• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

برگزیده ای از اشعار فروغ فرخزاد

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
هديه



من از نهايت شب حرف ميزنم

من از نهايت تاريکي

و از نهايت شب حرف ميزنم





اگر به خانهء من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور

و يک دريچه که از آن

به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ديدار در شب



و چهرهء شگفت

" از آن سوي دريچه به من گفت

حق با کسيست که مي بيند

من مثل حس گمشدگي وحشت دارم

اما خداي من

آيا چگونه ميشود از من ترسيد ؟

من ، من که هيچ گاه

جز بادبادکي سبک و ولگرد

بر پشت بامهاي مه آلود آسمان



چيزي نبوده ام

و عشق و ميل و نفرت و دردم را

در غربت شبانهء قبرستان

موشي به نام مرگ جويده ست . "



و چهرهء شگفت

با آن خطوط نازک دنباله دارست

که باد طرح جاريشان را

لحظه به لحظه محو و دگرگون ميکرد

و گيسوان نرم و درازش

که جنبش نهاني شب ميربودشان

و بر تمام پهنهء شب ميگشودشان

همچون گياههاي ته دريا

در آنسوي دريچه روان بود

و داد زد

" باور کنيد

من زنده نيستم "



من از وراي او تراکم تاريکي را

و ميوه هاي نقره اي کاج را هنوز

ميديدم ، آه ، ولي او ....



او بر تمام اينهمه ميلغزيد

و قلب بينهايت او اوج ميگرفت

گوئي که حس سبز درختان بود

و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت .



حق با شماست

من هيچ گاه پس از مرگم

جرئت نکرده ام که در آئينه بنگرم

و آنقدر مرده ام

که هيچ چيز مرگ مرا ديگر

ثابت نميکند

آه

آيا صداي زنجره اي را

که در پناه شب ، بسوي ماه ميگريخت

از انتهاي باغ شنيديد ؟



من فکر ميکنم که تمام ستاره ها

به آسمان گمشده اي کوچ کرده اند

و شهر ، شهر چه ساکت بود

من در سراسر طول مسير خود

جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ

و چند رفتگر

که بوي خاکروبه و توتون ميدادند

و گشتيان خستهء خواب آلود

با هيچ جيز روبرو نشدم



افسوس

من مرده ام

و شب هنوز هم

گوئي ادامهء همان شب بيهوده ست . "



خاموش شد

و پهنهء وسيع دو چشمش را

احساس گريه تلخ و کدر کرد



" آيا شما که صورتتان را

در سايهء نقاب غم انگيز زندگي

مخفي نموده ايد

گاهي به اين حقيقت يأس آور

انديشه ميکنيد

که زنده هاي امروزي

چيزي بجز تفالهء يک زنده نيستند ؟

گوئي که کودکي

در اولين تبسم خود پير گشته است

و قلب - اين کتيبهء مخدوش

که در خطوط اصلي آن دست برده اند. -

به اعتبار سنگي خود ديگر

احساس اعتماد نخواهد کرد



شايد که اعتبار به بودن

و مصرف مدام مسکن ها

اميال پاک و ساده و انساني را

به ورطهء زوال کشانده ست

شايد که روح را

به انزواي يک جزيرهء نامسکون

تبعيد کرده اند

شايد که من صداي زنجره را خواب ديده ام

پس اين پيادگان که صبورانه

بر نيزه هاي چوبي خود تکيه داده اند

آن بادپا سوارانند ؟

و اين خميدگان لاغر افيوني

آن عارفان پاک بلند انديش ؟

پس راست است ، راست ، که انسان

ديگر در انتظار ظهوري نيست

و دختران عاشق

با سوزن دراز برودري دوزي

چشمان زود باور خود را دريده اند ؟



اکنون طنين جيغ کلاغان

در عمق خواب هاي سحرگاهي

احساس ميشود

آئينه ها به هوش ميآيند

و شکل هاي منفرد و تنها

خود را به اولين کشالهء بيداري

و به هجوم مخفي کابوس هاي شوم

تسليم مي کنند .



افسوس

من با تمام خاطره هايم

از خون ، که جز حماسهء خونين نميسرود

و از غرور ، غروري که هيچ گاه

خود را چنين حقير نميزيست

در انتهاي فرصت خود ايستاده ام

و گوش مي کنم : نه صدائي

و خيره مي شوم : نه ز يک برگ جنبشي

و نام من نفس آنهمه پاکي بود

" ديگر غبار مقبره ها را هم

بر هم نميزند ."



لرزيد

و برد و سوي خويش فرو ريخت

و دستهاي ملتمسش از شکافها

مانند آههاي طويلي ، بسوي من

پيش آمدند



" سرد است

و بادها خطوط مرا قطع ميکنند

آيا در اين ديار کسي هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهرهء فنا شدهء خويش

وحشت نداشته باشد ؟

آيا زمان آن نرسيده ست

که اين دريچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد

و مرد ، بر جنازهء مرد خويش

زاري کنان نماز گزارد ؟ "



شايد پرنده بود که ناليد

يا باد ، در ميان درختان

يا من ، که در برابر بن بست قلب خود

چون موجي از تأسف و شرم ودرد

بالا ميآمدم

و از ميان پنجره ميديدم

که آن دو دست ، آن سرزنش تلخ

و همچنان دراز بسوي دو دست من

در روشنائي سپيده دمي کاذب

تحليل ميروند

و يک صدا که در افق سرد

فرياد زد :

" خداحافظ. "
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
وهم سبز



تمام روز را در آئينه گريه ميکردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پيلهء تنهائيم نميگنجيد

و بوي تاج کاغذيم

فضاي آن قلمرو بي آفتاب را

آلوده کرده بود

نميتوانستم ، ديگر نميتوانستم

صداي کوچه ، صداي پرنده ها

صداي گمشدن توپهاي ماهوتي

و هايهوي گريزان کودکان

و رقص بادکنک ها

که چون حبابهاي کف صابون

در انتهاي ساقه اي از نخ صعود ميکردند

و باد ، باد که گوئي

در عمق گودترين لحظه هاي تيرهء همخوابگي نفس ميزد

حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا

فشار ميدادند

و از شکافهاي کهنه ، دلم را بنام ميخواندند



تمام روز نگاه من

به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من ميگريختند

و چون دروغگويان

به انزواي بي خطر پناه ميآورند



کدام قله کدام اوج ؟

مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطهء تلاقي و پايان نميرسند ؟

به من چه داديد ، اي واژه هاي ساده فريب

و اي رياضت اندامها و خواهش ها ؟

اگر گلي به گيسوي خود ميزدم

از اين تقلب ، از اين تاج کاغذين

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فريبنده تر نبود ؟



چگونه روح بيابان مرا گرفت

و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد !

چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد

و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نکرد !

چگونه ايستادم و ديدم

زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهي ميشود

و گرمي تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نميبرد !



کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش

اي خانه هاي روشن شکاک

که جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر

بر بامهاي آفتابيتان تاب ميخورند



مرا پناه دهيد اي زنان سادهء کامل

که از وراي پوست ، سر انگشت هاي نازکتان

مسير جنبش کيف آور جنيني را

دنبال ميکند

و در شکاف گريبانتان هميشه هوا

به بوي شير تازه ميآميزد



کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي

خوشبختي -

و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ

و اي ترنم دلگير چرخ خياطي

و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي

که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره هاي خون تازه ميآرايد



تمام روز تمام روز

رها شده ، رها شده ، چون لاشه اي بر آب

به سوي سهمناک ترين صخره پيش ميرفتم

به سوي ژرف ترين غارهاي دريائي

و گوشتخوارترين ماهيان

و مهره هاي نازک پشتم

از حس مرگ تير کشيدند



نمي توانستم ديگر نمي توانستم

صداي پايم از انکار راه بر ميخاست

و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

که بر دريچه گذر داشت ، با دلم ميگفت

" نگاه کن

تو هيچگاه پيش نرفتي

تو فرو رفتي .
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
فتح باغ



آن کلاغي که پريد

از فراز سر ما

و فرو رفت در انديشهء آشفتهء ابري ولگرد

و صدايش همچون نيزهء کوتاهي . پهناي افق را پيمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر



همه ميدانند

همه ميدانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را ديديم

و از آن شاخهء بازيگر دور از دست

سيب را چيديم

همه ميترسند

همه ميترسند ، اما من وتو

به چراغ و آب و آينه پيوستيم

و نترسيديم



سخن از پيوند سست دو نام

و همآغوشي در اوراق کهنهء يک دفتر نيست

سخن از گيسوي خوشبخت منست

با شقايقهاي سوختهء بوسهء تو

و صميميت تن هامان ، در طراري

و درخشيدن عريانمان

مثل فلس ماهي ها در آب

سخن از زندگي نقره اي آوازيست

که سحر گاهان فوارهء کوچک ميخواند



مادر آن جنگل سبزسيال

شبي از خرگوشان وحشي

و در آن درياي مضطرب خونسرد

از صدف هاي پر از مرواريد

و در آن کوه غريب فاتح

از عقابان وان پرسيديم

که چه بايد کرد



همه ميدانند

همه ميدانند

ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم

ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم

در نگاه شرم آگين گلي گمنام

و بقا را در يک لحظهء نامحدود

که دو خورشيد به هم خيره شدند



سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست

سخن از روزست و پنجره هاي باز

و هواي تازه

و اجاقي که در آن اشياء بيهده ميسوزند

و زميني که ز کشتي ديگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم

بر فراز شبها ساخته اند

به چمنزار بيا

به چمنزار بزرگ

و صدايم کن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم

همچنان آهو که جفتش را



پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند

و کبوترهاي معصوم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
به علي گفت مادرش روزي ....



علي کوچيکه

علي بونه گير

نصف شب از خواب پريد

چشماشو هي ماليد با دس

سه چار تا خميازه کشيد

پا شد نشس



چي ديده بود ؟

چي ديده بود ؟

خواب يه ماهي ديده بود

يه ماهي ، انگار که به کپه دو زاري

انگار که يه طاقه حرير

با حاشيهء منجوق کاري

انگار که رو برگ گل لاله عباسي

خامه دوزيش کرده بودن

قايم موشک بازي ميکردن تو چشاش

دو تا نگين گرد صاف الماسي

همچي يواش

همچي يواش

خودشو رو اب دراز ميکرد

که باد بزن قر نگياش

صورت آبو ناز ميکرد



بوي تنش ، بوي کتابچه هاي نو

بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو

بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون

شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون

ريختن بارون رو آجر فرش حياط

بوي لواشک ، بوي شوکولات



انگار تو آب ، گوهر شب چراغ ميرفت

انگار که دختر کوچيکهء شاپريون

تو يه کجاوهء بلور

به سير باغ و راغ ميرفت

دور و ورش گل ريزون

بالاي سرش نور باران

شايد که از طايفهء جن و پري بود ماهيه

شايد که از اون ماهياي ددري بود ماهيه

شايد که يه خيال تند رسرسي بود ماهيه

هرچي که بود

هرچي که بود

علي کوچيکه

محو تماشاش شده بود

واله و شيداش شده بود



همچي که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزن

برق زد و بارون زد و آب سيا شد

شيکم زمين زير تن ماهي وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشاي نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علي کوچيکه

دسمال آسمون پر از گلابي

نه چشمه اي نه ماهيي نه خوابي



باد توي بادگيرا نفس نفس ميزد

زلفاي بيدو ميکشيد

از روي لنگاي دراز گل آغا

چادر نماز کودريشو پس ميزد



رو بند رخت

پيرهن زيرا و عرق گيرا

دس ميکشيدن به تن همديگه و حالي به حالي ميشدن

انگار که از فکراي بد

هي پر و خالي ميشدن



سيرسيرکا

سازا رو کوک کرده بودن و ساز ميزدن

همچي که باد آروم ميشد

قورباغه ها از ته باغچه زير آواز ميزدن

شب مث هر شب بود و چن شب پيش و شبهاي ديگه

امو علي

تو نخ يه دنياي ديگه



علي کوچيکه

سحر شده بود

نقرهء نابش رو ميخواس

ماهي خوابش رو ميخواس

راه آب بود و قرقر آب

علي کوچيکه و حوض پر آب



" علي کوچيکه

علي کوچيکه

نکنه تو جات وول بخوري

حرفاي ننه قمرخانم

يادت بره گول بخوري

تو خواب ، اگه ماهي ديدي خير باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا

کاري نکني که اسمتو

توي کتابا بنويسن

سيا کنن طلسمتو

آب مث خواب نيس که آدم

از اين سرش فرو بره

از اون سرش بيرون بياد

تو چار راهاش وقت خطر

صداي سوت سوتک پابون بياد

شکر خدا پات رو زمين محکمه

کور و کچل نيسي علي ، چي چيت کمه ؟

ميتوني بري شابدوالعظيم

ماشين دودي سوار بشي

قد بکشي ، خال بکوبي ، جاهل پامنار بشي

حيفه آدم اينهمه چيزاي قشنگو نبينه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبينه

فصل ، حالا فصل گوجه و سيب و خيار و بستنيس

چن روز ديگه ، تو تکيه ، سينه زنيس

اي علي اي علي ديوونه

تخت فنري بهتره ، يا تخت مرده شور خونه ؟

گيرم تو هم خودتو به آب شور زدي

رفتي و اون کولي خانومو به تور زدي

ماهي چيه ؟ ماهي که ايمون نميشه ، نون نميشه

اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه

دس که به ماهي بزني

از سر تا پات بو ميگيره

بوت تو دماغا ميپيچه

دنيا ازت رو ميگيره

بگير بخواب ، بگير بخواب

که کار باطل نکني

با فکراي صد تا يه غاز

حل مسائل نکني

سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بياد چشت

قاچ زينو محکم چنگ بزن که اب واري

پيشکشت ."



حوصلهء آب ديگه داشت سر ميرفت

خودشو ميريخت تو پاشوره ، در ميرفت

انگار ميخواس تو تاريکي

داد بکشه : " اهاي زکي !

اين حرفا ، حرف اون کسونيس که اگه

يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن

ماهي چيکار به کار يه خيک شيکم تغار داره

ماهي که سهله ، سگشم

از اين تغارا عار داره

ماهي تو آب ميچرخه و ستاره دس چين ميکنه

اونوخ به خواب هر کي رفت

خوابشو از ستاره سنگين ميکنه

ميبرتش ، ميبرتش

از توي اين دنياي دلمردهء چارديواريا

نق نق نحس اعتا ، خستگيا ، بيکاريا

دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگي

دنياي بشکن زدن و لوس بازي

عروس دوماد بازي و ناموس بازي

دنياي هي خيابونارو الکي گز کردن

از عربي خوندن يه لچک به سر حظ کردن

دنياي صبح سحرا

تو توپخونه

تماشاي دار زدن

نصف شبا

رو قصهء آقا بالاخان زار زدن

دنيائي که هر وخت خداش

تو کوچه هاش پا ميذاره

يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش

يه دسه قداره کش از جلوش مياد

دنيائي که هر جا ميري

صداي راديوش ميآد

ميبرتش ، ميبرتش ، از توي اين همبونهء کرم و کثافت

و مرض

به آبياي پاک و صاف آسمون ميبرتش

به ادگي کهکشون ميبرتش . "



آب از سر يه شاپرک گذشته بود و داشت حالا

فروش ميداد

علي کوچيکه

نشسته بود کنار حوض

حرفاي آبو گوش ميداد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاري نورا ، يه کسي صداش ميزد

آه ميکشيد

دس عرق کرده و سرش رو يواش به پاش ميزد

انگار ميگفت : " يک دو سه

نپريدي ؟ هه هه هه

من توي اون تاريکياي ته آبم بخدا

حرفمو باور کن ، علي

ماهي خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده هاي مرواري رو

اين رو و اون رو بکنن

به نوکراي باوفام سپردم

کجاوهء بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اينجا دور بشيم

به سبزه زاراي هميشه سبز دريا ميرسيم

به گله هاي کف که چوپون ندارن

به دالوناي نور که پايون ندارن

به قصراي صدف که پايون ندارن

يادت باشه از سر راه

هف هش تا دونه مرواري

جمع کني که بعد باهاشون تو بيکاري

يه قل دو قل بازي کنيم

اي علي ، من بچهء دريام ، نفسم پاکه ، علي

دريا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علي

هر کي که دريا رو به عمرش نديده

از زندگيش چي فهميده ؟

خسته شدم ، حال بهم خورده از اين بوي لجن

انقده پابپا نکن که دو تايي

تا خرخره فرو بريم توي لجن

بپر بيا ، و گرنه اي علي کوچيکه

مجبور ميشم بهت بگم نه تو ، نه من . "



آب يهو بالا اومد و هلفي کرد و تو کشيد

انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشيد

دايره هاي نقره اي

توي خودشون

چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن

مواکشاله کردن و از سر نو

به زنجيراي ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ ميزدن رو سطح آب

تو تاريکي ، چن تا حباب



" علي کجاس؟ "

" تو باغچه "

" چي ميچينه.؟ "

" الوچه ."

آلوچهء باغ بالا

جرئت داري ؟ بسم الله
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پرنده فقط يک پرنده بود



پرنده گفت : " چه بويي ، چه آفتابي ، آه

بهار آمده است

و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت . "





پرنده از ايوان

پريد ، مثل پيامي پريد و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نميکرد

پرنده روزنامه نميخواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدمها را نميشناخت

پرنده روي هوا

و بر فراز چراغ هاي خطر

در ارتفاع بي خبري ميپريد

و لحظه هاي آبي را

ديوانه وار تجربه ميکرد





پرنده ، آه ، فقط يک پرنده بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اي مرز پر گهر





فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامي ، در يک شناسنامه ، مزين کردم

و هستيم به يک شماره مشخص شد

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران



ديگر خيالم از همه سو راحتست

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاريخي

لالايي تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقهء قانون ...

آه

.ديگر خيالم از همه سو راحتست



از فرط شادماني

رفتم کنار پنجره ، با اشتياق ، ششصد و هفتاد و هشت

بار هوا را که از غبار پهن

و بوي خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود

درون سينه فرو دادم

و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاري

و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي کار نوشتم

فروغ فرخ زاد



در سرزمين شعر و گل و بلبل

موهبتيست زيستن ، آنهم

وقتي که واقعيت موجود بودن تو پس از سالهاي

سال پذيرفته ميشود



جايي که من

با اولين نگاه رسميم از لاي پرده ، ششصد و هفتاد و

هشت شاعر را مي بينم

که ، حقه بازها ، همه در هيئت غريب گدايان

در لاي خاکروبه ، به دنبال وزن و قافيه ميگردند

و از صداي اولين قدم رسميم

يکباره ، از ميان لجن زارهاي تيره ، ششصد و هفتاد و

هشت بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سياه

پير در آورده اند

با تنبلي بسوي حاشيهء روز ميپرند

واولين نفس زدن رسميم

آغشته ميشود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه

گل سرخ

محصول کارخانجات عظيم پلاسکو



موهبتيست زيستن ، آري

در زادگاه شيخ ابو دلقک کمانچه کش فوري

و شيخ اي دل اي دل تنبک تبار تنبوري

شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و

پشت جلد و هنر

گهوارهء مولفان فلسفهء " اي بابا به من چه ولش کن "

مهد مسابقات المپيک هوش- واي !

جايي که دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت

ميزني ، از آن

بوق نبوغ نابغه اي تازه سال ميآيد

و برگزيدگان فکري ملت



وقتي که در کلاس اکابر حضور مييابند

هريک به روي سينه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز

برقي

و بر دو دست ، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف

کرده و ميدانند

که ناتواني از خواص تهي کيسه بودنست ، نه ناداني



فاتح شدم بله فاتح شدم

اکنون به شادماني اين فتح

در پاي آينه ، با افتخار ، ششصد و هفتاد و هشت شمع

نسيه ميافروزم

و ميپرم به روي طاقچه تا ، با اازه ، چند کلامي

دربارهء فوايد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم

و اولين کلنگ ساختمان رفيع زندگيم را

همراه با طنين کف زدني پرشور

بر فرق فرق خويش بکوبم

من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که يکروز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست بهره

خواهم برد



من ميتوانم از فردا

در کوچه هاي شهر ، که سرشار از مواهب مليست

و در ميان سايه هاي سبکبار تيرهاي تلگراف

گردش کنان قدم بردارم

و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به ديوار مستراح

هاي عمومي بنويسم

خط نوشتم که خر کند خنده





من ميتوا نم از فردا

همچون وطن پرست غيوري

سهمي از ايده آل عظيمي که اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را

با اشتياق و دلهره دنبال ميکند

قلب و مغز خويش داشته باشم

سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي

که ميتوان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش

يا آنکه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت راي طبيعي

آن را شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد

من ميتوانم از فردا

در پستوي مغازهء خاچيک

بعد از فرو کشيدن چندين نفس ، ز چند گرم جنس

دست اول خالص

و صرف چند باديه پپسي کولاي ناخالص

و پخش چند ياحق و ياهو و وغ وغ و هوهو

رسما ً به مجمع فضلاي فکور و فضله هاي فاضل

روشنفکر

و پيروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم

و طرح اولين رمان بزرگم را

که در حوالي سنهء يکهزار و ششصد و هفتاد و هشت

شمسي تبريزي

رسماً به زير دستگاه تهي دست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت

اشنوي اصل ويژه بريزم





من ميتوانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را براي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يک

دستگاه مسند مخمل پوش

در ملس تجمع و تامين آتيه

يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان کنم

زيرا که من تمام مندرجات مجلهء هنر و دانش - و

تملق و کرنش را ميخوانم

و شيوهء " درست نوشتن " را ميدانم

من در ميان تودهء سازنده اي قدم به عرصهء هستي

نهاده ام

که گرچه نان ندارد ، اما بجاي آن

ميدان ديد باز و وسيعي دارد

که مرزهاي فعلي جغرافياييش

از جانب شمال ، به ميدان پر طراوت و سبز تير

و از جنوب ، به ميدان باستاني اعدام

ودر مناطق پر ازدحام ، به ميدان توپخانه رسيده ست





و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش

از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي

هيکل گچي

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

- آنهم فرشتهء از خاک و گل سرشته -

به تبليغ طرحهاي سکون و سکوت مشغولند





فاتح شدم بله فاتح شدم

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آنچنان مقام رفيعي رسيده است ، که در چارچوب

پنجره اي

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين

قرار گرفته ست





و افتخار اين را دارد

که ميتئاند از همان دريچه - نه از راه پلکان -

خود را

ديوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند





و آخرين وصيتش اينست

که در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت

استاد آبراهام صهبا

مرثيه اي به قافيه کشک در رثاي حياتش رقم زند
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد



به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به جويبار که در من جاري بود

به ابرها که فکرهاي طويلم بودند

به رشد دردناک سپيدارهاي باغ که با من

از فصل هاي خشک گذر ميکردند

به دسته هاي کلاغان

که عطر مزرعه هاي شبانه را

براي من به هديه ميآورند

به مادرم که در آينه زندگي ميکرد

و شکل پيري من بود

و به زمين ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه هاي سبز ميانباشت - سلامي ، دوباره خواهم داد







ميآيم ، ميآيم ، ميآيم

با گيسويم : ادامهء بوهاي زير خاک

با چشمهام : تجربه هاي غليظ تاريکي

با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار

ميآيم ، ميآيم ، ميآيم

و آستانه پر از عشق ميشود

و من در آستانه به آنها که دوست ميدارند

و دختري که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ايستاده ، سلامي دوباره خواهم داد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
من از تو ميمردم



من از تو ميمردم

اما تو زندگاني من بودي



تو با من ميرفتي

تو در من ميخواندي

وقتي که من خيابانها را

بي هيچ مقصدي ميپيمودم

تو با من ميرفتي

تو در من ميخواندي



تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را

به صبح پنجره دعوت ميکردي

وقتي که شب مکرر ميشد

وقتي که شب تمام نميشد

تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را

به صبح پنجره دعوت ميکردي



تو با چراغهايت ميآمدي به کوچهء ما

تو با چراغهايت ميآمدي

وقتي که بچه ها ميرفتند

و خوشه هاي اقاقي ميخوابيدند

و من در آينه تنها ميماندم

تو با چراغهايت ميآمدي ....



تو دستهايت را ميبخشيدي

تو چشمهايت را ميبخشيدي

تو مهربانيت را ميبخشيدي

وقتي که من گرسنه بودم

تو زندگانيت را ميبخشيدي

تو مثل نور سخي بودي



تو لاله ها را ميچيدي

و گيسوانم را ميپوشاندي

وقتي که گيسوان من از عرياني ميلرزيدند

تو لاله ها را ميچيدي



تو گونه هايت را ميچسباندي

به اضطراب پستان هايم

وقتي که من ديگر

چيزي نداشتم که بگويم

تو گونه هايت را ميچسباندي

به اضطراب پستان هايم

و گوش ميدادي

به خون من که ناله کنان ميرفت

و عشق من که گريه کنان ميمرد



تو گوش ميدادي

اما مرا نميديدي
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تولدي ديگر



همهء هستي من آيهء تاريکيست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه

من در اين آيه ترا

به درخت و آب و آتش پيوند زدم





زندگي شايد

يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد

زندگي شايد

ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد

زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد

زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو

همآغوشي

يا عبور گيج رهگذري باشد

که کلاه از سر بر ميدارد

و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "





زندگي شايد آن لحظه مسدوديست

که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد

ودر اين حسي است

که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت



در اتاقي که به اندازهء يک تنهاييست

دل من

که به اندازهء يک عشقست

به بهانه هاي سادهء خوشبختي خود مينگرد

به زوال زيباي گل ها در گلدان

به نهالي که تو در باغچهء خانه مان کاشته اي

و به آواز قناري ها

که به اندازهء يک پنجره ميخوانند





آه...

سهم من اينست

سهم من اينست

سهم من ،

آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد

سهم من پايين رفتن از يک پله مترو کست

و به چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدايي ان دادن که به من بگويد :

" دستهايت را

دوست ميدارم "





دستهايم را در باغچه ميکارم

سبز خواهم شد ، ميدانم ، ميدانم ، ميدانم

و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم

تخم خواهند گذاشت





گوشواري به دو گوشم ميآويزم

از دو گيلاس سرخ همزاد

و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم

کوچه اي هست که در آنجا

پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر

به تبسم هاي معصوم دخترکي ميانديشند که يک شب او را

باد با خود برد





کوچه اي هست که قلب من آن را

از محل کودکيم دزديده ست



سفر حجمي در خط زمان

و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمي از تصويري آگاه

که ز مهماني يک آينه بر ميگردد



و بدينسانست

که کسي ميميرد

و کسي ميماند

هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي

صيد نخواهد کرد .





من

پري کوچک غمگيني را

ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد

و دلش را در يک ني لبک چوبين

مينوازد آرام ، آرام

پري کوچک غمگيني

که شب از يک بوسه ميميرد

و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور
های هوی زندگی در قعر گور

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه ی بازارها

آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زر نشان
آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگی ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی ست

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم

آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های

این دل تنگ من و این دود عود
در شبستان، زخمه های چنگ و رود

این فضای خالی و پروازها
این شب خاموش و این آوازها

ای نگاهت لای لای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است

چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است​
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
من
پري كوچك غمگيني رامي شناسم
كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد
آرام،آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

فروغ فرخزاد


 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
فروغ فرخ زاذ

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم
بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه
های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست
می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می
رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی
بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن
سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک
پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای
هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک
نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
تمام روز در ‌آینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب
را
آلوده کرده بود
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای کوچه صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ‚ باد که گویی
در عمق گودترین لحظه
های تیره همخوابگی نفس می زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی
خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قله ‚ کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ‚ از این تاج
کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود ؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد
چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست سر انگشت های
نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعل های خوشبختی
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز
و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آراید
تمام روز ‚ تمام روز
رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین
غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در
اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان
وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی
گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان
عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می
نگرند
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای
کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه . ای پنجره های کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخی
سرخ
مثل یک پرچم در
رستاخیز
آه من آبستن هستم آبستن آبستن
 
بالا