• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان با سه كلمه !i

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم. دستم...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه
سعی کردم تکان​
 

0mid

متخصص بخش ورزشی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد...
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم
تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم
تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را باطناب بست و...

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را باطناب بست و من را زندانی

 

amin khan

مدیر انجمن
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را باطناب بست و من را زندانی کرد. با خودم


 

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را باطناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند

چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه
فهمیدم آن مرددستانم را با
طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کند

چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه
فهمیدم آن مرددستانم را با
طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم...
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم... و شروع به...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم...و شروع به گریه کردم. بعد

 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم و شروع به گریه کردم. بعد​ از چند لحظه

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم و شروع به گریه کردم. بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به

 

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم و شروع به گریه کردم. بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد . . .
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم و شروع به گریه کردم. بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیداز میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شدآنقدر نور زیاد بود كه به چشمش نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکهفهمیدم آن مرددستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم و شروع به گریه کردم. بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم.​
داد زدم: آهای​
 

Mahdi Askari

مدير فنی
با کمی تغییر جمله بندی

روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت. او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم!در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرد. با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد.ترسیدم و شروع به گریه کردم. بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم.
داد زدم: آهای چرا منو اینجا



اگه کار بدی کردم بعضی از جملات رو با فعلشون جور کردم لطفا پست حذف شود
 
بالا