ahmadfononi
معاونت انجمن
عشق
سالهای دور پسری به یک دختری علاقمند شد و از دختر خانم قول گرفت که در آینده وقتی که موقعیت اجتماعی خوبی پیدا کرد با هم ازدواج کنند. روزها می گذشت و رابطه شون با خوشی و ناخوشی می گذشت تا روزی با یکدیگر در شهر قرار گذاشتند. پسر طبق قرار سر موقع در محل مورد نظر رسید، اما دختر مدتی هم از وقت گذشته بود اما نرسیده بود. پسر نگران شد و هزاران فکر به ذهنش خطور کرد. عابرین که از اون نقطه میگذشتند با هم زمزمه میکردند:
"دختر جوانی با کالسکه تصادف کرده".
مرد جوان خودش رو به به اون محل رساند و متأسفانه دید که همان دختر مورد علاقهاش است که این اتفاق برایش افتاده. فوراً معشوقهاش رو پیش پزشک حاذق شهر برد و پزشک بعد از معاینه رو به مرد جوان کرد و گفت:
"امیدی نیست"...
به یکباره دنیا برایجوان سیاه شد با قلبی شکسته که حتی توان حرف زدن هم نداشت،با چشمانی پر از شبنم رو به ستاره قشنگش کرد. پزشک که حال جوان رو دید دستش روی شونههای پسر گذاشت و گفت:
"یک راه وجود دارد راه چاره در زمان آینده هست باید این دختر به خواب عمیقی فرو برود تا علم به درجهای برسد تا از مرگ نجات پیدا کند".
مرد جوان گویی تولد دوباره پیدا کرد و بی درنگ قبول کرد تا مقدمات لازم رو فراهم کند تا بلکه زمانی برسد که به معشوقهاش برسد.
سالها گذشت وبا مشکلات فراوان پسر جوان کار میکرد تا هزینهاقداماتی که لازم بود را فراهم کند. دانش پزشکی آنقدر پیشرفت کرد تا توانایی پیوند قلب به واقعیت رسید و نوبت به آن خانم جوان رسید. با موفقیت عمل رو پشت سر گذاشت. روزهایی سپری شد تا وضع جسمانی او بهتر از روز قبل میشد.
چندماهیگذشت. روزی دختر جوان به همراهنامزدش بر سر آرامگاهی که متعلق به اهدا کننده قلبش بود، رسید و با صدایی آرام گفت: "پیرمرد اگر تو نبودی هرگز منتصادف نمی کردم تو باعث عذاب من شدی..."
سپس برای همیشه از آن مرد جدا شد.
"دختر جوانی با کالسکه تصادف کرده".
مرد جوان خودش رو به به اون محل رساند و متأسفانه دید که همان دختر مورد علاقهاش است که این اتفاق برایش افتاده. فوراً معشوقهاش رو پیش پزشک حاذق شهر برد و پزشک بعد از معاینه رو به مرد جوان کرد و گفت:
"امیدی نیست"...
به یکباره دنیا برایجوان سیاه شد با قلبی شکسته که حتی توان حرف زدن هم نداشت،با چشمانی پر از شبنم رو به ستاره قشنگش کرد. پزشک که حال جوان رو دید دستش روی شونههای پسر گذاشت و گفت:
"یک راه وجود دارد راه چاره در زمان آینده هست باید این دختر به خواب عمیقی فرو برود تا علم به درجهای برسد تا از مرگ نجات پیدا کند".
مرد جوان گویی تولد دوباره پیدا کرد و بی درنگ قبول کرد تا مقدمات لازم رو فراهم کند تا بلکه زمانی برسد که به معشوقهاش برسد.
سالها گذشت وبا مشکلات فراوان پسر جوان کار میکرد تا هزینهاقداماتی که لازم بود را فراهم کند. دانش پزشکی آنقدر پیشرفت کرد تا توانایی پیوند قلب به واقعیت رسید و نوبت به آن خانم جوان رسید. با موفقیت عمل رو پشت سر گذاشت. روزهایی سپری شد تا وضع جسمانی او بهتر از روز قبل میشد.
چندماهیگذشت. روزی دختر جوان به همراهنامزدش بر سر آرامگاهی که متعلق به اهدا کننده قلبش بود، رسید و با صدایی آرام گفت: "پیرمرد اگر تو نبودی هرگز منتصادف نمی کردم تو باعث عذاب من شدی..."
سپس برای همیشه از آن مرد جدا شد.