آسمان دریایی
متخصص بخش زبان انگلیسی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم. دستم...