• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

ahmadfononi

معاونت انجمن
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
اعدام برادرم‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ پدرم‌ را محكوم‌ كرده‌اند.
«آخه‌ چرا؟ به‌ چه‌ دليل‌؟ مگر پدرم‌ چه‌كار كرده‌؟»
توقع‌ داشتم‌ عمويم‌ دخالت‌ كند و نگذارد.
«ظاهراً دخالت‌ نكرده‌؛ مثل‌ اون‌ دفعه‌؛ يادت‌ مي‌ياد؟»
داشت‌ به‌ قضية‌ من‌ اشاره‌ مي‌كرد.
بيست‌ و يكي‌ دو سال‌ پيش‌ كه‌ مرا دستگير كرده‌ بودند، همه‌ مطمئن‌ بودند كه‌ چون‌ عموي‌ با نفوذي‌ دارم‌، او كاري‌ خواهد كرد كه‌ مرا آزاد كنند.
«حالا گيريم‌ مال‌ من‌ فرق‌ مي‌كرد. من‌ كمونيست‌ بودم‌. عمويم‌ اهل‌ دين ‌بود؛ مجتهد بود. به‌ همين‌ دليل‌ دخالت‌ نكرد. اما پدرم‌ كه‌ كمونيست‌ نيست‌. مثل‌ خودش‌ است‌؛ مذهبي‌ست‌.»
برادرم‌ با بي‌حوصلگي‌ گفت‌:«خودت‌ هم‌ مي‌دوني‌ صحبت‌ سركمونيست‌ بودن‌ يا نبودن‌ نيست‌. عمو اصلاً نمي‌خواست‌ دخالت‌ كنه‌.»
«اگر پسرش‌ بود چي‌؟ اگر پسرش‌ كمونيست‌ بود چي‌؟ دخالت‌ نمي‌كرد؟»
باز با بي‌حوصلگي‌ ادامه‌ داد:«چرا اين‌طور حرف‌ مي‌زني‌؟ رابطة‌ پدر و فرزند فرق‌ مي‌كنه‌. خوب‌، معلومه‌ كه‌ دخالت‌ مي‌كرد؛ و نه‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ مجتهده‌، به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ پدره‌.»
من‌ كه‌ مورد هجوم‌ غم‌ و خشم‌ قرار گرفته‌ بودم‌ گفتم‌:«برادر چي‌، بالاخره ‌باباي‌ من‌ برادرشه‌؛ نيست‌؟»
برادرم‌ فقط‌ با بي‌حوصلگي‌ گفت‌:«چه‌مي‌دونم‌.»
حالا وقتش‌ نبود كه‌ در اين‌باره‌ صحبت‌ كنيم‌. به‌ هر حال‌ حالا بيست‌ سال‌ ازماجراي‌ من‌ گذشته‌ بود و من‌ زندانم‌ را كشيده‌ و آزاد شده‌ بودم‌؛ و يك‌ سال‌ بعدش‌ عروسي‌ كرده‌ بودم‌؛ و حالا زن‌ و بچه‌ داشتم‌... گذشته‌ها گذشت‌. اما چرا پدر من‌؟ پدرم‌ كه‌ حالا شصت‌ و چهار سالش‌ است‌. پدرم‌ چه‌ كار كرده‌؟
«اصلاً به‌ عقلم‌ نمي‌رسه‌.» و مكث‌ كرد.
پدرم‌ به‌ عمرش‌ دزدي‌ نكرده‌ بود. بر عكس‌، هميشه‌ او را غارت‌ كرده ‌بودند. مال‌ كسي‌ را نخورده‌ بود. هميشه‌ مالش‌ را خورده‌ بودند. آخر پدرم‌ چه‌كار مي‌توانست‌ كرده‌ باشد؟
حالا موقعش‌ رسيده‌ بود كه‌ سؤال‌ اصلي‌ را بكنم‌.
«در هر حال‌، بگو ببينم‌، به‌ چي‌ محكومش‌ كرده‌ن‌؟»
برادرم‌ مدتي‌ طولاني‌ سكوت‌ كرد. بعد با صداي‌ گرفته‌ گفت‌: «به‌... اعدام‌.»
من‌ مي‌دانستم‌. همين‌طوري‌ مي‌دانستم‌، و همين‌طوري‌ ديگر باورم‌ شده‌ بود كه‌ كيفر كسي‌ كه‌ معلوم‌ نبود چه‌كار كرده‌ چيزي‌ جز اعدام‌ نمي‌تواند باشد. من‌ اين‌را مي‌دانستم‌. به‌ همين‌ جهت‌ اصلاً تعجب‌ نكردم‌.
«آخه‌... عجيبه‌... پدرم‌... شريف‌ترين‌ آدميه‌ كه‌ من‌ به‌ عمرم‌ شناخته‌م‌. آن‌قدر شريف‌ و آن‌قدر ساده‌.»
آن‌ حرفي‌ را كه‌ پدرم‌ بيست‌، بيست‌ و پنج‌ سال‌ پيش‌ به‌ رييس‌ ساواك‌ زده ‌بود، هر دو به‌ ياد آورديم‌. من‌ مطمئن‌ هستم‌ كه‌ هم‌زمان‌ هم‌ به ‌يادمان‌ آمد.
پدرم‌ را به‌ جرم‌ عبور قاچاق‌ از مرز گرفته‌ بودند. هيچ‌وقت‌ به‌ عمرش‌ پاسپورت‌ نگرفته‌ بود، چون‌ هيچ‌وقت‌ به‌ عمرش‌ فكر نكرده‌ بود كه‌ به‌ جايي ‌جز كربلا و نجف‌ برود، و هميشه‌ اين‌طور به‌نظرش‌ مي‌رسيد كه‌ خنده‌دار است ‌اگر براي‌ رفتن‌ به‌ كربلا و نجف‌ برود پاسپورت‌ بگيرد. آخر چرا بايد بگيرد؟ كربلا فقط‌ آن‌طرف‌ آب‌ بود.
«آقاي‌ ساواك‌» با لهجة‌ عربيش‌ گفته‌ بود:«شوما، شوما خودت‌ خنده‌ت‌ نمي‌گيره‌؟ من‌؟ من‌... براي‌ رفتن‌ به‌ كربلا بايس‌ پاسپورت‌ بگيرم‌؟» و خنديده‌ بود، انگار نه‌ انگار كه‌ سه‌ روز بود كه‌ او را توي‌ آن‌ اتاق‌ كوچك‌ كثيف‌ نگه‌ داشته‌ بودند، و انگار نه‌ انگار كه‌ حالا روبه‌رويش‌ رييس‌ ساواك‌ بود.
وضعيت‌ خودش‌ را فراموش‌ كرده‌ بود، مثل‌ هميشه‌ كه‌ وضعيت‌ خودش‌ را فراموش‌ مي‌كرد.
«تازه‌... آقاي‌ ساواك‌... اون‌هم‌ من‌... من‌.» و باز خنديده‌ بود.
رييس‌ ساواك‌ كه‌ ظاهراً خودش‌ را با يك‌ آدم‌ خُل‌وضع‌ روبه‌رو مي‌ديد، آرام‌ و با خنده‌ گفته‌ بود:«تو... تو... تو چي‌؟ مگر تو كي‌ هستي‌؟»
و او با تعجب‌ گفته‌ بود: «من‌ كي‌ هستم‌؟ يك‌جوري‌ مي‌گي‌ انگار من‌ را نمي‌شناسي‌... من‌... من‌.»
«خوب‌، من‌... من‌... من‌ چي‌؟»
«من‌ سيد هستم‌. مي‌خواستم‌ برم‌ پيش‌ جدم‌... بايد پاسپورت‌ بگيرم‌؟... شوما خودت‌ خنده‌ت‌ نمي‌گيره‌؟»
و رييس‌ ساواك‌ خنديده‌ بود و بعد... آزادش‌ كرده‌ بود.
من‌ و برادرم‌، بدون‌ اين‌كه‌ چيزي‌ به‌ هم‌ بگوييم‌، لبخند زديم‌. بعد يادمان‌ آمد كه‌ حالا باز پدرمان‌ را دستگير كرده‌ بودند.
«شايد از مرز گذشته‌.»
«واقعاً كه‌.»
«نه‌ جدي‌ مي‌گم‌.»
«اي‌ بابا؛ تو انگار حاليت‌ نيست‌. بابام‌ بيست‌ ساله‌ كه‌ به‌ كربلا نرفته‌.» و بعداز لحظه‌اي‌ سكوت‌ گفته‌ بود: «تازه‌، حالا، تو اين‌ اوضاع‌...»
«چي‌ مي‌دونم‌... آخر بايد يه‌ كاري‌ كرده‌ باشه‌.»
«هيچ‌كاري‌ نكرده‌. من‌ مي‌دونم‌ هيچ‌كاري‌ نكرده‌.»
«تقاضاي‌ تجديد نظر نكرده‌؟»
برادرم‌ به‌ تلخي‌ گفت‌:«خودت‌ خوب‌ مي‌دوني‌ كه‌ اين‌جور چيزا ديگه‌ وجود نداره‌...»
«پس‌ آخه‌ چي‌؟ مي‌گي‌ چه‌كار كنيم‌؟»
برادرم‌ بعد از مكثي‌ طولاني‌ گفت‌:«شايد هم‌ تا حالا حكم‌ اجرا شده‌ باشه‌.»
من‌ فلج‌ شده‌ بودم‌. نمي‌توانستم‌ از جايم‌ تكان‌ بخورم‌. تنها چيزي‌ كه‌ جلو چشمم‌ بود قيافة‌ پير پدرم‌ بود. با آن‌ قدِ رشيدش‌، توي‌ آن‌ دشداشه‌ و چفيه‌، و با آن‌ لبخند، و آن‌ دندان‌هاي‌ سياه ‌شده‌ از دود سيگار، اما مرتب‌ و ريز. حتي‌ يكي‌ از دندان‌هايش‌ هم‌ نريخته‌ بود. با آن‌ لبخند توي‌ صورت‌ ساده‌اش‌.
آخر اين‌ها چرا نمي‌دانند كه‌ بايد احترام‌... احترام‌ حداقل‌ سن‌ باباي‌ مرا نگه‌ دارند. پيرمردي‌ شصت‌ و چهار ساله‌ كه‌ توي‌ زندگي‌اش‌ به‌ هيچ‌كس‌ بدي‌نكرده‌ بود.
او را مي‌ديدم‌ كه‌ دارند مي‌برندش‌؛ با آن‌ قد بلند خميده‌؛ و او كه‌ حالا ديگر باورش‌ شده‌ بود مي‌خواهند او را بكشند، معصومانه‌ از صورتي‌ به‌ صورت‌ ديگر نگاه‌ مي‌كرد؛ و نمي‌دانست‌ چه‌كار كند.
مي‌ديدم‌ كه‌ او مات‌ شده‌ است‌؛ مات‌ شده‌ است‌ و مهم‌ترين‌ دارايي‌ زندگي‌اش‌ را از دست‌ داده‌ است‌: معنا.
تنها دارايي‌ كه‌ هميشه‌ او را به‌ جلو مي‌راند. معنا. او فكر مي‌كرد، هميشه ‌فكر مي‌كرد، كه‌ همه‌چيز زندگي‌ معنا دارد. اصلاً زندگي‌ معنا دارد.
«صرفاً به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ خدا ما رو خلق‌ كرده‌، زندگي‌ معنا داره‌.»
و آن‌قدر به‌ اين‌ حرف‌ خودش‌ اعتقاد داشت‌ كه‌ هيچ‌ كم‌بودي‌ در زندگي‌ او را ناراحت‌ نمي‌كرد. او كه‌ در تمام‌ زندگي‌ مرتب‌ از دست‌ داده‌ بود. هيچ‌وقت ‌جداً غمگين‌ نمي‌شد؛ چون‌ فكر مي‌كرد اشكالي‌ ندارد، چون‌ زندگي‌ معنا دارد.
«من‌ كه‌ از ديوار كسي‌ بالا نرفته‌م‌، باباجان‌، به‌ ناموس‌ مردم‌ نيگا نكرده‌م‌؛ به‌كسي‌ ظلم‌ نكرده‌م‌؛ پس‌ چرا ناراحت‌ باشم‌؟»
و هيچ‌وقت‌ نبود. هيچ‌وقت‌ از اين‌ چيزها ناراحت‌ نشده‌ بود.
«بالاخره‌ خدا خودش‌ شاهده‌ كه‌ من‌ گناهي‌ نكرده‌م‌.» و مي‌خنديد.
اما صورت‌ باباي‌ من‌ حالا جور ديگر بود. بزرگ‌ترين‌ ثروت‌ خودش‌ را ازدست‌ داده‌ بود. اگر مي‌توانست‌ فكر كند، حتماً به‌ اين‌ فكر مي‌كرد كه‌ اين‌كارها چه‌ معنايي‌ دارند؟
چرا توي‌ دادگاه‌ واضح‌ حرف‌ نمي‌زدند؟
چرا واضح‌ به‌ او نمي‌گفتند چه‌كار كرده‌ است‌؟
و حالا... اين‌ چه‌ معنايي‌ دارد؟ اعدامش‌ مي‌كنند؟ چه‌ بي‌معنا.
بعد مي‌ديدم‌ دارند او را مي‌بندند. مي‌بندند. تا وقتي‌ كه‌ توفان‌ گلوله‌ توي ‌بدنش‌ نشست‌ به‌ گوشه‌اي‌ پرت‌ نشود.
اين‌ امتياز را به‌ او داده‌ بودند. به‌ تقاضاي‌ مادرم‌ گوش‌ داده‌ بودند.
«اقلاً ببندينش‌ جسدش‌ پرت‌ نشه‌ سرش‌ به‌جايي‌ بخوره‌. مي‌بينين‌ كه‌ پيره‌.»
حالا فقط‌ مادرم‌ آن‌جا بود. با آن‌ قد كوتاهش‌ كه‌ تا ناف‌ باباي‌ من‌ هم‌نمي‌رسيد. با مقنعه‌ و روي‌ آن‌ عباي‌ سنگين‌ عربي‌، با آن‌ عينك‌. همان‌ گوشه‌ ايستاده‌ بود و منتظر بود. گريه‌ نمي‌كرد. منتظر بود سيد را اعدام‌ كنند و جسدش‌ را به‌ او بدهند.
گويا فقط‌ از جواني‌ پرسيده‌ بود:«تو صورتش‌ كه‌ نمي‌زنين‌؟»
«ها؟»
«تير، تير... كه‌ تو صورتش‌ نمي‌زنين‌؟»
و در حالي‌ كه‌ دچار هجوم‌ عاطفة‌ شگفتي‌ شده‌ بود، لب‌هايش‌ لرزيده ‌بودند؛ چشم‌هايش‌ از مهري‌ ديوانه‌كننده‌ پُر شده‌ بودند؛ و در حالي‌ كه‌ به‌ جوان‌ نگاه‌ مي‌كرد گفت‌:«گناه‌ داره‌، جوون‌، گناه‌ داره‌... بذارين‌ با همين‌ صورت‌ بره‌ تو قبرش‌.»
جملة‌ آخرش‌ را از ترس‌ عوض‌ كرده‌ بود. مي‌خوست‌ بگويد «با همين ‌صورت‌ بره‌ پيش‌ جدش‌ رسول‌الله‌.» اما ترسيده‌ بود او را هم‌ بگيرند و به‌ تيرببندند. حالا مدت‌ها بود كه‌ باورش‌ شده‌ بود كه‌ از اين‌ها همه‌كار برمي‌آيد، همه‌كار.
جوان‌ هيچ‌ نديده‌ بود. صورت‌ مادر مرا نديده‌ بود؛ فقط‌ گفته‌ بود:«نه‌، مادر، چه‌قدر ساده‌ هستي‌... تا حالا ديدي‌ كه‌ تو صورت‌ كسي‌ تير بزنند؟»
«خدا عمرت‌ بده‌ پسرم‌.»
و جوان‌ براي‌ آرام ‌كردن‌ مادرم‌، انگار كه‌ با يك‌ بچه‌ صحبت‌ مي‌كند، گفته ‌بود: «نه‌، مادر خيالت‌ تخت‌ باشه‌.»
بعد انگار كه‌ بخواهد به‌ او ثابت‌ كند كه‌ هيچ‌كاري‌ بي‌دليل‌ نيست‌ گفته‌ بود:«خوب‌ مادر اگر با تير بزنن‌ تو صورت‌ محكوم‌، بعد چه‌طور بشناسنش‌؟...فقط‌...»
«فقط‌ چي‌ پسرم‌؟»
«فقط‌... خوب‌ براي‌ خودش‌ خوبه‌. زودتر راحت‌ مي‌شه‌.»
«چي‌... چي‌... پسرم‌؟»
«بعد از تيربارون‌ تير خلاص‌ مي‌زنيم‌ تو شقيقه‌ش‌...»
و گويا مادرم‌ شروع‌ كرده‌ بود به‌ لرزيدن‌.
«نه‌... نه‌... تو رو خدا نزنين‌... اون‌ پيره‌، همين‌جوري‌ مي‌ميره‌...»
و جوان‌ با تعجب‌ پرسيده‌ بود:«ولي‌ مادر... اين‌ قانونه‌... قانونه‌... واسه‌خودش‌ هم‌ خوبه‌.»
«نه‌... پسرم‌... گوش‌ كن‌. گوش‌ كن‌. گوش‌ كن‌. من‌ يه‌ چيزي‌ مي‌گم‌... يه‌چيزي‌ مي‌گم‌... چه‌طوره‌ قبل‌ از اين‌كار، اول‌ معاينه‌ش‌ كني‌... معاينه‌ش‌ كني‌...ببين‌ تموم‌ كرده‌ يا نه‌...»
جوان‌ با هم‌دردي‌ گفته‌ بود:«ولي‌ مادر، چرا متوجه‌ نيستي‌... خوب‌ حق‌داري‌... قانون‌ رو نمي‌دوني‌...»
مادرم‌ با تضرع‌ گفته‌ بود:«ولي‌، وقت‌ زيادي‌ نمي‌گيره‌ كه‌ مادرجان‌؛ فقط‌....فقط‌ كافيه‌ دست‌تو بذاري‌ رو دلش‌. همين‌. مي‌بيني‌ ايستاده‌. ديگه‌ نمي‌زنه‌.»
و جوان‌ كه‌ كمي‌ بي‌حوصله‌ شده‌ بود گفته‌ بود:«ولي‌ مادر، من‌ كه‌ نمي‌تونم ‌زياد برات‌ توضيح‌ بدم‌... ايستادن‌ قلب‌ دليل‌ مرگ‌ نيست‌. اينو كه‌ تو نمي‌دوني‌...تير خلاص‌ بايد زد... تازه‌...»
و مادرم‌، كه‌ فكر كرده‌ بود جوان‌ راه‌حلي‌ پيدا كرده‌، با چشم‌هاي‌ خيس‌شده‌، از پشت‌ عينك‌ كلفتش‌، با نوعي‌ شادي‌ بي‌خبرانه‌ به‌ جوان‌ لبخند زده‌ بودو گفته‌ بود:«ها... تازه‌ چي‌؟... تازه‌ چي‌، مادر؟»
«اين‌... اين‌ دست‌زدن‌ به‌ قلب‌... خيلي‌ وقت‌ مي‌گيره‌... خيلي‌ بيش‌تر از تيرِخلاص‌... و ما... مي‌دوني‌...»
و حق‌به‌جانب‌، انگار كه‌ مي‌خواست‌ در عين‌ حال‌ هم‌دردي‌ مادرم‌ را به‌خودش‌ جلب‌ كند، گفت‌: «مي‌دوني‌، مادر، ما خيلي‌ كار داريم‌... وقت‌ نمي‌كنيم‌.»
مادرم‌ كه‌ ديگر خسته‌ و مات‌ و گيج‌ شده‌ بود، و نمي‌توانست‌ خودش‌ را سرپا نگه‌ دارد، گفته‌ بود: «اما آخر... پسرم‌... آخر...» اما ديد كه‌ جوان‌ رفته‌ و او ديگر نبايد چيزي‌ بگويد.
او هم‌ ديگر چيزي‌ نگفته‌ بود؛ فقط‌ احساس‌ مي‌كرد دارد روي‌ ديوار سُرمي‌خورد و روي‌ زمين‌ مي‌نشيند. انگار فقط‌ چشم‌هاي‌ مادرم‌ كار مي‌كردند؛ چشم‌هايي‌ كه‌ به‌ پدرم‌ خيره‌ مانده‌ بودند؛ و از چشم‌هاي‌ پدرم‌ مي‌فهميد كه‌ او،عالي‌ترين‌ دارايي‌اش‌ را از دست‌ داده‌.
حالا ديگر پدرم‌ كاملاً دچار بي‌معنايي‌ شده‌ بود. وقتي‌ من‌ و برادرم‌ به‌ هم‌نگاه‌ كرديم‌، هر دو ديديم‌ كه‌ چشم‌هامان‌ پر از شفقت‌ شده‌اند؛ و خيس‌ از اشك ‌ناچاري‌ هستند.
«روزنامه‌ها كجان‌؟»
«اون‌ گوشه‌. اون‌جا.»
من‌ برادر بزرگ‌تر بودم‌. من‌ مي‌توانستم‌ خودم‌ را زودتر جمع‌ و جور بكنم‌.
تند رفتم‌ به‌طرف‌ روزنامه‌ها. شروع‌ كردم‌ به‌ ورق‌زدن‌ La Stampa؛ ديدم‌ خبري‌ نيست‌. خبر اعدام‌ پدرم‌ را آن‌جا ننوشته‌ بودند. بعد رفتم‌ سراغ‌ روزنامة‌Corriera della Sera... آن‌جا هم‌ خبري‌ نبود. رفتم‌ سراغ‌ مجله‌ها. ولي‌ فايده‌ نداشت‌. توي‌ مجله‌ هم‌ خبر اعدام‌ را نمي‌نويسند. خبرهاي‌ اعدام‌ را توي ‌روزنامه‌ها مي‌نويسند.
بعد، همين‌طور كه‌ داشتم‌ ورق‌ مي‌زدم‌، متوجه‌ شدم‌.
متوجه‌ شدم‌.
خداي‌ من‌ چه‌قدر عالي‌ بود!
انگار برادرم‌ هم‌ متوجه‌ شده‌ بود؛ چون‌ وقتي‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ كه‌ جاي‌ اشك‌ ناچاري‌، اشك‌ خوش‌حالي‌ توي‌ چشم‌هايش‌ نشسته‌ بود. حتماً مال‌ من‌هم‌ همين‌طور بود.
فقط‌ اين‌ نبود. فقط‌ اين‌ نبود كه‌ مرا خوش‌حال‌ مي‌كرد.
سرِ برادرم‌ هم‌ بود. سرِ او هم‌ بود. سبيل‌هاي‌ او هم‌ بود. حالا ديگر كاملاً اطمينان‌ داشتم‌. درست‌ است‌ كه‌ برادرم‌ فقط‌ سي‌ و هفت‌ سال‌ دارد، ولي‌ موهاي‌ سرش‌ توي‌ اين‌ ده‌ دوازده‌ سال‌ تقريباً همه‌ سفيد شده‌ بودند. سبيل‌هايش‌ هم‌ همين‌طور. چشم‌هايش‌ نه‌، چشم‌هايش‌ هم‌چنان‌ سي‌ و هفت‌ساله‌ بودند. شايد هم‌ كم‌تر. چشم‌هاي‌ برادرم‌ هميشه‌ جوان‌ بودند. هميشه‌ بچه‌سال‌ بودند.
او هم‌ حتماً مرا ديده‌ بود. او هم‌ حتماً ديده‌ بود كه‌ تمام‌ موهاي‌ سرم‌ سفيد شده‌ بودند. من‌ چهل‌ و هفت‌ سال‌ داشتم‌، اما تمام‌ موهاي‌ سر و سبيلم‌ سفيد شده‌ بودند. چه‌قدر عالي‌ است‌.
حالا مي‌ديدم‌ كه‌ برادرم‌ دارد لبخند مي‌زند.
چرا ما اين‌را نمي‌دانستيم‌؟
چرا ما اين‌را نفهميده‌ بوديم‌؟
برادرم‌ هيچ‌ نگفت‌، فقط‌ با چشم‌هاي‌ خندان‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد. من‌ هم‌ با چشم‌هاي‌ خندان‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌.
برادرم‌ يك‌باره‌ گفت‌:«الان‌ چندوقت‌ مي‌شه‌؟»
مي‌دانستم‌ دارد دربارة‌ چه‌ چيزي‌ حرف‌ مي‌زند، و خوش‌حال‌ بودم‌؛ يك‌ خوش‌حالي‌ غريب‌؛ يك‌ خوش‌حالي‌ مطلقاً غريب‌ و پُرمعنا.
«تقريباً نه‌ سال‌.»
«پدرم‌ چي‌؟»
«تقريباً ده‌ سال‌؟»
نُه‌ سال‌ بود كه‌ مادرم‌ مرده‌ بود؛ و ده‌سال‌ بود كه‌ پدرم‌.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
در باغ دیوانه خانه ای ، جوانی رنگ پریده و جذاب و شگفت انگیز را دیدم. بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا اينجایی؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چه سوال عجیبی اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم. عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم. استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطقم هم می خواستند مثل آنها باشم ، آنان مصمم بودند که من بازتاب چهره خودشان در آینه باشم. پس به اینجا آمدم ، اینجا را سالم تر می دانم . دست کم می توانم خودم باشم. سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : ببینم ، راه تو هم به خاطر تحصیلات و مشاوره ها به اینجا ختم شده؟ پاسخ دادم : نه ، من بازدیدکننده ام. و او گفت : آه پس تو یکی از آنهایی هستی که در دیوانه خانه آن سوی این دیوار زندگی می کنند
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
روزي روزگاري ، پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان ، رنگارنگ و عالي و در يك كلام ، حيواني مستقل و آماده ي پرواز ، در آزادي كامل، هر كس آن را در حين پرواز ميديد ، خوشحال ميشد. روزي زني چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالي كه دهانش از شدت شگفتي باز مانده بود ، با قلبي پر تپش و با چشماني درخشان از شدت هيجان ، به پرواز پرنده مينگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنند... و زن پذيرفت... هر دو با هماهنگي كامل به پرواز در آمدند... زن ، پرنده را تحسين مي كرد ، ارج مينهاد و ميپرستيد.. ولي در عين حال ، ميترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دور دست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود و يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز در آيد... زن احساس حسادت كرد... حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد.

انديشيد : برايش تله ميگذارم. اين بار كه پرنده بيايد ، ديگر اجازه نمي دهم برود. پرنده هم كه عاشق شده بود ، روز بعد بازگشت ، به دام افتاد و در قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست. همه ي هيجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان مي دادو آن ها به او ميگفتند:تو همه چيز داري!

ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست. پرنده كاملا در اختيار زن بود و ديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت. بنابراين علاقه ي او به حيوان ، به تدريج از بين رفت. پرنده نيز بدون پرواز ، زندگي بيهوده اي را ميگذراند و در نتيجه ، به تدريج تحليل رفت .، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد و ديگر موقع غذا دادن و تميز كردن قفس ، كسي به او توجه نميكرد.سرانجام ، روزي پرنده مُرد. زن دچار اندوه فراواني شد و همواره به آن حيوان مي انديشيد، ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده را خوشحال در ميان ابرها و در حال پرواز ديده بود.اگر زن اندكي دقت ميكرد ، به خوبي متوجه مي شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرد و برايش هيجان به ارمغان آورد ، آزادي آن حيوان و انرژي بال هايش در حال حركت كردن بود، نه جسم ساكنش.بدون حضورپرنده ، زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت و سرانجام ، روزي مرگ زنگ خانه ي او را به صدا در آورد. از مرگ پرسيد:- چرا به سراغ من آمده اي؟! مرگ پاسخ داد:- براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمانها پرواز كني . اگر اجازي ميدادي به آزادي برود و بازگردد ، هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن و ملاقات با آن پرنده ، به من نياز داري...
 

ahmadfononi

معاونت انجمن

نمیدونم تکراریه یا نه ولی جالب بود واستون نوشتم

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترين ها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد .
روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ."
بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟ " او جواب داد "به هيچ وجه !" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟" او جواب داد " نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم! در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم ". جواب او همچون گلوله هايي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نمي کند به کجا روي، با تو مي آيم ." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم .
در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم . همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اين که تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد . همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد . همسر دوم ما، همكاران هستند . فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند . همسر اول ما عملكرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتي که تنها کسي است که همه جا همراهمان است .
همين حالا احياءش کنيد، بهبودش ببخشيد و مراقبش باشيد
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
شاعری ترانه عاشقانه ی زیبایی سرود . و نسخه های بسیاری از آن تهیه کردو برای دوستان و آشنایانش زن و مرد فرستاد.حتی آن را برای زن جوانی فرستاد که تنها یک بار دیده بود و آن سوی کوه ها می زیست.
یکی دو روز بعد پیکی از سوی زن جوان آمد . نامه ای آورد زن در نامه گفته بود:
بگذارید این اطمینان را به شما بدهم ترانه عاشقانه ای که برایم فرستادید بسیار مسحورم کرده. اکنون بیاید و پدر و مادرم را ببنید تا ترتیب مراسم ازدواج را بدهیم.
و شاعر به نامه پاسخ داد و نوشت : دوست من این فقط ترانه عاشقانه ای بود که از قلب شاعری بر می خاست و هر مرد و هر زنی آن را می خواند.
و زن در نامه ی دیگری پاسخ داد : بوقلمون صفت و دروغ گو !از امروز تا دم مرگ به خاطر کار تو از شاعران متنفر خواهم بود !



داستان از : جبران خلیل جبران
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي کرد.
يه دختر با يه مانتوي سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود.
تنها نبود... با يه پسر با موهاي بلند و قد کشيده.
چشماي دختر عجيب تکونش داد... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد
و يادش رفت چي داره مي‌زنه.
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روي دکمه‌هاي پيانو.
احساس کرد همه چيش به هم ريخته.
دختر داشت مي‌خنديد و با پسري که روبروش نشسته بود حرف مي‌زد.
سعي کرد به خودش مسلط باشه.
يه ملودي شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن.
نمي‌تونست چشاشو ببنده
هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي‌کرد.
سعي کرد قشنگ‌ترين اجراشو داشته باشه... فقط براي اون.
دختر غرق صحبت بود و مدام مي‌خنديد.
و اون داشت قشنگ‌ترين آهنگي رو که ياد داشت براي اون مي‌زد.
يه لحظه چشاشو بست و سعي کرد دوباره خودش باشه.. ولي نتونست.
چشاشو که باز کرد دختر نبود
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد.
ولي اثري از دختر نبود.
نشست، غمگين‌ترين آهنگي رو که بلد بود، کشيد روي دکمه‌هاي پيانو.
چشماشو بست و سعي کرد همه چيزو فراموش کنه.
شب بعد همون ساعت
وقتي که داشت جاي خالي دختر رو نگاه مي‌کرد دوباره اونو ديد.
با همون مانتوي سفيد
با همون پسر.
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن.
و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو،
مثل شب قبل با تموم وجود زد.
احساس مي‌کرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه.
چقدر آرامش بخشه.
اون هيچ چي نمي‌خواست.. فقط دوس داشت براي
گوشاي اون دختر انگشتاي کشيده شو روي پيانو بکشه.
ديگه نمي‌تونست چشماشو ببنده.
به دختر نگاه مي‌کرد و با تموم احساسش فضاي کافي شاپ.
شب هاي متوالي همين طور گذشت. رو با صداي موسيقي پر مي‌کرد
هر روز سعي مي‌کرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه.
ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي‌کرد.
ولي اين براش مهم نبود.
از شادي دختر لذت مي‌برد.
و بدترين شباش شباي نيومدن اون بود.

سه شب بود که اون نيومده بود.
سه شب تلخ و سرد.
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد... احساس کرد دوباره زنده شده
و صداي موسيقي با قطره‌هاي اشکش مخلوط مي‌شد.
دو باره نتهاي موسيقي از دلش به نوک انگشتاش پر مي‌کشيد
.
اون شب دختر غمگين بود.
پسربا صداي بلند حرف مي‌زد و دختر آروم اشک مي‌ريخت.
سعي کرد يه موسيقي آروم بزنه... دل توي دلش نبود.
دوس داشت از جاش بلن شه و با انگشتاش اشکاي دخترو از صورتش پاک کنه.
ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي که مي‌زد خلاصه مي‌کرد.
نمي‌تونست گريه دختر رو ببينه.
چشماشو بست و غمگين‌ترين آهنگشو
به خاطر اشک‌هاي دختر نواخت.
همه چيشو از دست داده بود.
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشماي دختري که نمي‌شناخت خلاصه شده بود.
يه جور بغض بسته سخت...
يه نوع احساسي که نمي‌شناخت
يه حس زير پوستي داغ
تنشو مي‌سوزوند.
قرار نبود که عاشق بشه...
عاشق کسي که نمي‌شناخت.
ولي شده بود... بد جورم شده بود.
احساس گناه مي‌کرد.
ولي چاره‌اي هم نداشت... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول...
فقط براي اون مي‌زد.
يک ماه ازش بي‌خبر بود.
يک ماه که براش يک سال گذشت.
هيچ چي بدون اون براش معني نداشت.
چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي‌گشت.
و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود.
ضعيف شده بود... با پوست صورت کشيده و چشماي گود افتاده...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود.
يه بار نه... براي هميشه.
اون شب... بعد از يه ماه... وقتي که داشت بازم با چشماي بسته
و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون مي‌داد...
دختر با همون پسراز در اومد تو..
نتونست ازجاش بلند نشه ..
بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش.
بغضش داشت مي‌شکست و تموم سعيشو مي‌کرد که خودشو نگه داره.
دلش مي‌خواست داد بزنه... تو کجايي بي‌رحم.
دوباره نشست و سعي کرد توي سلولاي به هم ريخته مغزش
، نتهاي شاد و پر انرژي رو جمع کنه...
و فقط براي ورود اون
و براي خود اون بزنه
و شروع کرد.
دختر و پسر همون جاي هميشگي نشستن.
و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشک و خالي هم بهش نکرد.
نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون
و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد.
يه لحظه انگشتاش بي‌حرکت موند و دلش از توي سينه‌ش لغزيد پايين.
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد
.
سعي کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت.
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي کرد.
- ببخشيد اگه مي‌شه يه آهنگ شاد بزنيد... به خاطر ازدواج من و سامان.... امکان داره ؟
صداش در نمي‌اومد.
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه:
- حتما..
يه نفس عميق کشيد و شادترين آهنگي رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط براي اون...
مثل هميشه...
فقط براي اون زد.
اما هيچکس اون شب
از لابه‌لاي اون موسيقي شاد
نتونست اشک‌هاي گرم اونو که از زير پلک‌هاش دونه دونه مي‌چکيد ببينه
پلک‌هايي که با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره..
دختر مي‌خنديد
پسر مي‌خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمي‌ديد
آروم و بي صدا
پشت نت‌هاي شاد موسيقي
بغض شکسته شو توي سينه رها مي‌کرد
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

عشق تار و پود ماست؛ درست ببافيم !
اينترنت يكي از ويژگي هاي جالبش اينه كه مي شه موضوعات ممنوعه توي جامعه رو، اغلب اونايي كه بعضي ها به صورت راز نگه مي دارن رو هم مطرح كرد . گرچه ديگه موضوع عشق اونقدر نخ نما شده كه نياز نيست حتي بيرون نت هم اونو مخفي كرد سرشت وجود آدمي رو ، مفهومي به نام عشق معنا مي بخشه ؛ اما مثل خيلي موضوعات ديگه نيازه كه درست شناخته بشه. توي اين مدت آدمهاي عاشق زيادي رو ديدم كه عاشق بودن ، از عشق گفتن ، نوشتن ، خوندن و بحث كردن و باز كساي زياد ديگه اي رو كه حسرت داشتن عشق ديگران رو خوردن . اما نكته جالبي كه اين وسط وجود داره اينه كه مثل بسياري از وارد ديگه در جامعه ، ما بدون فكر مفهومش رو باور كرديم . با وجود اينكه اين قابليت رو عشق داره كه به اندازه تمام آدما بشه ازش تعريف داشت .
من از افراد زيادي كه مي گفتن عاشق هستن سئوال كردم كه چرا عاشق شديد و اكثرا جوابي براي اين سئوالم نداشتن و فقط اون رو يك حس بيان مي كردن. عاشق هاي شكست خورده اي كه حتي حرف زدن و يادآوري موضوع براشون درآوره رو زياد برخوردم .
سالها پيش كه توي مجلات سرنوشت دختران و پسران رو مي خوندم كه اكثرا هم به صورت عشق و عاشقي بدون و از همه چيز خودشون براي رسيدن به هم گذشته بودن و بعضي ها ازدواج هم كرده بودن به خاطره اينكه فقط يك حس بدون شناخت درست بوده بعد يك مدت با نفرت از هم جدا شده بودن و لطمه هاي روحي زيادي خورده بودن (عشق و نفرت همزاد هم هستن و فاصله تفاوت اونها يك تار موست و عدم وجود يك مفهوم سبب بروز ديگري مي شه ).
برام اين سئوال پيش اومده بود كه كسايي هستن كه با خوندن اين ماجراها و سرنوشت ها باز هم اين مسير رو انتخاب كنن و باز گرفتار بشن !؟ اما پاسخ سئوالم زياد طول نكشيد ، توي اين چند سال آدمهاي زيادي رو توي اين جامعه مجازي بهشون برخوردم كه دقيقا همون ماجراها رو تكرار كردن و يا در وسط به وجود آوردن ماجراي جديدي هستن . عجيبه ما آدمها از سرنوشت همديگه نمي خواهيم درست عبرت بگيريم و تا خودمون چيزي رو تجربه نكنيم باور نمي كنيم و حتي براي شناخت قبل از اجرا حتي فكر هم راجب به اون ماجرا نمي كنيم .
جالبه كه در اكثر موارد فكر مي كنيم متفاوت از بقيه هستيم و اون طرف مقابل هم يگانه معشوق ماست .
اما بعد از يك مدت كه از دوستي و با هم بودنمون گذشت ديگه مي بينيم كه اونقدر كه فكر مي كرديم زندگي رمانتيك نيست و برامون طرف مقابل تكراري و ملال آور مي شه ! گاهي هم بعد از صميمي شدن نمي تونيم علاقمون رو ابراز كنيم و زندگي رو براي هر دو طرف زجرآور مي كنيم و يا گاهي هم هر دو دچار فساد اخلاقي مي شيم
اما يك توصيه دوستانه دارم قبل از اينكه عاشق كسي يا چيزي بشيم بدونيم براي چي عاشق مي شيم و با عقل همراه با احساس عاشق معشوق خومون رو انتخاب كنيم و اگر مي تونيم كس بهتري در كار خودمون داشته باشيم با احساسات زودگذر خودمون رو از زندگي بهتر محروم نكنيم
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل و عشق رو محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب کرده بود.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا مخالف با او بودند
قلب شروع به دفاع از عشق را کرد
آهای چشم تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی
آی گوش مگر تو نبودی که همیشه در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها..............
که همیشه آماده رفتن به سویش بودید

حالا چرا چنین با او می کنید؟؟؟؟؟؟؟
چرا با او مخالفید؟؟؟؟؟؟؟
اعضا روی بر گرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را تر ک کردند.
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل:دیدی قلب همه از عشق بیزارند.
ولی من متحیر م که با وجودی عشق تو را بیشتر از همه آزرده
چرا هنوز از او حمایت می کنی؟!؟!؟
قلب نالید:
که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و
تنها تکه گوشتی هستم که لحظه قبل را تکرار می کنم
و فقط با وجود عشق می توانم یک قلب حقیقی باشم
پس همیشه از او حمایت میکنم.

حتی اگر نابود شوم......
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
مرشدی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن

و پرنده ای آواز خواند ولی او نشنید.

او با صدایی بلند گفت : خدایا با من حرف بزن

و رعدی در آسمان غرید ولی او به آن گوش نکرد.

اطرافش را نگاه کرد و گفت :خدایا بگذار تو را ببینم

و ستاره ای درخشید ولی او آن را ندید.

او فریاد زد :خدایا معجزه ای به من نشان ده

و نوزادی در همسایگی او به دنیا آمد ولی او نفهمید.

این بار با نا امیدی گریه سر داد و گفت : خدایا مرا لمس کن و بگذار

بدانم تو اینجا هستی.

پس خدا نزدیک شد و او را لمس کرد اما او پروا نه ای را از روی

صورتش پس زد و بی توجه به راه خود ادامه داد.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***

دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
شهري بود که در آن همه چيز، ممنوع بود.

و چون تنها چيزي که ممنوع نبود بازي الک دولک بود، اهالي شهر هر روز به صحراهاي اطراف مي رفتند و اوقات خود را با ابزي الک دولک مي گذراندند.


و چون قوانين ممنوعيت نه به يکباره بلکه به تدريج و هميشه با دلايل کافي وضع شده بودند، کسي دليلي براي گله و شکايت نداشت و اهالي مشکلي هم با سازگاري با اين قوانين نداشتند.


سال ها گذشت. يک روز بزرگان شهر ديدند که ضرورتي وجود ندارد که همه چيز ممنوع باشد و جارچي ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که مي توانند هر کاري دلشان مي خواهد بکنند.


جارچي ها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند: « آهاي مردم! آهاي ... ! بدانيد و آگاه باشيد که از حالا به بعد هيچ کاري ممنوع نيست. »


مردم که دور جارچي ها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراکنده شدند و بازي الک دولک شان را از سر گرفتند.


جارچي ها دوباره اعلام کردند: « مي فهميد؟ شما حالا آزاد هستيد که هر کاري دلتان مي خواهد، بکنيد. »


اهالي جواب دادند: « خب! ما داريم الک دولک بازي مي کنيم. »


جارچي ها کارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آورند که آن ها قبلا انجام مي دادند و حالا دوباره مي توانستند به آن بپردازند.


ولي اهالي گوش ندادند و همچنان به بازي الک دولک شان ادامه دادند؛ بدون لحظه اي درنگ.


جارچي ها که ديدند تلاش شان بي نتيجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.


اُمرا گفتند: « کاري ندارد! الک دولک را ممنوع مي کنيم. »


آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه اُمراي شهر را کشتند و بي درنگ برگشتند و بازي الک دولک را از سر گرفتند.

 

ahmadfononi

معاونت انجمن
نشان لیاقت عشق


فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
"ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟"
سردار پاسخ داد:
"ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود."
فرمانروا پرسید:
"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟"
سردار گفت:
"آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!"
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:
"آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟"
همسر سردار گفت:
"راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم."
سردار با تعجب پرسید:
"پس حواست کجا بود؟"
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:
"تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
متشکرم

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
-"چهل روبل".
-"نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.

-"دو ماه و پنج روز"
-"دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی . . .
«یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
"سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
"و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا» از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا» فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم. در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید..."

«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: "من نگرفتم".
امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
-"خیلی خوب شما، شاید .
-"از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند."
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
-"من فقط مقدار کمی گرفتم" .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: "من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم...! نه بیشتر."
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا ... یکی و یکی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشکّرم!
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
پرسیدم: "چرا گفتی متشکرم؟"
-"به خاطر پول."
-"یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟"
-"در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
"-آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده. ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟" لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم. برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم: در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
چمن‌زن کوچک

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: "خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید"؟
زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد"!
پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد"!
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجدداً زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم".
پسر جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند ..."!!!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
راز گل شقایق



شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی


یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچه‌ها تشنه
و من بی‌تاب و خشکیده، تنم در آتشی می‌سوخت
ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته


و عشق از چهره‌اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می‌گفت، شنیدم، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه‌اش را، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می‌گفت، بسی کوه و بیابان را



بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه‌ای تردید، شتابان شد به سوی من



به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می‌رفت، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می‌کرد، پس از چندی


هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه‌ام می‌سوخت
به لب‌هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟


در این صحرا که آبی نیست
به جانم، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه‌اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم‌، هرگز دوایی نیست


واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را، چنان می‌رفت و
من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم


دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟


و دیگر داشت در دستش تمام جان من می‌سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه


مرا در گوشه‌ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت، زهم بشکافت


اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد


نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب‌های او فریاد
بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل


و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
بچه قورباغه و کرم


آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...... و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: "من عاشق سرتا پای تو هستم".
کرم گفت: "من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی".
بچه قورباغه گفت :"قول می دهم".
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:"تو زیر قولت زدی".
بچه قورباغه التماس کرد: "من را ببخش دست خودم نبود... من این پا ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم".
کرم گفت: "من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی".
بچه قورباغه گفت: "قول می دهم".
ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: "این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی".
بچه قورباغه التماس کرد:"من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم".
کرم گفت: "و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه‌ی آخر است که می بخشمت".
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت:"تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی".
بچه قورباغه گفت: "ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی".
کرم: "آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ".
کرم از شاخه‌ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه‌ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش...
بال‌هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند...
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: "بخشید شما مروارید..."
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :"...سیاه و درخشانم را ندیدید؟"
قورباغه جهید بالا و او را بلعید، و درسته قورتش داد.
...و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند....
...نمی داند که کجا رفته.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
گل سرخی برای محبوبم

دوستان عزیزم، این داستان شاید به نظر طولانی بیاید، اما از نظر من بسیار آموزنده و زیباست.


" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
"دوشیزه هالیس می نل".
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند."جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد. به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت "جان" فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت."
بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
"زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود، و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد, اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟" بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور می شد، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:
من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
راز زوج خیلی خوشبخت

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند.
سردبیر می‌پرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟
شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد می‌آورد و می‌گوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم مخوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست".
بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست".
‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش‌ را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"
همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: "این بار اولت هست".
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
داستان چهار شمع

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید.
شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می‌میرم......."
سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: "من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم........."
سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: "من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............."
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: "چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید .........". سپس شروع به گریستن کرد...........
پــــــــس...
شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.
با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.


نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.
 
بالا