• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

جبران خلیل جبران

Maryam

متخصص بخش ادبیات
.

.


بیا یید دلهایمان رابه داستان ها و اشعار جبران خلیل جبران بسپاریبم

شاید از این دریاچه نور دلهایمان روشنی یابد



bahar-20_com_254[1].jpg
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
زندگی نامه جبران خلیل جبرن

x1pbglk-vqL4BvxxBUlp5NIWJpsA_-BhPeJD0KbMBHKt757m5YcoPZJtMxciy3ofAXyzNtCqCC3aFNXf9xr5bIPlJjB8yNrQ.jpg

دوران کودکی



او در خانواده‌ای مسیحی مارونی (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند به دنیا آمد. مادرش زنی هنرمند بود که کامله نام داشت. در دوازده سالگی با مادر، برادر و دو خواهرش لبنان را ترک و به ایالات متحده امریکا رفت



و در بوستون ساکن شد. وی در بوستون به مدرسه رفت، نظر به تقاضای مادرش به لبنان بازگشت و وارد مدرسه معروف «الحکمت» در بیروت گردید. خلیل جبران پس از پایان تحصیلاتش در لبنان به گردشگری پرداخت. وی تمام سرزمین مادری خویش را گشت و جنبه‌های فرهنگی زادگاهش را بازخوانی نمود.




دوران بزرگسالی



در آن روزگار لبنان زیر سلطه دولت عثمانی قرار داشت و جبران پس از گذراندن تحصیلات ابتدائی در بیروت در سن دوازده سالگی همراه مادر و برادر و دو خواهرش رهسپار امریکا شد. خلیل جبران در سال ۱۹۰۲ میلادی لبنان را به مقصد امریکا ترک نمود. او در بوستون در منزل کوچکی اقامت گزید. در این شهر نقاش صاحبنظر و پاکدامنی به نام « فرد هلند دی » نخستین بارقه‌های نبوغ جبران را دریافت و او را زیر بال و پر خود گرفت، همچنین دختر جوانی به نام « ژوزفین پی بادی» که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این نوجوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در امریکا به نگارگری پرداخت و در سال ۱۹۰۸ وارد فرهنگستان هنرهای عالی در پاریس شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیشبینی نمود.



زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهم‌تر خانم «مری هسکل» و «شارلوت تیلر » است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته‌اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در امریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت.



خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه دوباره وارد امریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ در آنجا کار و زندگی کرد.



نویسندگی




جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی کتابی با عنوان الارواح المتمردة (روانهای سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند .



این کتاب که فریاد هم میهنان مظلوم او و در سطح وسیعتر فریاد همهٔ انسان‌های مظلوم بود، دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان بر کتابش تهمت‌های ناروا نهادند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد .



در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بزرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه‌ آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشیهای بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته‌است .



در سال ۱۹۱۰ جبران بار دیگر به امریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سالها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان امریکایی او بود. بهترین و پخته‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله‌ اقامت در امریکا شکل گرفت و به صورت کتابها و نمایشگاههای متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید .



از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبان‌های عربی و انگلیسی بر جا مانده‌است که نام‌های آنها به ترتیب سال انتشار عبارتند از: ۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. خدایان زمین ۵. پیشتاز ۶. دیوانه ۷. سرگشته ۸. كاروان ها و توفان ها ۹. نامه‌ها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. بالهای شکسته ۱۲. اشک و لبخند ۱۳. نوگفته ها و نكته ها ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. بوستان پیامبر



تا چندین سال پیش،برخی از آثار جبران به صورت پراکنده به فارسی ترجمه شده بودند، به گونه‌ای که بعضی از کتاب‌های او (مانند پیامبر) بیش از بیست ترجمهٔ فارسی دارد، اما برخی از کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده بود. از بهترین و پرفروش ترین ترجمه‌های «پیامبر» می‌توان ترجمهٔ نجف دریابندری را نام برد.



چندی پیش، ترجمهٔ مجموعه کامل آثار جبران خلیل جبران به فارسی (۱۶ کتاب در ۱۲ مجلد) با ترجمهٔ مهدی سرحدی توسط نشر کلیدر منتشر شد.



در سال ۱۹۳۱ ندایی آسمانی جبران را به بازگشت فراخواند. سفینه‌ای از عالم غیب در رسید و جان شیفته‌ او را در ساحل فراق برگرفت و روانه‌ دریای وصال کرد و جسم شریفش را نیز که تنگ‌چشمان دور از مسیح شایسته‌ دفن در جوار کلیسا نمی‌دیدند بنابر وصیت جبران سفینه‌ دیگری به زادگاهش بازآورد و به خاک البشری محبوبش سپرد
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نامه های عاشقانه یک پیامبر

20-8[1].jpg

آلبوم "نامه های عاشقانه یک پیامبر" نوشته جبران خلیل جبران ، ترجمه آرش حجازی با صدای پیام دهکردی و موسیقی جان ویلیامز و...توسط موسسه نوین کتاب گویا منتشر شد. این آلبوم شامل چهارسی دی است که مجموع نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل را که بین سالهای 1908 تا 1924 نوشته شده بازخوانی کرده است.

در بخشی از معرفی این آلبوم به چرایی روایت این اثر توسط پائولو کوئلیو اشاره شده است : نامه های عاشقانه یک پیامبر ، مجموعه ای از مکاتبات خصوصی جبران خلیل جبران به ماری هسکل است که پائولو کوئلیو -نویسنده برزیلی- آنها را با هدف کشف مردی که در پس کتاب مهم پیامبر نهفته است ، گردآوری و بارنویسی کرده است. در این نامه هاف جبران جهانی از درد و ضغف را به نمایش می گذارد که الهام بخش کتاب زیبایش پیامبر بود.​


"نامه های عاشقانه یک پیامبر" در این آلبوم توسط سه کاراکتر روایت شده است. پیام دهکردی (خلیل جبران)،شهین نجف زاده (ماری هسکل) و سونا امیری(ماریانا جبران) از راویان این مجموعه هستند؛ضمن موسیقی این آلبوم انتخابی از مانی هاشمیان است همچنین در این اثر از آثار موسیقایی هنرمندانی چون پرگولزی، گلگ،گوران برگویچ،انور ابراهیم،دوپلر،نامیا، پیرفاوره و جان ویلیامز استفاده شده است.
جبران خلیل جبران در ششم ژانویه سال 1883 ، درخانواده ای مارونی از طبقه متوسط در البشری - ناحیه کوهستانی در لبنان -زاده شد و در سن دوازده سالگی استعداد خود به نقاشی آشکار کرد و به آموختن زبان انگلیسی را پرداخت در سال 1896 به کاخ دنیسون راه یافت و در آنجا با فرد هلند دی ، عکاس بوستونی آشنا شده که از خلیل حمایت کرد و تاثیر شگرفی بر هنر و اندیشه او گذاشت ؛ او در سال 1904 با ماری هسکل که مدیر مدرسه بود آشنا شد و این آشنایی آغازگر دوستی مادام العمری شد که گاه به سوی عشق نیز کشیده شد ماری تاثیری شگرف بر نویسندگی او گذاشت.
در سال 1920 تقریبا سه چهارم پیامبر به پایان رسیده بود و درسال 1923 با سبک تغزلی و ساده به چاپ رسید که با موفقیت چشمگیری مواجه شد،جبران خلیل جبران در مارس سال 1931 در بیمارستانی در نیویورک درگذشت.​


432761_orig[1].jpg
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هنگامی که شادی من متولد شد


nightmelody-com-0656.jpg





هنگامی که شادی من متولد شد او را در بغل گرفتم و روی بام خانه ام بردم وفریاد زدم که:

ای همسایگان و ای آشنایان من !

بیایید و بنگرید زیرا امروز شادی من متولد شده است !

بیایید و شادی مرا ببینید که چگونه در برابر خورشید می خندد ؟

اما بر تعجبم افزوده شد زیرا هیچ کسی از همسا یگانم برای دیدن شادی من حاضر نشد !

هفت ماه روی بام خانه ام ماندم و از بام تا شام حضور شادی خود را به اطلاع همگان می

رساندم اما کسی به صدایم گوش فرا نداد.

لذا من و شادی ام تنها ماندیم و کسی به ما توجه نکرد.

هنوز یک سال نگذشت که ناگهان شادی من از زندگی خود بیزار گشت و رنگ پریده و بیمار

شد و جز قلب من، هیچ قلبی به عشق او نطپید و هیچ لبی جز لبهای من ، لب او را نبوسید.

آنگاه شادی من در تنهایی خود جان سپرد و از این به بعد هرگاه اندوهم را به یاد می آورم ،

شادی را نیز به یاد می آورم .



یاد و خاطره چیست ؟

جز برگ پاییزی است که اندکی در باد می جنبد و به خود می پیچد و سپس برای زمان

طولانی با خاک کفن می شود !
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گزیده ای از کتاب مسیحا





cristo.jpg


مسیحای مهربان​


بعضی از ما او را مسیحا صدا می کردیم. بعضی ها او را کلمه و بعضی دیگر، نا صری صدا می کردند. عده ای نیز عنوان فرزند انسان به او داده بودند.​

من تلاش خواهم کرد تا معنای این نام ها را، در پرتو نوری که بر دلم افتاده است، توضیح دهم.

مسیحا، از ازل بوده است. او شعله ای است از آتش الهی آتشی که در روح انسان خانه دارد.

مسیحا، نَفَس زندگی ست که از ما دیدار می کند. مسیحا،نفس الرحمن است که قالب بشری به خود گرفته است

مسیحا،اراده ی الهی ست.

او نخستین کلمه ی خداوند است که با زبان ما سخن می گوید و در گوشهای ما زندگی

می کند؛ با شد که او را درک کنیم.

خداوند بر اندام کلمه خانه ای از گوشت و پوست و استخوان بنا کرد؛ کلمه انسانی شد شبیه


تو و من.​

زیرا ما نمی توانیم آوازهای بی اندام باد را بشنویم و خویشتن خویش مان را،که در مه گام بر می دارد، ببینیم.

مسیحا بارها و بارها به جهان آمده و از سرزمین هایی بی شمار دیدن کرده است.

همواره او را بیگانه و مجنون قلمداد کرده اند.

اما آهنگ صدای او هرگز در خلا طنین نیفکنده است. زیرا خاطره ی انسان، چیزهایی را در خود نگه می دارد که انسان دوست ندارد آن ها را به یاد آورد.

این است مسیحا؛ کسی که ژرفاست و بلنداست. کسی که،دوشادوش انسان، به سوی جاودانگی گام بر می دارد.​
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گزیده ای از کتاب دیوانه



mask,photography,mask,girl,woman,deviant,face,glamour-f14eccfe9b48e520d76a2d3bb37cbc63_h.jpg


این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم:
در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی برخاستم و دریافتم که همه نقاب هایم دزدیده شده است ؛ آن هفت نقابی که خود بافته بودم ودر هفت دوره ی زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم.
لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:
دزدها ! دزدها ! دزدهای لعنتی !
مردها وزنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.
چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد برآورد:
ای مردم ! این مرد دیوانه است !
سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره ی بی نقابم بوسه زد و این برای نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید، پس جانم در مهبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقاب هایم ندارم و گویی در حالت بیهوشی فریاد بر آوردم و گفتم:
مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقاب هایم را دزدیدند !
این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم؛
آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند، می کوشند تا ما را به بندگی کشند ...
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گزیده ای از کتاب دیوانه


بلند پروازی​

سه مرد وارد میخانه شدند. اولی بافنده و دومی نجار و سومی گور کن بود.

بافنده به آن دو دوست گفت: امروز کنفی بی نظیر از جنس کتان به دو دینار فروختم. پس بهترین نوشیدنی ها را بنوشیم.​

نجار گفت: امروز گران ترین تابوت خود را فروختم . پس فاخرترین گوشتها را به همراه نوشیدنی بخوریم.​

گورکن گفت: دوستان ! من امروز تنها یک گور کندم اما مزد مضاعفی دریافت کردم . پس اندکی عسل نیز تناول کنیم !​

صاحب میخانه در آن شب شادمان شد زیرا آن سه مرد بارها در خواست نوشیدنی و گوشت و عسل کردند و سپس با خوشحالی به رقص در آمدند . او به همسرش لبخند رضایت آمیزی زد و سه مرد تا پاسی از شب در میخانه سپری کردند و چون سیراب گشتند از جا برخواستند و به کمک صاحب میخانه از در میخانه بیرون رفتند.​

زن به همسرش گفت: ای کاش سرنوشت بر ما چنین مقدر شود که هر روز شاهد چنین میهمانانی بخشنده باشیم تا بتوانیم تنها فرزندمان را از کار کردن در این میخانه ی کثیف بی نیاز کنیم و بکوشیم تا در آینده کشیش شود !
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هنگامی که اندوه من متولد شد




هنگامی که اندوه من متولد شد مانند پرستاری مهربان به او شیر دادم و با چشمانی عاشق برایش شب زنده داری کردم . سپس اندوه من مانند هر موجود زنده ای دیگر رشد کرد و نیرو گرفت و سرشار از زیبایی و شادابی شد لذا به یکدیگر علاقه مند شدیم و هر دو به جهان گرداگردمان نیز عشق ورزیدیم زیرا اندوه من دارای قلبی نازک ومهربان بود و قلب مرا نیز نازک و مهربان گردانید.


هر گاه با هم آواز می خواندیم همسایگان ما کنار پنجره هایشان می نشستند و به آوازمان گوش فرا می دادند زیرا آواز ما همچون اعماق دریا و شگفتی های خاطرات بود.


هرگاه من و اندوهم راه می رفتیم ، مردم با چشمانی لبریز از عشق و اعجاب به ما می نگریستند و با نرم ترین و شیرین ترین الفاظ درباره ی ما سخن می گفتند در

حالی که برخی با حسد به ما می نگریستند زیرا اندوه نزد آنان گرانبها و پسندیده بود و من از داشتن اندوه به خود می بالیدم و افتخار می کردم.


آنگاه اندوه من مانند سر انجام هر موجود زنده ی دیگر ، جان سپرد و من تنها ماندم و در اندیشه و تامل تنها شدم.


اکنون چون سخن می گویم ، گوشهایم برای شنیدن صدایم سنگینی می کنند و دیگر کسی از همسایگانم برای گوش دادن به آوازم کنار پنجره نمی آیند.


و چون در خیابانها می گردم کسی به من توجه نمی کند و تنها تسلیتی که می یابم آن هنگامی است که صداهایی در خواب می شنوم که با حسرت می گویند :


بنگرید ! بنگرید ! اینجا مردی خفته است که اندوه هایش در گذشته است.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


.

هنگامی که خداوند مرا همچون سنگریزه ای در این دریاچه ی عجیب انداخت ، آرامش آن را بر هم زد و بر سطح آن دایره هایی نا محدود پدید آوردم. ولی هنگامی که به اعماق آن رسیدم ، مانند آن آرام شدم.

سکوت را به من عطا کن تا به تاریکی های شب هجوم آورد.

1253388731[1].jpg
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دل


دل، نغمه سرايي كرد

دل، پريشان گشت

و اندوه هاي گونه گونش به ياد آورد

پس از بهبودي عشق

برقي در شب درخشيد

اطراف جامه هايش نمايان گشت

بدان نزديك شد

تا بهتر ببيند

اما طاقت نداشت و باز گردانده شد

نه آتش درون و نه سرشك ديده

اين سرنوشت مقدّر او بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
جهان کامل



ای خدای ارواح گمگشته !

ای که در میان خدایان گمگشته ای !

به من گوش فرا ده !

ای سرنوشت دلسوز که برای ارواح گمگشته و دیوانه ی ما شب زنده داری می کنی !

به من گوش فرا ده !

من به کمال نرسیده ام اما در میان انسانهایی کامل زندگی می کنم .

من ، بشریت آشفته و ابر سرگردان هستم که در میان جهان هایی کامل و مردمی که قانونشان کامل

و با نظم است می گردم. مردمی که افکارشان و رویاهایشان مرتب و در کتابها و دیوانها ثبت شده

است.

پروردگارا ! این مردم فضیلت هایشان را اندازه می گیرند و گناهانشان را با ترازو می سنجند و دارای

دفاتر و فهرستهای بی شماری هستند اما بیهوده و ناقص که نه گناه شمرده می شود و نه فضیلت و

روزها وشبهایشان را به فصلهایی مدون و مرتب تقسیم بندی می کنند آنگاه هر کاری را انجام می دهند ؛

خوردن ، نوشیدن ، خفتن ، پوشاندن برهنگی خود و سپس به ستوه آمدن !

کارکردن و بازی کردن و آواز خواندن و رقصیدن و سپس استراحت کردن .

همه ی آن کارها را به جای خود و در وقت معینی انجام می دهند.

اندیشیدن و احساس کردن اما چون ستاره خوش یمن آرزوها بر بالای افق دور دست طلوع می کند ، از اندیشه واحساس باز می مانند.



با لبخندی بر دهان از همسایه می دزدند و با دستانی که منتظر قدر دانی است ، می بخشند آنگاه با زیرکی می ستایند و با احتیاط سرزنش می کنند و روح را می کشند و تن را با بوسه ای می سوزانند و شب هنگام ، دستها را می شویند و گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است !



1255084826.jpg
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هرگز نخواهيد توانست




اگر گرداگرد روزم را با گمان ها ببافيد

و گر ملامت ها راگرداگرد شبم بنويسيد

هرگز نخواهيد توانست برج پايدار صبرم

راواژگون سازيد

هرگز نخواهيد توانست شراب را از جام هايم

دور سازيد

در زندگاني ام خانه اي براي آرامش

و در قلبم معبدي براي ايمني

هركس مزه مرگ را بچشد

باكي ندارد

تا خواب را نيز مزه مزه كند...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


من



من شكوفه ي بهارم

و ميوه ي تابستان

من زردي خزانم

و مرگ زمستان

من قلب انسانم

اندكي از عقل او

من صداي ناآشناي طبيعت هستم

هستي لبخند مي زند

و شادي مي كند

و انسان

دوباره خوشبخت خواهد شد

هستي در سراي زود رنج دنيا اندوهگين است

و مرا بسان برگي مي بيني

كه شاعران

سروده هايشان را در آن نوشتند

1255273341.jpg
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
عشق بر من حرام است




عشق بر قلب تاريكم حرام شد

و عاشق از قلب آگاه تر

اگر به چهره مليح ديده بگشايم

به خود مي گويم:

شايسته آن است تا دوري گزينم

و گر همراه روندگان مجد، گام بر نمي داشتم

عاشق مي شدم

و مشتاق مي گشتم

و خواب مي ديدم


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


هنگامي که سيبي را با دندانهاي خود له مي کني در قلب خويش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگي ادامه خواهند داد.
شکوفه هايي که بايد از دانه هايي تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا مي شود .
عطر دل انگيز تو ، توام با نفسهاي گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهيم بود.

1255866331.jpg


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات



و کدامين ثروت است که محفوظ بداريد تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، يک روز به ديگري سپرده شود.
پس امروز به دست خويش عطا کنيد ، باشد که شهد گواراي سخاوت ، نصيب شما گردد ، نه مرده ريگي وارثانتان.



1256090267.jpg
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
1255940559.jpg



اي نفس!


اي نفس!


اگر به بهشت طمع نمي كردم

آواز زمان را هرگز درك نمي كردم


و گر نه

به اكنون راهي نمي جستم

و ظاهرم را از بين مي بردم

تا به گورستان ها روم​



اي نفس!​



اگر خود را با اشك نمي شستم

اگر ديدگانم را سرمه نمي كشيدم

با سايه شوم بيماري

همواره عمرم را به كوري سپري مي كردم

و چيزي نمي ديدم جز تاريكي​



اي نفس!

زندگي چيست؟

جز فرا رسيدن شبي كه فجر پايان آن است

تشنگي قلب من دليلي بر وجود آب زلالي بود

در كوزه ي سفالين مهربانِ مرگ​



اي نفس!

روح مانند جسم زوال ناپذير است

و آنچه مي رود از بين

ديگر باز نمي گردد

او را خواهم گفت:

گر چه شكوفه ها مي ميرند​



اما

بذر گياهان مي ماند

و اين كُنهِ جاودانگي است​
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات



1256055457.jpg



سارسياه


اي سار سياه! آواز بخوان

آواز، سرّوجود است

اي كاش مانندت بودم

از زندان و رنجير آزاد

اي كاش مانندت بودم

روحم در فضاي دشت به پرواز

و نور را همچو شراب در جام اثيري مي نوشيدم

اي كاش مانندت بودم

پاكيزه و قانع و خرسند

از ديروز و امروز روي گردان

اي كاش مانندت بودم

ظريف و زيبا و پر ابهت

تا باد

بال هاي مرا زير قطره هاي باران مي گستراند

اي كاش مانندت مي انديشيدم

بالاي دشت ها پرواز مي كردم

و در ميان جنگل ها و با ابرها

نغمه مي باريدم

اي سار سياه!

نغمه سرايي كن

و اندوهم را دور كن

صداي تو در گوش درونم مي پيچد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
فجر به سر رسيد


فجر به سر رسيد

به پا خيز!

تا از دياري كه در آن ياري نداريم

دور شويم

شايد در آرزوي گياهي باشد

كه شكوفه هاي آن

با همه گل ها و شقايق ها در تفاوت است

صاحب تازه دل با كهنه دلان مأنوس نخواهد شد

اينك به صداي صبح گوش فرا ده

و به دنبال نشانه هاي آن باش

ديگر سخنان پر ادعاي شب كه مي گفت:

نور از نشانه هاي من است

شنيدني نيست

1256103748.jpg
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مه


دوستان

مپرسيد خانه هايمان كجاست

ما نه غاري داريم و نه لانه اي

سرگذشتمان را دركتاب ها نگرديد

در هيچ كتابي ما را يادي نيست

بسان مه آمديم و چون برف رفتيم

در هر دو گونه بي باران بوديم

اگرخواهيد از كنه ما آگاه شويد

مانند ما بميريد تا به دست آريد

1256167857.jpg
 
بالا