این روزهـــــا ... خرمایی می خورم و فاتـــــــحه ای می خوانم برایروحـــــم ...شادی اش ارزانـــــی آن هایی که رفــــتــــنــــش رالحظـــــــــــه شمـــــــاری مـــــی کنند ...
پدرش بهش گفت این ۱۰۰۰تا چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم … بچه نشست با خودش فکر کرد یعنی باید آرزو کنم ۱۰۰۰نفر یه جاشون زخم بشه تا من کفش بخرم ؟ ولش کن ، همین خوبه …
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...