• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

برگزیده ای از اشعار فروغ فرخزاد

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گذران



تا به کي بايد رفت

از دياري به دياري ديگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقي و ياري ديگر

کاش ما آن دو پرستو بوديم

که همه عمر سفر مي کرديم

از بهاري به بهار ديگر

آه، اکنون ديريست

که فرو ريخته در من، گوئي،

تيره آواري از ابر گران

چو مي آميزم، با بوسهء تو

روي لبهايم، مي پندارم

مي سپارد جان عطري گذران



آنچنان آلوده ست

عشق غمناکم با بيم زوال

که همه زندگيم مي لرزد

چون ترا مي نگرم

مثل اينست که از پنجره اي

تکدرختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان مي نگرم

مثل اينست که تصويري را

روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز



بگذار که فراموش کنم.

تو چه هستي ، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان

مرا

مي گشايد در

برهوت آگاهي ؟



بگذار

که فراموش کنم.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آفتاب مي شود



نگاه کن که غم درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب مي شود

چگونه سايهء سياه سرکشم

اسير دست آفتاب مي شود

نگاه کن

تمام هستيم خراب مي شود

شراره اي مرا به کام مي کشد

مرا به اوج مي برد

مرا به دام مي کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب مي شود



تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطرها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها



به راه پرستاره مي کشاني ام

فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چين برکه هاي شب شدم

چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره مي رسد

صداي تو

صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام

به کهکشان، به بيکران، به جاودان



کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان ديرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن



نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب مي شود

صراحي ديدگان من

به لاي لاي گرم تو

لبالب از شراب خواب مي شود

نگاه کن

تو ميدمي و آفتاب مي شود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روي خاک





هرگز آرزو نکرده ام

يک ستاره در سراب آسمان شوم

يا چو روح برگزيدگان

همنشين خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمين جدا نبود ه ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روي خاک ايستاده ام

با تنم که مثل ساقهء گياه

باد و آفتاب و آب را

مي مکد که زندگي کند



بارور ز ميل

بارور ز درد

روي خاک ايستاده ام

تا ستاره ها ستايشم کنند

تا نسيمها نوازشم کنند



از دريچه ام نگاه مي کنم

جز طنين يک ترانه نيستم

جاودانه نيستم



جز طنين يک ترانه آرزو نمي کنم

در فغان لذتي که پاکتر

از سکوت سادهء غميست

آشيانه جستجو نمي کنم

در تني که شبنميست

روي زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگيست

يادگارها کشيده اند

مردمان رهگذر:

قلب تيرخورده

شمع واژگون

نقطه هاي ساکت پريده رنگ

بر حروف درهم جنون



هر لبي که بر لبم رسيد

يک ستاره نطفه بست

در شبم که مي نشست

روي رود يادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟



اين ترانهء منست

- دلپذير دلنشين

پيش از اين نبوده بيش از اين
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شعر سفر



همه شب با دلم کسي مي گويد

«سخت آشفته اي زديدارش

صبحدم با ستارگان سپيد

مي رود، مي رود، نگهدارش»



من به بوي تو رفته از دنيا

بي خبر از فريب فرداها

روي مژگان نازکم مي ريخت

چشمهاي تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهاي تو داغ

گيسويم در تنفس تو رها

مي شکفتم ز عشق و مي گفتم

«هر که دلداده شد به دلدارش

ننشيند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش»



آه، اکنون تو رفته اي و غروب

سايه مي گسترد به سينهء راه

نرم نرمک خداي تيرهء غم

مي نهد پا به معبد نگهم

مي نويسد به روي هر ديوار

آيه هائي همه سياه سياه
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
باد ما را با خود خواهد برد



در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان ميعادي دارد

در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست



گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي ؟

من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم

من به نوميدي خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي ؟



در شب اکنون چيزي مي گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باريدن را گوئي منتظرند



لحظه اي

و پس از آن، هيچ.

پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد

و زمين دارد

باز مي ماند از چرخش

پشت اين پنجره يک نامعلوم

نگران من و تست



اي سراپايت سبز

دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسي گرم از هستي

به نوازش لبهاي عاشق من بسپار

باد ما با خود خواهد برد

باد ما با خود خواهد برد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
غزل



«امشب به قصهء دل من گوش مي کني»

«فردا مرا چو قصه فراموش مي کني»

ه.ا.سايه



چون سنگها صداي مرا گوش مي کني

سنگي و ناشنيده فراموش مي کني

رگبار نوبهاري و خواب دريچه را

از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ هاي مرده همآغوش مي کني

گمراه تر از روح شرابي و ديده را

در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني

اي ماهي طلائي مرداب خون من

خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني

تو درهء بنفش غروبي که روز را

بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني

در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در آبهاي سبز تابستان



تنهاتر از يک برگ

با بار شاديهاي مهجورم

در آبهاي سبز تابستان

آرام مي رانم

تا سرزمين مرگ

تا ساحل غمهاي پائيزي

در سايه اي خود را رها کردم

در سايهء بي اعتبار عشق

در سايهء فرّار خوشبختي

در سايهء نا پايداريها



شبها که مي چرخد نسيمي گيج

در آسمان کوته دلتنگ

شبها که مي پيچد مهي خونين

در کوچه هاي آبي رگها

شبها که تنهائيم

با رعشه هاي روحمان، تنها-

در ضربه هاي نبض مي جوشد

احساس هستي، هستي بيمار



«در انتظار دره ها رازيست»

اين را به روي قله هاي کوه

بر سنگهاي سهمگين کندند

آنها که در خط سقوط خويش

يک شب سکوت کوهساران را

از التماسي تلخ آکندند



«در اضطراب دستهاي پر،

آرامش دستان خالي نيست

خاموشي ويرانه ها زيباست»

اين را زني در آبها مي خواند

در آبهاي سبز تابستان

گوئي که در ويرانه ها مي زيست



ما يکدگر را با نفسهامان

آلوده مي سازيم

آلودهء تقواي خوشبختي

ما از صداي باد مي ترسيم

ما از نفوذ سايه هاي شک

در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم

ما در تمام ميهماني هاي قصر نور

از وحشت آوار مي لرزيم



اکنون تو اينجائي

گسترده چون عطر اقاقي ها

در کوچه هاي صبح

بر سينه ام سنگين

در دستهايم داغ

در گيسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش

اکنون تو اينجائي



چيزي وسيع و تيره و انبوه

چيزي مشوش چون صداي دوردست روز

بر مردمک هاي پريشانم

مي چرخد و مي گسترد خود را

شايد مرا از چشمه مي گيرند

شايد مرا از شاخه مي چينند

شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند

شايد...

ديگر نمي بينم



ما بر زميني هرزه روئيديم

ما بر زميني هرزه مي باريم

ما «هيچ» را در راهها ديديم

بر اسب زرد بالدار خويش

چون پادشاهي راه مي پيمود

افسوس، ما خوشبخت و آراميم

افسوس ما دلتنگ و خاموشيم

خوشبخت، زيرا دوست مي داريم

دلتنگ، زيرا عشق نفرينيست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ميان تاريکي



ميان تاريکي

ترا صدا کردم

سکوت بود و نسيم

که پرده را مي برد

در آسمان ملول

ستاره اي مي سوخت

ستاره اي مي رفت

ستاره اي مي مرد

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستي من

چو يک پيالهء شير

ميان دستم بود

نگاه آبي ماه

به شيشه ها مي خورد



ترانه اي غمناک

چو دود بر مي خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود مي لغزيد

به روي پنجره ها



تمام شب آنجا

ميان سينهء من

کسي ز نوميدي

نفس نفس مي زد

کسي به پا مي خاست

کسي ترا مي خاست

دو دست سرد او را

دوباره پس مي زد



تمام شب آنجا

ز شاخه هاي سياه

غمي فرو مي ريخت

کسي ز خود مي ماند

کسي ترا مي خواند

هوا چو آواري

به روي او مي ريخت



درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بي سامان

کجاست خانهء باد؟

کجاست خانهء باد؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بر او ببخشائيد



بر او ببخشائيد

بر او که گاهگاه

پيوند دردناک وجودش را

با آب هاي راکد

و حفره هاي خالي از ياد مي برد

و ابلهانه مي پندارد

که حق زيستن دارد

بر او ببخشائيد

بر خشم بي تفاوت يک تصوير

که آرزوي دور دست تحرک

در ديدگان کاغذيش آب مي شود



بر او ببخشائيد

بر او که در سراسر تابوتش

جريان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهاي منقلب شب

خواب هزار سالهء اندامش را

آشفته مي کند



بر او ببخشائيد

بر او که از درون متلاشيست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد

و گيسوان بيهده اش

نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد



اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي

اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران

بر او ببخشائيد

بر او ببخشائيد

زيرا که محسور است

زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما

در خاک هاي غربت او نقب مي زنند

و قلب زودباور او را

با ضربه هاي موذي حسرت

در کنج سينه اش متورم مي سازند.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دريافت



در حباب کوچک خود

روشنائي خود را مي فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهاي تهي

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها

شب...



گوش دادم

در خيابان وحشت زدهء تاريک

يک نفر گوئي قلبش را

مثل حجمي فاسد

زير پا له کرد

در خيابان وحشت زدهء تاريک

يک ستاره ترکيد

گوش دادم...



نبضم از طغيان خون متورم بود

و تنم...

تنم از وسوسهء

متلاشي گشتن.



روي خط هاي کج و معوج سقف

چشم خود را ديدم

چون رطيلي سنگين

خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان



داشتم با همه جنبش هايم

مثل آبي راکد

ته نشين مي شدم آرام آرام

داشتم لرد مي بستم در گودالم



گوش دادم

گوش دادم به همه زندگيم

موش منفوري در حفرهء خود

يک سرود زشت مهمل را

با وقاحت مي خواند

جيرجيري سمج و نامفهوم

لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود

و روان مي شد بر سطح فراموشي



آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ

هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد

آه

من به ياد آوردم

اولين روز بلوغم را

که همه اندامم

باز ميشد در بهتي معصوم

تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم



در حباب کوچک

روشنايي خود را

در خطي لرزان خميازه کشيد.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
وصل



آن تيره مردمکها، آه

آن صوفيان سادهء خلوت نشين من

در جذبهء سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند



ديدم که بر سراسر من موج مي زند

چون هرم سرخگونهء آتش

چون انعکاس آب

چون ابري از تشنج بارانها

چون آسماني از نفس فصلهاي گرم

تا بي نهايت

تا آنسوي حيات

گسترده بود او



ديدم در وزيدن دستانش

جسميت وجودم

تحليل مي رود

ديدم که قلب او

با آن طنين ساحر سرگردان

پيچيده در تمامي قلب من



ساعت پريد

پرده بهمراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهء حريق

مي خواستم بگويم

اما شگفت را

انبوه سايه گستر مژگانش

چون ريشه هاي پردهء ابريشم

جاري شدند از بن تاريکي

در امتداد آن کشالهء طولاني طلب

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهاي گمشدهء من



ديدم که مي رهم

ديدم که مي رهم



ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد

ديدم که حجم آتشينم

آهسته آب شد

و ريخت، ريخت، ريخت

در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار



در يکديگر گريسته بوديم

در يکديگر تمام لحظهء بي اعتبار وحدت را

ديوانه وار زيسته بوديم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عاشقانه



اي شب از روياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني که شويد جسم خاک

هستيم زآلودگي ها کرده پاک



اي تپش هاي تن سوزان من

آتشي در سايهء مژگان من

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه ها پر بارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با توام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست



اي دل تنگ من و اين بار نور؟

هايهوي زندگي در قعر گور؟



اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر که در خود داشتم

هرکسي را تو نمي انگاشتم



درد تاريکيست درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه ها

سينه آلودن به چرک کينه ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در کف طرارها





آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوي خشک سينه ام را آب تو

بستر رگهايم را سيلاب تو

در جهاني اينچنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم براه



اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، اي بيگانه با پيرهنم

آشناي سبزه واران تنم

آه، اي روشن طلوع بي غروب

آفتاب سرزمين هاي جنوب

آه، آه اي از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سيراب تر

عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست

چلچراغي در سکوت و تيرگيست

عشق چون در سينه ام بيدار شد

از طلب پا تا سرم ايثار شد



اين دگر من نيستم، من نيستم

حيف از آن عمري که با من زيستم

اي لبانم بوسه گاه بوسه ات

خيره چشمانم به راه بوسه ات

اي تشنج هاي لذت در تنم

اي خطوط پيکرت پيرهنم

آه مي خواهم که بشکافم ز هم

شاديم يک دم بيالايد به غم

آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي

همچو ابري اشک ريزم هاي هاي



اين دل تنگ من و اين دود عود ؟

در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟

اين فضاي خالي و پروازها؟

اين شب خاموش و اين آوازها؟



اي نگاهت لاي لائي سِحر بار

گاهوار کودکان بيقرار

اي نفسهايت نسيم نيمخواب

شسته از من لرزه هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنيا هاي من



اي مرا با شور شعر آميخته

اينهمه آتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي

لاجرم شعرم به آتش سوختي
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پرسش



سلام ماهي ها... سلام، ماهي ها

سلام، قرمزها، سبزها، طلائي ها

به من بگوئيد، آيا در آن اتاق بلور

که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است

و مثل آخر شب هاي شهر، بسته و خلوت

صداي ني لبکي را شنيده ايد

که از ديار پري هاي ترس و تنهايي

به سوي اعتماد آجري خوابگاه هاا،

و لاي لاي کوکي ساعت ها،

و هسته هاي شيشه اي نور - پيش مي آيد؟



و همچنان که پيش مي آيد

ستاره هاي اکليلي، از آسمان به خاک مي افتند

و قلب هاي کوچک بازيگوش

از حس گريه مي ترکند.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
جمعه



جمعهء ساکت

جمعهء متروک

جمعهء چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز

جمعهء انديشه هاي تنبل بيمار

جمعهء خميازه هاي موذي کشدار

جمعهء بي انتظار

جمعهء تسليم



خانهء خالي

خانهء دلگير

خانهء در بسته بر هجوم جواني

خانهء تاريکي و تصور خورشيد

خانهء تنهائي و تفال و ترديد

خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاوير



آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگي من چو جويبار غريبي

در دل اين جمعه هاي ساکت متروک

در دل اين خانه هاي خالي دلگير

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عروسک کوکي



بيش از اينها ، آه ، آري

بيش از اينها ميتوان خاموش ماند



ميتوان ساعات طولاني

با نگاهي چون نگاه مردگان ، ثابت

خيره شد در دود يک سيگار

خيره شد در شکل يک فنجان

در گلي بيرنگ ، بر قالي

در خطي موهوم ، بر ديوار

ميتوان با پنجه هاي خشک

پرده را يکسو کشيد و ديد

در ميان کوچه باران تند ميبارد

کودکي با بادبادکهاي رنگينش

ايستاده زير يک طاقي

گاري فرسوده اي ميدان خالي را

با شتابي پرهياهو ترک ميگويد



ميتوان بر جاي باقي ماند

در کنار پرده ، اما کور ، اما کر



ميتوان فرياد زد

با صدائي سخت کاذب ، سخت بيگانه

" دوست ميدارم "

ميتوان در بازوان چيرهء يک مرد

ماده اي زيبا و سالم بود



با تني چون سفرهء چرمين

با دو پستان درشت سخت

ميتوان در بستر يک مست ، يک ديوانه ، يک ولگرد

عصمت يک عشق را آلود

ميتوان با زيرکي تحقير کرد

هر معماي شگفتي را

ميتوان تنها به حل جدولي پرداخت

ميتوان تنها به کشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت

پاسخي بيهوده ، آري پنج يا شش حرف



ميتوان يک عمر زانو زد

با سري افکنده ، در پاي ضريحي سرد

ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد

ميتوان با سکه اي ناچيز ايمان يافت

ميتوان در حجره هاي مسجدي پوسيد

چون زيارتنامه خواني پير

ميتوان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب

حاصلي پيوسته يکسان داشت

ميتوان چشم ترا در پيلهء قهرش

دکمهء بيرنگ کفش کهنه اي پنداشت

ميتوان چون آب در گودال خود خشکيد



ميتوان زيبائي يک لحظه را با شرم

مثل يک عکس سياه مضحک فوري

در ته صندوق مخفي کرد

ميتوان در قاب خالي ماندهء يک روز

نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت

ميتوان باصورتک ها رخنهء ديوار را پوشاند

ميتوان با نقشهاي پوچ تر آميخت



ميتوان همچون عروسک هاي کوکي بود

با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد

ميتوان در جعبه اي ماهوت

با تني انباشته از کاه

سالها در لابلاي تور و پولک خفت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تنهائي ماه



در تمام طول تاريکي

سيريرکها فرياد زدند :

" ماه ، اي ماه بزرگ ..."



در تمام طول تاريکي

شاخه ها با آن دستان دراز

که از آنها آهي شهوتناک

سوي بالا ميرفت

و نسيم تسليم

به فرامين خداياني نشناخته و مرموز

و هزاران نفس پنهان ، در زندگي مخفي خاک

و در آن دايرهء سيار نوراني ، شبتاب

دقدقه در سقف چوبين

ليلي در پرده

غوکها در مرداب

همه باهم ، همه باهم يکريز

تا سپيده دم فرياد زدند :

" ماه ف اي ماه بزرگ ..."



در تمام طول تاريکي

ماه در مهتابي شعله کشيد

ماه

دل تنهاي شب خود بود

داشت در بغض طلائي رنگش ميترکيد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
معشوق من



معشوق من

با آن تن برهنهء بي شرم

بر ساقهاي نيرومندش

چون مرگ ايستاد



خط هاي بيقرار مورب

اندامهاي عاصي او را

در طرح استوارش

دنبال ميکند



معشوق من

گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است

گوئي که تاتاري

در انتهاي چشمانش

پيوسته در کمين واريست

گوئي که بربري

در برق پر طراوت دندانهايش

مجذوب خون گرم شکاريست



معشوق من

همچون طبيعت

مفهوم ناگزير صريحي دارد

او با شکست من

قانون صادقانهء قدرت را

تأئيد ميکند



او وحشيانه آزادست

مانند يک غريزهء سالم

در عمق يک جزيرهء نامسکون

او پاک ميکند

با پاره هاي خيمهء مجنون

از کفش خود ، غبار خيابان را



معشوق من

همچون خداوندي ، در معبد نپال

گوئي از ابتداي وجودش

بيگانه بوده است

او

مرديست از قرون گذشته

ياد آور اصالت زيبائي



او در فضاي خود

چون بوي کودکي

پيوسته خاطرات معصومي را

بيدار ميکند

او مثل يک سرود خوش عاميانه است

سرشار از خشونت و عرياني



او با خلوص دوست ميدارد

ذرات زندگي را

ذرات خاک را

مهاي آدمي را

غمهاي پاک را

او با خلوص دوست ميدارد

يک کوچه باغ دهکده را

يک درخت را

يک ظرف بستني را

يک بند رخت را



معشوق من

انسان ساده ايست

انسان ساده اي که من او را

درسرزمين شوم عجايب

چون آخرين نشانهء يک مذهب شگفت

در لابلاي بوتهء پستانهايم

پنهان نموده ام
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
در غروبي ابدي



- روز يا شب ؟

- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپيد

و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،

بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد



-سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود

سخني بايد گفت

چه فراموشي سنگيني

سيبي از شاخه فروميافتد

دانه هاي زرد تخم کتان

زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند

گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم

ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني



آه...

در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ

و نگاهم

مثل يک حرف دروغ

شرمگينست و فرو افتاده



- من به يک ماه ميانديشم

- من به حرفي در شعر

- من به يک چشمه ميانديشم

- من به وهمي در خاک

- من به بوي غني گندمزار

- من به افسانهء نان

- من به معصوميت بازي ها

و به آن کوچهء باريک دراز

که پر از عطر درختان اقاقي بود

- من به بيداري تلخي که پس ازبازي

و به بهتي که پس از کوچه

و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها



- قهرمانيها ؟

-آه

اسب ها پيرند

- عشق؟

- تنهاست و از پنجره اي کوتاه

به بيابان هاي بي مجنون مينگرد

به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش

از خراميدن اقي نازک در خلخال



- آرزوها ؟

- خود را ميبازند

در هماهنگي بيرحم هزاران در

- بسته ؟

- آري ، پيوسته بسته ، بسته

- خسته خواهي شد

- من به يک خانه ميانديشم

با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک

با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم

با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش

و به نوزادي با لبخندي نامحدود

مثل يک دايرهء پي در پي بر آب

و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور



- من به آوار ميانديشم

و به تاراج وزش هاي سياه

و به نوري مشکوک

که شبانگاهان در پنجره ميکاود

و به گوري کوچک ، کوچک چون پيکر يک نوزاد



- کار... کار ؟

- آري ، اما در آن ميز بزرگ

دشمني مخفي مسکن دارد

که ترا ميجود . آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چيز بيهودهء ديگر را

و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت

مثل قايق در گرداب

و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار

و خطوط نامفهوم نخواهي ديد



-يک ستاره ؟

- آري ، صدها ، صدها ، اما

همه در آن سوي شبهاي محصور

- يک پرنده ؟

- آري ، صدها ، صدها ، اما

همه در خاطره هاي دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

- من به فريادي در کوچه ميانديشم

- من به موشي بي آزار که در ديوار

گاهگاهي گذري دارد !



- سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

در سحرگاهان ، در لحظهء لرزاني

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چيزي مبهم ميآميزد

من دلم ميخواهد

که به طغياني تسليم شوم

من دلم ميخواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم ميخواهد

که بگويم نه نه نه نه





- برويم

- سخني بايد گفت

- جام ، يا بستر ، يا تنهائي ، يا خواب ؟

- برويم ...
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مرداب



شب سياهي کرد و بيماري گرفت

ديده را طغيان بيماري گرفت

ديده از ديدن نميماند ، دريغ

ديده پوشيدن نميداند ، دريغ

رفت و در من مرگزاري کهنه يافت

هستيم را انتظاري کهنه يافت

آن بيابان ديد و تنهائيم را

ماه و خو.رشيد مقوائيم را

چون جنيني پير ، بازهدان به جنگ

ميدرد ديوار زهدان را به چنگ

زنده ، اما حسرت زادن در او

مرده ، اما ميل جاندادن در او

خودپسند از درد خود نا خواستن

خفته از سوداي بر پا خاستن

خنده ام غمناکي بيهوده اي

ننگم از دلپاکي بيهوده اي

غربت سنگينم از دلدادگيم

شور تند مرگ در همخوابگيم

نامده هرگز فرود از بام خويش

در فرازي شاهد اعدام خويش

کرم خاک و خاکش اما بويناک

بادبادکهاش در افلاک پاک

ناشناس نيمهء پنهانيش

شرمگين چهرهء انسانيش

کوبکو در جستجوي جفت خويش

ميدود ، معتاد بوي جفت خويش

جويدش گهگاه و ناباور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او

هر دو در بيم و هراس از يکدگر

تلخکام و ناسپاس از يکدگر

عشقشان ، سوداي محکومانه اي

وصلشان ، رؤياي مشکوکانه اي

ۀۀۀ



آه اگر راهي به دريائيم بود

از فرو رفتن چه پروائيم بود

گر به مردابي ز جريان ماند آب

از سکون خويش نقصان يابد آب

جانش اقليم تباهي ها شود

ژرفنايش گور ماهي ها شود





آهوان ، اي آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جويباري يافتيد آوازخوان

رو به استغناي درياها روان

جاري از ابريشم جريان خويش

خفته بر گردونهء طغيان خويش

يال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را ميگشود

عطر بکر بوته ها را ميربود

بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بيدريغ آفتاب

خواب آن بيخواب را ياد آوريد

مرگ در مرداب را ياد آوريد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آيه هاي زميني



آنگاه

خورشيد سرد شد

و برکت از زمين ها رفت



سبزه ها به صحراها خشکيدند

و ماهيان به درياها خشکيدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذيرفت



شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ

مانند يک تصور مشکوک

پيوسته در تراکم و طغيان بود

و راهها ادامهء خود را

در تيرگي رها کردند



ديگر کسي به عشق نينديشيد

ديگر کسي به فتح نينديشيد

و هيچکس

ديگر به هيچ چيز نينديشيد



در غارهاي تنهائي

بيهودگي به دنيا آمد

خون بوي بنگ و افيون ميداد

زنهاي باردار

نوزادهاي بي سر زائيدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند



چه روزگار تلخ و سياهي

نان ، نيروي شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پيغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده گاههاي الهي گريختند

و بره هاي گمشدهء عيسي

ديگر صداي هي هي چوپاني را

در بهت دشتها نشنيدند



در ديدگان آينه ها گوئي

حرکات و رنگها و تصاوير

وارونه منعکس ميگشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهرهء وقيح فواحش

يک هالهء مقدس نوراني

مانند چتر مشتعلي ميسوخت



مرداب هاي الکل

با آن بخارهاي گس مسموم

انبوه بي تحرک روشنفکران را

به ژرفاي خويش کشيدند

و موشهاي موذي

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه هاي کهنه جويدند

خورشيد مرده بود

خورشيد مرده بود ، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده اي داشت



آنها غرابت اين لفظ کهنه را

در مشق هاي خود

بالکهء درشت سياهي

تصوير مينمودند



مردم ،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکيده و مبهوت

در زير بار شوم جسدهاشان

از غربتي به غربت ديگر ميرفتند

و ميل دردناک جنايت

در دستهايشان متورم ميشد



گاهي جرقه اي ، جرقهء ناچيزي

اين اجتماع ساکت بيجان را

يکباره از درون متلاشي ميکرد

آنها به هم هجوم ميآوردند

مردان گلوي يکديگر را

با کارد ميدريدند

و در ميان بستري از خون

با دختران نابالغ

همخوابه ميشدند



پيوسته در مراسم اعدام

وقتي طناب دار

چشمان پر تشنج محکومي را

از کاسه با فشار به بيرون ميريخت

آنها به خود ميرفتند

و از تصور شهوتناکي

اعصاب پير و خسته شان تير ميکشيد

اما هميشه در حواشي ميدان ها

اين جانبان کوچک را ميديدي

که ايستاده اند

و خيره گشته اند

به ريزش مداوم فواره هاي آب



شايد هنوز هم

در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد

يک چيز نيم زندهء مغشوش

بر جاي مانده بود

که در تلاش بي رمقش ميخواست

ايمان بياورد به پاکي آواز آبها



شايد ، ولي چه خالي بي پاياني

خورشيد مرده بود

و هيچکس نميدانست

که نام آن کبوتر غمگين

کز قلبها گريخته ، ايمانست



آه ، اي صداي زنداني

آيا شکوه يأس تو هرگز

از هيچ سوي اين شب منفور

نقيبي بسوي نور نخواهد زد؟

آه ، اي صداي زنداني

اي آخرين صداي صداها...
 
بالا