• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان با سه كلمه !i

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه

ترسیدند ولي مننترسيدم !

صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی

وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم

که خیلی می ترسم
خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !

صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .

آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم
خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش ...



 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه

ترسیدند ولي من نترسيدم !

صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که

ناگهان مردی وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین

هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم
خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار

وحشتناک دیده می شد
و از دستانش داشت خون می ریخت...:ترس:
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


اسپم




بچه ها اجازه ی انتقاد سازنده هست؟ :شاد::بدجنس:

شما گفتید روزی روزگاری شهری بوده و خانواده ای ...
تا اینجای قصّه داستان داره از زبان شخص سوّم یا راوی نقل میشه. خـــب؟
بعدش یکباره راوی میشه اوّل شخص و خودشو وارد داستان میکنه!


کلا ایرادهایی هستش
. با دقت بیشتری بهش فکر کنیم تا برامون یادگاری قشنگ تری به جا بمونه :چشمک:
و داستان که تموم شد به پی دی اف تبدیلش کنیم تا به نام ایران انجمنی ها ثبت بشه :19:

موفق باشیم:گل:



 

amin khan

مدیر انجمن
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه

ترسیدند ولي من نترسيدم !

صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که

ناگهان مردی وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین

هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسمخواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار

وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشم
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسمخواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشم
بود حالا چطور
 

Mahdi Askari

مدير فنی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسمخواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشم
بود حالا چطور
می توانستم از دست
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسمخواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسمخواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!
در اتاق باز​

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .
آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت.
او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!
در اتاق باز بود امّا چیزی ...



 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد .
آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت.
او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!
در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی...
 

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد . آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد​
.
آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو را
 

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد
.آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو را برداشتم و به آن مرد ترسناک
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم و

 
آخرین ویرایش:

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.

 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.​
بعد از چند​
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.
بعد از چند لحظه حس کردم...
 
آخرین ویرایش:

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم..بدنم درد می کند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به
 
بالا