشادم

در دلم بود که دلدار تو باشم

«واي بر من که ندانستم از اول»

«روزي آيد که دل آزار تو باشم»



بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم

نه درودي، نه پيامي، نه نشاني

ره خود گيرم و ره بر تو گشايم

زآنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
رهگذر



يکي مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي

که من در سالهاي پيش



همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم

هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش

وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم

گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم

ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست

گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم

نسيم گرم دستي ، حلقه اي را نرم مي لغزاند

در انگشت سيمينم





لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد

و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش

کوسن هاي رنگينم



کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را

آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را

و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ

باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست



يا براي رهروي خسته

در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا

جاي خوابي هست؟!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
جنون



دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاري که مي رسد از راه؟

ِيا نيازي که رنگ مي گيرد

در تن شاخه هاي خشک و سياه



دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسيمي که مي تراود از آن

بوي عشق کبوتر وحشي

نفس عطرهاي سرگردان



لب من از ترانه مي سوزد

سينه ام عاشقانه مي سوزد

پوستم مي شکافد از هيجان

پيکرم از جوانه مي سوزد



هر زمان موج مي زنم در خويش

مي روم، مي روم به جائي دور

بوتهء گر گرفتهء خورشيد

سر راهم نشسته در تب نور



من ز شرم شکوفه لبريزم

يار من کيست ، اي بهار سپيد؟

گر نبوسد در اين بهار مرا

يار من نيست، اي بهار سپيد



دشت بي تاب شبنم آلوده

چه کسي را بخويش مي خواند؟

سبزه ها، لحظه اي خموش، خموش

آنکه يار منست مي داند!



آسمان مي دود ز خويش برون

ديگر او در جهان نمي گنجد

آه، گوئي که اينهمه «آبي»

در دل آسمان نمي گنجد



در بهار او ز ياد خواهد برد

سردي و ظلمت زمستان را

مي نهد روي گيسوانم باز

تاج گلپونه هاي سوزان را



اي بهار، اي بهار افسونگر

من سراپا خيال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خويش

شعر و فرياد و آرزو شده ام



مي خزم همچو مار تبداري

بر علفهاي خيس تازهء سرد

آه با اين خروش و اين طغيان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بعدها



مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبارآلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور



مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه ي زامروزها، ديروزها



ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد



مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم که در دستان من

روزگاري شعله مي زد خون شعر



خاک مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره که در خاکم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بروي گور غمناکم نهند



بعد من ناگه به يکسو مي روند

پرده هاي تيرهء دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي کاغذها و دفترهاي من



در اتاق کوچکم پا مي نهد

بعد من، با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تارموئي، نقش دستي، شانه اي



مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پيدا مي شود



مي شتابند از پي هم بي شکيب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره مي ماند بچشم راهها



ليک ديگر پيکر سرد مرا

مي فشارد خاک دامنگير خاک!

بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من مي پوسد آنجا زير خاک



بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زندگي



آه اي زندگي منم که هنوز

با همه پوچي از تو لبريزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگريزم



همه ذرات جسم خاکي من

از تو، اي شعر گرم، در سوزند

آسمانهاي صاف را مانند

که لبالب ز بادهء روزند



با هزاران جوانه مي خواند

بوتهء نسترن سرود ترا

هر نسيمي که مي وزد در باغ

مي رساند به او درود ترا



من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهاي رويايي

در دو دست تو سخت کاويدم

پر شدم، پر شدم، ز زيبائي



پر شدم از ترانه هاي سياه

پر شدم از ترانه هاي سپيد

از هزاران شراره هاي نياز

از هزاران جرقه هاي اميد



حيف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمني نظر کردم

پوچ پنداشتم فريب ترا

ز تو ماندم، ترا هدر کردم



غافل از آن که تو بجائي و من

همچو آبي روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاريک مرگ مي سپرم



آه، اي زندگي من آينه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ من بنگرد در من

روي آئينه ام سياه شود



عاشقم، عاشق ستارهء صبح

عاشق ابرهاي سرگردان

عاشق روزهاي باراني

عاشق هر چه نام تست بر آن



مي مکم با وجود تشنهء خويش

خون سوزان لحظه هاي ترا

آنچنان از تو کام مي گيرم

تا بخشم آورم خداي ترا!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آن روزها



آن روزها رفتند

آن روزهاي خوب

آن روزهاي سالم سرشار

آن آسمان هاي پر از پولک

آن شاخساران پر از گيلاس

آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها

- به يکديگر

آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش

آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

آن روزها رفتند

آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من

آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد

چشمم به روي هرچه مي لغزيد

آنرا چو شير تازه مينوشد

گويي ميان مردمکهاي

خرگوش نا آرام شادي بود

هر صبحدم با آفتاب پير

به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت

شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت



آن روزها رفتند

آن روزهاي برفي خاموش

کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم

پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،

آرام ميباريد



بر نردبام کهنه ء چوبي

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گيسوان کاجهاي پير

وو فکر مي کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفيد ليز .

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد

و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -



وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهاي رنگي شيشه.

فردا ...





گرماي کرسي خواب آور بود

من تند و بي پروا

دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را

از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم

چون برف مي خوابيد

در باغچه ميگشتم افسرده

در پاي گلدانهاي خشک ياس

گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم



آن روزها رفتند

آن روزهاي ذبه و حيرت

آن روزهاي خواب و بيداري

آن روزها هر سايه رازي داشت

هر جعبه‌ي صندوقخانه ء سر بسته گنجي را نهان ميکرد

هر گوشه، در سکوت ظهر ،

گويي جهاني بود

هرکس از تاريکي نمي ترسيد

در چشمهايم قهرماني بود



آن روزها رفتند

آن روزهاي عيد

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه هاي عطر

در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي

که شهر را در آخرين صبح زمستاني

ديدار ميکردند

آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز



بازار در بوهاي سرگردان شناور بود

در بوي تند قهوه و ماهي

بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام

لحظه هاي راه مي آمخت

و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم

هاي رنگي سيال

و باز ميامد

با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر

بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،

که ميرخت





آن روزها رفتند

آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم

آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي

آبي رنگ

دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد

يک دست ديگر را

و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد

در ظهرهاي گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم

ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم

ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه

ميبرديم

و به درختان قرض ميداديم

و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي

هشتي

ناگاه

محصورمان مي کرد

و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهاي دزدانه



آن روزها رفتند

آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند

از تابش خورشيد، پوسند

و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .

و دختري که گونه هايش را

با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه

اکنون زني تنهاست

اکنون زني تنهاست
 
بالا