• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان با سه كلمه !i

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !
سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون​
.

گفتم: نمیشه منتظرم هستند​
.

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه
بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم​


گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر داره و اینطوری سیارمون همه از خنده روده بر میشن پسر!

من با غصه زیاد
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !

سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون

گفتم: نمیشه منتظرم هستند

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم

گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری
سیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!​

من با غصه زیاد به حرفاش گوش
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !

سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون

گفتم: نمیشه منتظرم هستند

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم

گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری
سیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!​

من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اون
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !

سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون

گفتم: نمیشه منتظرم هستند

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم

گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری
سیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!

من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اون چشماشو خمار کرد...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !

سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون

گفتم: نمیشه منتظرم هستند

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم

گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری
سیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!

من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اونچشماشو خمار کرد...دستم رو گرفت
 

Sarah

کاربر ويژه
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !

سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون

گفتم: نمیشه منتظرم هستند

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم

گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری
سیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!

من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اونچشماشو خمار کرد...دستم رو گرفت...قصّه تموم شد!!!
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.

با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !

سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون

گفتم: نمیشه منتظرم هستند

گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم

گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری
سیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!

من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اونچشماشو خمار کرد...دستم رو گرفت...قصّه تموم شد!!! و من متعجب
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ،همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم دردمی کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفتآشغال !
سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون
گفتم: نمیشه منتظرم هستند
گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم
گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوریسیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!
من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اونچشماشو خمار کرد
...دستم رو گرفت...قصّه تموم
شد!!! و من متعجب
به او نگاه میکردم


 

shakira

متخصص بخش پزشکی
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ،همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم دردمی کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفتآشغال !
سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو ازادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون
گفتم: نمیشه منتظرم هستند
گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطیکه زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش میکردم
گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوریسیا رمون همه از خنده روده بر میشن پسر!
من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اونچشماشو خمار کرد
...دستم رو گرفت...قصّه تموم
شد!!! و من متعجب
به او نگاه میکردم و زیر لب گفتم ...

 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
بایدروزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر می شد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آن قدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ،همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمی شد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم دردمی کند چشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد​ از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !
سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به منگفت: خبر خوبی برایت دارم تو آزادی برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رفت سمت پنجره و گریه کرد یاد خانوادش افتاد بهم گفت:بمون
گفتم: نمیشه منتظرم هستند
گفت منم تنهام نمیشه زنم منتظرمه.
با گریه گفت: خب بمون دیگه بشرطی که زنمم بیاد و تو برامون بچه هامونو نگه داری.
گفت امکان نداره پس منم میرم مجبورم بازم ببندمت
هی وای چرا؟
یابمون یا...
یعنی من همیشه باید اسیرت باشم؟
آره باید بمونی !!!
میمونم اما همیشه نفرین زنم پشتته !
من تصمیممو گرفتم: می خوام ببرمت سیاره مون ! لبخند ملیحی زد ...و من با تردید نگاهش می کردم
گفت: سیاره مون به وجود تو خیلی نیاز داره چون وقتی که می خندی خنده ت واگیر دار ه و اینطوری سیا رمون همه از خنده روده بر می شن پسر!
من با غصه زیاد به حرفاش گوش دادم ولی اون چشماشو خمار کرد
...دستم رو گرفت...قصّه تموم
شد!!!
و من متعجب
به او نگاه می کردم
و زیر لب گفتم خدایا کمکم کن


 
بالا