• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

ahmadfononi

معاونت انجمن
آقاجون


پدر گفت: دفعه آخرمه مي گم هركي مياد باغ بره سوار ماشين شه .همه رفتند دختر كوچك نرفت. پدر رو به دختر گفت: تو نمي آي!
دختر به آقاجون نگاه كرد گفت: نه
پدر گفت: مطمئني! همه رفتن تو نمي آي؟
دختر گفت: نه، نمي آم
آقاجون رو به دختر كرد و گفت: چرا نمي ري دخترم؟
دختر گفت: من شما را تنها نمي ذارم من كه بچه بودم شما همه جا من را با خودتون مي برديد .پدر خنديد رو به آقاجون كرد و گفت: آقاجون، پاشو بريم
دختر گفت: كجا؟
آقاجون گفت: پاشو بيا دخترم منم ميام .مي خواستيم معرفت بچه ها رو ببينيم .
پدر گفت: راه بيفت دختر خوب و بامعرفت.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
برگ آخر


آخرين برگ از شاخه در آب نهر افتاد. دستي براي درخت تكان داد. رفت و رفت، ديد همه دوستانش جايي جمع هستند. يكي از برگها به او خوش آمد گفت. ازش پرسيد: «از درخت چه خبر؟» گفت: «خيلي تنها شد، هر كاري كردم كه تنهايش نذارم نشد. دلم واسه ش مي سوزه، اين نهر جاي او نيست، حالا اگر درخت بيفته نمي دونم چه جوري مي خواد به ما ملحق بشه؟»
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
پرواز


سيب گاز زده اي چرخ زنان در آب پيش مي رفت. كرم سفيد رنگي خود را به سيب چسبانده . سيب چرخي خورد و به ميدانگاه دهكده رسيد. دخترك سيب را ديد. سيب در سراشيبي افتاد و سرعت گرفت. دخترك كنار پل چوبي منتظر سيب شد. پرنده معطل نكرد و به سوي سيب هجوم آورد. دخترك جيغي كشيد. كرم در ميان نوك پرنده دست و پا مي زد. دخترك گازي به سيب زد و پرواز پرنده را در آسمان نگاه كرد.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
تولدت مبارك


وقتي صداي بوق ماشين را شنيد تندتند لباس هايش را تنش كرد. دم در رفت پدر مثل سال هاي پيش نه كيك خريده بود نه گل و نه بادكنك. ولي دخترك چيزي نگفت. بسته كادو و يك بيلچه رنگ و رو رفته را در كيفش گذاشت و سوار ماشين شد. دل تو دلش نبود. يعني مادر از كادوي او خوشش مي آيد؟ پارسال يك روسري خريده بود. وقتي رسيدند قمقمه را پر از آب كرد و دوان دوان پيش مادر رفت. پدر آرام پشت سر دخترك مي آمد چيزي زير لب گفت و دخترك را با مادرش تنها گذاشت.
دخترك تنها شد شمع سي و چهارسالگي را روشن كرد و بيلچه را از كيفش درآورد و شروع به كندن چاله كنار قبر كرد. گل سر را داخل آن گذاشت. خوب داخلش را نگاه كرد روسري نبود حتما مادر از آن استفاده كرده است. روي چاله خاك ريخت و شمع ها را فوت كرد و بعد شروع به دست زدن كرد، مادر سي و چهارساله شده بود.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
جاي پا


نگران كودكش بود كه از پشت سرمي آمد. مي خواست برگردد و جاي پايش را پاك كند. اما دير شده بود. تيپايي خورد و به جلو رانده شد. و كودكش پا را همانجا گذاشت كه او گذاشته بود.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
وظيفه

آرام و بي صدا وارد خانه شد. پاسي از شب گذشته بود. دست و صورتش را شست و به اتاق كودك پنج ساله اش رفت. كودك غرق در خواب بود. بوسه اي برگونه كودك زد. همين كه خواست لباسهايش را درآورد زنگ تلفن به صدا درآمد.
-الوسلام! آقاي دكتر همين الان يه مورد اورژانس آوردند كه احتياج به عمل دارد لطفاً سريع خودتون رو برسونيد.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
نگاه نگران

بچه كه بود، با ديدن مادربزرگش كه هميشه موقع نشستن يا برخاستن از زمين، آه و ناله مي كرد و هنگام راه رفتن، پاهايش را كج مي گذاشت و يا با كمر خميده راه مي رفت، حرص مي خورد و در دلش مي گفت: «نمي دانم چرا اين پيرزن ها، اين قدر خودشان را لوس مي كنند و درست راه نمي روند.» و اكنون در آستانه هفتاد سالگي، وقتي مي خواهد از جايش برخيزد و به اتاقش برود، با نگراني، نگاه هاي نوه هفت ساله اش را دنبال مي كند.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
نشاط

هوا تاريك و روشن بود .مرد غلطي زد و لحاف را روي سرش كشيد.
خسته و كسل بود نمي توانست از رختخواب گرم و نرم دل بكند. هواي بيرون سرد و گزنده بود خميازه اي كشيدو سرش را از زير لحاف بيرون آورد و از پنجره به خيابان نگاه كرد و
همان طور خيره ماند. رفتگر محله را ديد كه مشغول جاروكردن خيابان است، با نشاط و پرانرژِي مسير زيادي را جارو كرده بود با ديدن مرد دستش را تكان داد و خنديد، مرد به وجد آمده بود.
چند دقيقه بعد... در خانه را پشت سرش بست و با قدم هاي محكم به طرف ايستگاه اتوبوس رفت.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
مادر

مادر دايره بزرگي كشيد. پسربچه دايره بزرگتر كشيد. مادر قلم را گرفت و دايره خيلي بزرگتر رسم كرد و فرزند خردسالش قلم را قاپ زد و به طرف ديوار رفت و دايره اي بسيار بزرگ روي ديوار سفيد اتاق كشيد. مادر عصباني نشد چون خودش ميزان علاقه اش به پسر را با دايره اول نشان داده بود.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
كفش

كفش جديد را نگاه كرد. چقدر قشنگ بود ذوق كرد وقتي زن همسايه بهش اين كفش را داد نو بود.
كفش هاي كهنه اش را سر كوچه شان انداخت و كفش جديد را پوشيد. هنوز به سر خيابان نرسيده بود كه احساس كرد كفش پاهايش را زده، خيلي كوچك بود. به سر كوچه شان برگشت. ديد پسري كفشش را برداشته و مي خواهد بپوشد. به پاهاي پسر نگاه كرد كوچكتر از پاي او بود به پسر گفت: دربيار، اين كفش را بگير، اوني كه دستته مال من.
پسر خنديد كفش را پوشيد و رفت. صبح كه خواست بيرون برود پشت در خانه يك كفش جديد بود اندازه پاهايش. به پنجره همسايه نگاه كرد.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
قول

مدتهاست كه خرجي نداده ، اجاره خانه چند ماهه عقب افتاده. به همه كاسب هاي محل بدهكارم. ديگه با كارگري توي خونه ها هم نمي توانم شكم اين بچه ها را سير كنم.
روي نگاه كردن به پدر و مادر پير و بيمارم را ندارم. آنها ديگر توانايي كمك كردن را ندارند.
اما، اما اگه قول مردانه بده كه وقتي از زندان آزاد شد فقط اعتيادش را ترك كند بازهم از طلاق مي گذرم و باهاش زندگي مي كنم.
عريضه نويس به اينجا كه رسيد پرسيد: آبجي بالاخره چي بنويسم، مي خواهي طلاق بگيري يا نه؟
زن سكوت كرد...
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
فقط درس؟!

هميشه وقتي معلم ها سر كلاس از كم درس خواندن بچه ها گله مي كردند و مي گفتند: «شما كه جز درس خواندن، كار و مسئوليت ديگري نداريد. تنها دغدغه شما بايد درس خواندن باشد. همه چيز برايتان مهيا شده، پس چرا كم كاري مي كنيد؟» ؛ اين حرف ها، به شدت او را آزار مي داد و پيش خودش مي گفت يعني چه؟ مگر ما نبايد زندگي كنيم؟ آخه فقط درس؟!
و اكنون، خودش هفته اي چند بار همين حرف ها را به فرزندش مي گويد و نمي داند در دل او چه مي گذرد؟
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
فردا

- مامان! اونو مي خوام. اون عروسكه كه از همشون قشنگتره.
- دخترم، بيا بريم فردا برات مي خرم.
- فردا حتما مي خري مامان؟
مادر هيچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلويش را فروبرد و به راه افتاد.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
یه مشت نمک​
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .​
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "​
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "​
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .​
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .​
استاداینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "​
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب ."​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
خـــدا و آرایـشــگـر !​
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.​
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید​
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.​
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟​
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.​
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.​
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.​
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.​
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.​
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.​
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.​
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
زیباترین چیز در دنیا​
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.​
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.​
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.​
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.​
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.​
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.​
وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.​
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.​
شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.​
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.​
زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟​
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.​
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.​
خداوند فرمود:​
این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
خدايا چرا من!؟​
"آرتور اشي" قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد.​
او در جواب گفت:​
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدایا چرا من؟​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
داستان احساسی ” اهدای قلب “

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ، تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد …

حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
داستان زیبا “یک لیوان شیر”

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد…

از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »
و این هم یک مکالمه خواندنی که این روزا نمونه اش برای خیلی ها اتفاق می افته
گفتی عاشقمی٬
می گفتم دوستت دارم.
گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم٬
گفتم من فقط ناراحت می شم.
گفتی من به جز تو به کسی فکر نمی کنم٬
گفتم من اتفاقا به خیلی ها فکر می کنم!
گفتی تا ابد توو قلب منی٬
گفتم فعلا توو قلبم جا داری.
گفتی اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم٬
گفتم اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم.
گفتی …
گفتم … حالا فکر کردی فرق ما ایناس؟
نه! فرق من اینه که تو دروغ می گفتی و من راست می گفتم . . .
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
داستان زیبای ” خود را تغییر دهیم “

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند…

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.خود را تغییر دهیم نه جهان را . . .
 
بالا