گل همیشه بهار
متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه
ترسیدند ولي مننترسيدم !
ترسیدند ولي مننترسيدم !
صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی
وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم
که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد
وارد اتاق شد .آنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم
که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد