• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

ahmadfononi

معاونت انجمن
آواز او پیغام خداست.....



جغدي روي كنگره‌هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا مي‌كرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدم‌هايي را مي‌ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي‌بندند. جغد اما مي‌دانست كه سنگ‌ها ترك مي‌خورند، ستون‌ها فرو مي‌ريزند، درها مي‌شكنند و ديوارها خراب مي‌شوند. او بارها و بارها تاج‌هاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابه‌لاي خاكروبه‌هاي قصر دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري‌اش مي‌خواند؛ و فكر مي‌كرد شايد پرده‌هاي ضخيم دل آدم‌ها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي‌شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت:« بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگينشان مي‌كني. دوستت ندارند. مي‌گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.»
قلب جغد پيرشكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آواز‌‌خوان كنگره‌هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي‌خواني؟ دل آسمانم گرفته است.»
جغد گفت:« خدايا! آدم‌هايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهاي تو بوي دل كندن مي‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه‌اي! و آن كه مي‌بيند و مي‌انديشد، به هيچ چيز دل نمي‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترين و قشنگ‌ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.»
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌هاي دنيا مي‌خواند. و آن كس كه مي‌فهمد، مي‌داند آواز او پيغام خداست كه مي‌گويد:« آن چه نپايد، دلبستگي را نشايد.»
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... .هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را.شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود.گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت...ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بود،فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.تمام راه را دویدم.تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم اما شیطان نبود.آن وقت نسشتم و های های گریه کردم.اشک هایم که تمام شد بلند شدم.بلند شدم که بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را.و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم،به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
مدرسه
تا وقتي كه مدرسه را خراب نكرده بودند، كسي به ش توجه نميكرد. روزي كه مدرسه قديمي را داشتند خراب ميكردند، توي خيابان ترافيك شد. همه ماشينهايشان را پارك كردند و ايستادند به تماشاي خراب کردن مدرسه و تماشاي صورت اين و آن.كم كم قيافه ها به نظرشان آشنا آمد. كم كم هم كلاسي ها و كلاس بالايي ها و معلم ها و مدير و ناظم و بقيه را بين هم تشخيص دادند. چند نفر با هم دست دادند. چند نفر با هم روبوسي كردند. چند نفر تصميم گرفتند جلوی اين کار را بگيرند. چند نفر چند قطره اشك ريختند.
کار که تمام شد، هركس به سمت ماشين خودش رفت و رفت دنبال باقي زندگيش.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام
اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي
متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي

و آقا 92 ساله شد
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
نامه!!!!


روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
کی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
اين کار شما تروريسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟
شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده
نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد
وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
گویند که در روزگاران قدیم، درویشی بود که نزدیک دهی زندگی می کرد. هر ازگای به شهر می آمد و مردمان شهر،‌ به او نانی، غذایی می دادند و او از این طریق گذرزندگی می کرد. اما در پاسخ به محبتهای مردم همیشه و همیشه فقط یک بیت رو بیان میکرد و می گفت:
هر چه کنی،‌ به خود کنی گر همه نیک و بدکنی
در آن ده مردی بود،‌ حسود و خسیس،‌ چندی بود که می شنید که همه در ده ازاین بیت معروف درویش سخن می گویند.
روزی با جمعی از دوستانش بر سر این بیت،‌ بحث به بالا گرفت. مرد به دوستانشگفت: من به همه شما ثابت خواهم کرد که این حرف درویش درست نیست.
رفت خانه و به زنش گفت که نان خوشمزه ای بپزد و خودش در خمیر آن نان، زهرکشنده ای ریخت. وقتی درویش به ده آمد، مرد آن نان را به درویش داد و درویش مثلهمیشه از باب تشکر،‌ بیت معروف خود را گفت و رفت. مرد زیر لب خنده زهرآلودی کرد وگفت: خواهیم دید!
درویش از ده خارج شد و کنار نهری برای استراحت و صرف ناهار خود که همان نانبود، نشست. چند قدم آن طرفتر جوانی ناتوان و لاجون روی زمین افتاده بود. درویش بهسمت او رفت و آبی به صورت جوان زد و پرسید که آنجا چه می کند؟ جوان گفت: چند روزپیش راهزنان به من حمله کردند و هر چه داشتم، بردند و حتی لقمه نانی برایم نگذاشتندو این چند روزه من گرسنه هستم.
درویش با مهربان و عطوفت نانش را به سمت او دراز کرد و گفت: من زیاد گرسنهنیستم. این مال تو.
جوان با ولع،‌ شروع به خوردن نان کرد. هنوز چندی نگذشته بود که دست بر شکمنهاد و فریادش به آسمان رفت و گفت: ای درویش این چه بود که به من دادی. درویش گفت: نمی دانم این نان را کسی به من داده. طولی نکشید که جوان شروع به لرزیدن کرد وزندگی را بدرود گفت.
درویش با ناراحتی جوان را به دوش گرفت و به ده برگشت و سراغ آن مرد رفت وگفت: این نان چه بود که تو به من دادی و من به این جوان دادم و خورد و این چنین شد.
مرد نگاهی به جوان کرد و آه از نهادش بر آمد. مرد پسری داشت که چندی پیشبرای تجارت به شهر رفته بود و این جوان همان پسر بود!
با آه و ناله جریان را برای درویش تعریف کرد و درویش در پاسخگفت:‌
هر چه کنی،‌ به خود کنی گر همه نیک و بدکنی
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد!
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند

يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند



می دونم احتمالا این داستان را به صورت های مختلفی شنیدید ولی خوب باز گفتنش بد نیست
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
صياد و ماهي زيبا با قلبي يخي ........




روزگاری صيادی در کنار برکه ای زيبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در روياهای کودکی بود ،سنگ هاي را پي در پي با آرامش در آب روان مي انداخت و با خودش زمزمه می کرد که " دريای بزرگی باشی يا گودال کوچک کم آب هيچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست " تو اين حال و هوا بود که صدايی آرام اما دلنشين گفت : آ يا برای آسمان دلت ستاره نمی خواهی ؟
صياد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خيلی زود در يافت که آن صدای دلنشين ..صداي ماهی است درون برکه که داره از زيبايی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقيب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز و عشوه سری از آب بيرون می کشه و توانايی خالقش رو تو خلق زيباييش به رخ صياد می کشد ، صياد قصه ما هم که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زيباترين ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و ...
صياد قصه مون با ماهی خوشگلش نشست و عهد هايی بست تا وقتی که حوضچه ای زيبا برايش فراهم نکرده ، آرامش خاطره انگيز ماهی زيبايش از برکه ای که در آن زندگي مي کند نگيره وهرگز به چشم يک صيد بهش نگاه نکنه ماهی خوشگلمون هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صياد مهيا نشده از رو طمع سر از باغچه ديگرون در نياره و به دنبال دريايی واهی نگرده .
داستان قصه ما ادامه پيدا کرد و کرد و کرد تا اينکه صياد وصيد چنان با هم صميمی شدند که ديگه فکر کردن دنيا فقط مال اينهاست و کسی نمی تونه اينها رو از هم جدا کنه ...،هر روز صياد دل پاکمون به کنار برکه می آمد و ماهی خوشگلش رو نگاه می گرد وباهاش به صحبت می نشست. شب ها هم از ترس اينکه مبادا اتفاقی برای ماهيش بيافته تا صبح چشم رو هم نمی گذاشت و گاهی وقت ها هم به دليل فراق لحظه ای ماهی اش اشک هايی می ريخت که از زلالی آب برکه ي که محل زندگي ماهي قصمون بود زلال تر .....
روزها پشت سرهم می گذشت و صيادمون می رفت کنار برکه تا در امتداش به همراه ماهی دلش قدم بزنه بدون اينکه حتی بخواد لمسش کنه و يا حتی بخواهد اين فکر رو تو ذهنش بپروراند که گاهی فرصت اين هست که بشود از آب هم بيرونش کشيد.
حوضچه ی دل صياد ديگه داشت آماده می شد و صياد قصمون با اشکهای زلالش داشت پرش می کرد تا ماهيش و تو زلال ترين آب برکه دنيا که دلی بود ازجنس محبت جا بده تا هيچ وقت دلتنگ برکه ی قبليش نباشه.
تو اين اوضاع و احوال بود که ماهی قصمون بی خبر از تلاشهای صيادش به سرش می زنه تا کمی بره دور دورا چرخی بزنه رفت و رفت تا اينکه ديد يه محوطه بزرگی است که آبش گل آلوده و نيزارهای بلندی داره، به طمع بزرگيش واردش شد اما غاقل از اينکه وارد باتلاقی شد که تو لجنزارش نه تنها پاکی نيست بلکه آبی است که خيلی وقته گنديده و شده محل زندگی قورباغه ها و....( قورباغه هايی که به رنگ سبزشون می نازند )
ماهی خوشگلمون با اينکه بسيار منطقی بود و سرشار از فهم و شعور بالا ، اما دانسته وارد باتلاق شد و صياد و تک ستاره ی دل پاک صياد رو به ورطه ی فراموشی سپرد .
صياد قصمون هنوزم که هنوزه بر کناره برکه نشسته و چشم به راهه که شايد روزی ماهی خوشگلش بتونه خودش رو از منجلابی که توش افتاده نجات بده و برگرده و اين انتظار ادامه دارد....
اين انتظار باعث شده اين داستان ما نه تو چرخه ای قرار بگيره و نه تو حلقه ای تکرار بشه بنا بر اين داستان ما ادامه دارد چون ماهی خوشگلمون داره می چرخه وتجربه کسب می کنه معلوم نيست داستانمون پايان خوبی داشته باشه يا نه ؟
حالا سوالاتی که خوشحال می شم جوابش رو از شما ها بشنوم ...
آيا داستان اين عشق شبا هتي به زندگي هاي ما انسانهاي امروزي داره ؟
آيا صياد خيلی وفادار بود يا ماهی مون بی وفا ؟
يا اينکه هر دو وارد بازی ناخواسته و قصه تلخ ما شدن ؟
يا رسم روزگار عوض شده و دل شکستن رفته تو صدر هنر ها ؟
يا ما ا نسانها بی ظرفيتيم و از استعداد و فهم و شعوری که خدا بهمون داده برای توجيه کارهای اشتباهمون استفاده می کنيم نه برای بهبودش ؟
آيا شما با حقير هم عقيده هستيد که می شود با صداقت و با مهر محبت آروم آروم و پله پله حرکت کرد و با اعمال انسان دوستانه و خداپسندانه به عرش خدا نزديک شد ، اما اگر با ريا هزاران پله هم از پلکان ترقي را بالا بروي مطمئن باش يک روز سقوط خواهي کرد ، خداو ند متعال يک دل کوچک به ما داده که می توا نيم تمام شاديها و غصه ها دنيا را توش جا داد دلی که می شود خدای خالقش رو هم درونش جا داد ، ولی چرا ما با اين دل کوچک هميشه قصد اين می کنيم که خالقش رو هم دور بزنيم ،آيا واقعآ خدا وند متعال از روز ازل آدم را اينگونه طمع کار و فريب کار آفريده ، آيا شيطان به وعده خود عمل نموده و همان گونه که باعث بيرون شدن حضرت آدم (ع) از بهشت شد بدنبال منحرف نمودن راه زندگي ماست ،و يا با گذشت زمان و جبر زمانه انسانها اينگونه شده اند؟
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
عشق و دیوانگی
در زمان های قديم وقتی هنوز پای بشر به زمين نرسيده بود فضيلت ها و تباهی ها

دور هم جمع شدند .

خسته تر و کسل تر از هميشه ناکهان ذکاوت ايستاد وگفت:بياييد يک بازی کنيم

مثلا قائم باشک همه از اين پيشنهاد شاد شدند وديوانکی فورا فرياد زد من چشم ميگذارم واز آنجايی که هيچ کس دلش نمی خواست به دنبال ديوانگی بگرددهمه

قبول کردندکه او چشم بگذارد.

ديوانگي جلوي درختي رفت وشروع به شمردن كرد1-2-3

وهمه رفتند تا جايی پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد.

خلقت داخل انبوهی از زباله پنهان گشت.

اصالت درميان ابرهاپنهان شد.

هوس به مرکز زمين رفت.

دروغ هم می گفت زير سنگی پنهان می شود اما به ته دريا رفت.

طمع داخل کيسه ای که خود دوخته بود مخفی شدوديوانگی مشغول شمردن

بود۷۹-۸۰-۸۱

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصميم

بگيردوجای تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان کردن عشق مشکل است

در همين حال ديوانگی به پايان شمارش ميرسيد۹۶-۹۷-۹۸هنکامی که ديوانگی به

۱۰۰رسيد

عشق پريد و در ميان يک بوته گل رز پنهان شد ديوانگی فرياد زد دارم می ايم و

اولين کسی که پيدا کرد تنبلی بود زيدا تنبلی تنبلی اش آمده بود جايی پنهان شود

و لطافت را يافت که به شاخ ماه اويزان بود دروغ ته درياچه هوس در مرکز زمين

و........

يکی يکی همه را پيدا کرد به جز عشق

او از يافتن عشق نا اميد شده بود حسادت در گوشهايش زمزمه کرد که تو بايد فقط

عشق را بيابی و ان پشت بوته گل رز است.

ديوانگی شاخه ی چنگ مانندی را از درخت کند و با شدت و هيجان زيادآن را در بوته

گل رز فرو کردودوباره و دوباره.............

تا به صدای ناله ای متوقف شد عشق از پشت بوته بيرون آمد در حالی که با دست

-هايش صورت خود را پوشانده بودو از ميان انکشتانش قطرات خون بيرون ميزد

شاخه به جشمانش فرو رفته بود و او نمی توانست جايی را ببيند واو کور شده بود

ديوانگی گفت:چگونه می توانم تورا درمان کنم

عشق پاسخ داد:تو نميتوانی مرا درمان کنياگر ميخواهی کاری بکنی راهنمای من

شو...........

و اينگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگی همواره در کنار
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
فرشته ای به نام مــــــادر
کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد:مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد،اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:در ميان تعداد بسياري از فرشتگان،من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد.

اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه: اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.

کودک ادامه داد: من چگونه مي توانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟.

.خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زيباترين و شيرين‌ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.

کودک با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت: فرشته ات دست هايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.

کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام که در زمين انسان هاي بدي هم زندگي مي کنند،چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟

:فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

کودک با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات هميشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من هميشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد
کودک فهميد که به زودي بايد سفرش را آغاز کند.او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد:خدايا !اگر من بايد همين حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگوييد..

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهميتي ندارد،مي تواني او را

*** مـــــــــــــــــادر***
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
بوی سیب !
هوا پاک و لطیف بود ؛ نسیم ملایمی می وزید ؛ خورشید خنده کنان می تابید ؛ نهر آب آرام و زمزمه کنان جاری بود ؛
فصل شکفتن بود و هر رهگذری ردای سبز بهار بر دوش گرفته بود و او لبخند رضایتی بر لب داشت و همه رامهربان نگاه می کرد ؛ سیب سرخی در آغوش نهر چرخ زنان و شاد به این سو آمد ؛ دستی برون آورد و سیب را گرفت ؛
پوست زیبای سیب آینه ی چهره ی خندانش گشت ؛ به خود و سیب نگاه معناداری کرد ؛
تخته سنگی آن حوالی بود ؛ آبی بر روی آن پاشید و سیب را بر روی سنگ گذاشت ؛
چشم او ، پوست سیب و لبه بران تیغ از انعکاس نور خورشید برق می زدند ؛
بی درنگ قلب سیب را با تیغ از سر تا پای دو نیم کرد ؛ لبه ی تیغ و سنگ به قطرات آب سیب آغشته گشت ؛
بوی سیب تمام فضا را پر کرد ؛
هر دو نیمه ی سیب روسپید و روی به آسمان شدند
خورشید سوزان تر شده بود ؛ زمزمه ی بهاری باد به ناله یی دلسوز بدل می شد ؛ و نهر آب در خروش و نا آرام گشته بود
یک به یک نیمه های سیب را به آب سپرد ؛شاید او سیب دوست نداشت اما هنوز لبخند می زد
دیگر سبزه ها دست در دست باد نمی رقصیدند ؛ زمزمه ی نسیم زیبا اما عجیب بود
نسیم می گفت : او سیب دوست ندارد
او می خواهد شکافتن قلب سیب را تماشا کند
او می خواهد دستان رو به آسمان نیمه های سیب را ببیند
او سیب ها را از آغوش نهر جدا و به تلاطم آب خروشان می سپارد
و این هزارمین سیبی بود که دو نیمه کرد
همه ی سیبها سرخ بودند
همه ی سیب ها می خندیدند
همه سیب ها بوی خوشی داشتند
و همه ی سیبها پس از تیغ گریه می کردند

آری

او خدا بود

آن روز اولین روز خلقت ما بود

آن تیغ بران دست تقدیر

و آن نهر عمر گذران ما

سیب سرخ من و تو بودیم

و حالا دو عاشق از هم جدا و گریان

من و تو به عشق روسپید وهمیشه رو به آسمان داریم

در تلاطم زندگی گاهی به هم نزدیک و گاه دور و دورتر شویم

اما او همچنان لبخند می زند

و بوی سیب همه جا پیچیده است

بوی سیب !
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
كفش هاي طلايي

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه
كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي
پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .
جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .
پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
دستهايش مي فشرد .
لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در
دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان
گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد
.
صندوقدار قيمت كفشها را گفت :« 6 دلار » .
پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش
... »
دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس
مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ »
پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در
بياوريم . »
من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به
صندوقدار دادم .
دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم
خانم ... متشكرم خانم »
به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت
با چي راه بره ؟ »
پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
عيد كريسمس به بهشت بره ؟ »
دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ،
به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه
، خوشگل نمي شه ؟ »
چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم
: « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو
بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »
كتاب : نشان لياقت عشق
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
کودکی ها
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
خدایش با او صحبت کرد ....
خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
« همیشه»
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
نجار سالخورده ای به کارفرمایش گفت که می خواهد باز نشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار نوه هایش دوران پیری را سپری کند .کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن ، خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود.نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست ،چون می دانست که کارش آینده ای نخواهد داشت. از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر سیری انجام داد.

وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد ، کلید خانه را به نجار داد و گفت :این خانه هدیه من به شماست ، بابت زحماتی که در طول این سالها برایم کشیده اید.نجار وا رفت ، او در تمام این مدت ، خانه ای برای خودش می ساخت و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلا بدان تمایلی نداشت
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
روزی مردی خواب عجیبی دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند.

هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند . مرد از فرشته پرسید : شما دارید چکار می کنید ؟

فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .

مرد کمی جلو تر رفت .باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را دخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید :شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشته ها با عجله گفت :اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسید:شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد :اینجا بخش تصدیق جواب است .مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده فقط کافیست بگویند : خدایا شکر
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش

گرانترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده

است. مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده

است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت وخوابيد . روز بعد

مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و ان جعبه

زرورق شده را به سمت او دراز كرده است .مرد تازه متوجه شد كه آن روز

،روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه تولدش مصرف كرده

است . او با شرمندگي دخترش رابوسيد و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را

باز كرد اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است مرد بار ديگر عصباني شد

به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست وبايد چيزي درون آن قرار داد .

اما دخترك با تعجب به پدرخيره شد وبه او گفت كه نزديك به هزار بوسه در

داخل جعبه قرار داده است تاهر وقت دلتنگ شدباباز كردن جعبه يكي از اين

بوسه ها را مصرف كند ميگويند پدر آن جعبه را هميشه همراه خودداشت و

هرروز كه دلش مي گرفت درب آن جعبه راباز مي كرد وبه طرز عجيبي

آرام مي شد. هديه كار خود را كرده بود
 
بالا