ahmadfononi
معاونت انجمن
آواز او پیغام خداست.....
جغدي روي كنگرههاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدمهايي را ميديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل ميبندند. جغد اما ميدانست كه سنگها ترك ميخورند، ستونها فرو ميريزند، درها ميشكنند و ديوارها خراب ميشوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابهلاي خاكروبههاي قصر دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايدارياش ميخواند؛ و فكر ميكرد شايد پردههاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد ميشد، آواز جغد را كه شنيد، گفت:« بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگينشان ميكني. دوستت ندارند. ميگويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.»
قلب جغد پيرشكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آوازخوان كنگرههاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نميخواني؟ دل آسمانم گرفته است.»
جغد گفت:« خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهاي تو بوي دل كندن ميدهد و آدمها عاشق دل بستناند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشهاي! و آن كه ميبيند و ميانديشد، به هيچ چيز دل نميبندد؛ دل نبستن سختترين و قشنگترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.»
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگرههاي دنيا ميخواند. و آن كس كه ميفهمد، ميداند آواز او پيغام خداست كه ميگويد:« آن چه نپايد، دلبستگي را نشايد.»
جغدي روي كنگرههاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدمهايي را ميديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل ميبندند. جغد اما ميدانست كه سنگها ترك ميخورند، ستونها فرو ميريزند، درها ميشكنند و ديوارها خراب ميشوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابهلاي خاكروبههاي قصر دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايدارياش ميخواند؛ و فكر ميكرد شايد پردههاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد ميشد، آواز جغد را كه شنيد، گفت:« بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگينشان ميكني. دوستت ندارند. ميگويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.»
قلب جغد پيرشكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آوازخوان كنگرههاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نميخواني؟ دل آسمانم گرفته است.»
جغد گفت:« خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهاي تو بوي دل كندن ميدهد و آدمها عاشق دل بستناند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشهاي! و آن كه ميبيند و ميانديشد، به هيچ چيز دل نميبندد؛ دل نبستن سختترين و قشنگترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.»
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگرههاي دنيا ميخواند. و آن كس كه ميفهمد، ميداند آواز او پيغام خداست كه ميگويد:« آن چه نپايد، دلبستگي را نشايد.»