ahmadfononi
معاونت انجمن
ملاقات
ظهر يک روز سرد زمستاني وقتي اميلي به خانه برگشت پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آنرا خواند(اميلي عزيز عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم باعشق خدا))
اميلي همانطور که با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت باخود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود.در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: (( من که چيزي براي پذيرايي ندارم ! )) پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت.با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد.وقتي از فروشگاه بيرون آمد برف بشدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.در راه برگشت زن و مرد فقيري را ديد که از سرما ميلرزيدند.مرد به اميلي گفت: خانم ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ اميلي جواب داد: (( متاسفم من ديگر پولي ندارم و اين نانها را هم براي مهمانم خريده ام(( مرد گفت: بسيار خوب خانم متشکرم و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همانطور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد به سرعت بدنبال آنها دويد: آقا خانم خواهش مي کنم صبر کنيد.وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد سبد غذا و کتش را به آنها داد.مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد.وقتي اميلي به خانه رسيد يک لحظه ناراحت شد چون خدا ميخواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت .
همانطور که در را باز ميکرد پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد نامه را برداشت و باز کرد: (( اميلي عزيزم از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم با عشق خدا
ظهر يک روز سرد زمستاني وقتي اميلي به خانه برگشت پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آنرا خواند(اميلي عزيز عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم باعشق خدا))
اميلي همانطور که با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت باخود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود.در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: (( من که چيزي براي پذيرايي ندارم ! )) پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت.با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد.وقتي از فروشگاه بيرون آمد برف بشدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.در راه برگشت زن و مرد فقيري را ديد که از سرما ميلرزيدند.مرد به اميلي گفت: خانم ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ اميلي جواب داد: (( متاسفم من ديگر پولي ندارم و اين نانها را هم براي مهمانم خريده ام(( مرد گفت: بسيار خوب خانم متشکرم و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همانطور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد به سرعت بدنبال آنها دويد: آقا خانم خواهش مي کنم صبر کنيد.وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد سبد غذا و کتش را به آنها داد.مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد.وقتي اميلي به خانه رسيد يک لحظه ناراحت شد چون خدا ميخواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت .
همانطور که در را باز ميکرد پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد نامه را برداشت و باز کرد: (( اميلي عزيزم از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم با عشق خدا