• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

parastu

متخصص بخش گالری عکس
پاسخ : رد پای احساس...

دخترک از میان جمعیتی که گریه‌کنان شاهد اجرای تعزیه‌اند رد می‌شود.

عروسک و قمقمه‌اش را محکم زیر بغل می‌گیرد.

شمر با هیبتی خشن، همان‌طور که دور امام حسین(علیه السلام) می‌چرخد و نعره می‌زند،

از گوشه‌ی چشم دخترک را می‌پاید.

او با قدم‌های کوچکش از پله‌های سکوی تعزیه بالا می‌رود.


از مقابل شمر می‌گذرد،

مقابل امام حسین(علیه السلام) می‌ایستد و به لب‌های سفید شده‌اش زل می‌زند.

قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا می‌دهد، مقابل او می‌گیرد.

شمشیر از دست شمر می‌افتد و رجز خوانی‌اش قطع می‌شود.

دخترک می‌گوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر می‌گردد.

رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، می‌ایستد.

مردمک‌های دخترک زیر لایه‌ی براق اشک می‌لرزد.

توی چشم‌های شمر نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید: «بابای بد!»

نگاه شمر از چانه‌ی لرزان دخترک می‌گذرد، و روی زمین می‌ماند.

او نمی‌بیند که دخترک چگونه با غیظ از پله‌های سکو پایین می‌رود.

خیلی قشنگ بود.ممنونم از
51521_544120_l_daisy.gif
saghialatashi

برگرفته از: http://saghialatashi.blogfa.com/

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در زمان های دور، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايی مخفی كرد. بعضیاز بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسياری هم غرولند می كردند كه اين چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه ای است و... . با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت. نزديک غروب، يک روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و يک يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود:
"هر سدّ و مانعی می تواند يک شانس برای تغيير زندگي انسان باشد."
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 1

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان ......
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 2

مادر زندانيخانه پر از سكوت بود، همه از پدر وحشت داشتند، همسايه‌ها اين خانه را يك معما مي‌دانستند، بچه‌ها تنها زماني ديده مي‌شدند كه به مدرسه مي‌رفتند. پدر هرازگاهي به خانه سركي مي‌كشيد و خريد بر‌عهده خودش بود، هر بار مي‌آمد آشغال‌هايي با خود همراه داشت و در گوشه‌‌اي از حياط مي‌گذاشت، روز به روز خانه شيرواني‌دار پر از زباله مي‌شد تا جايي‌كه ماشين پيكان زير همين آشغال‌ها مدفون شد.

بچه‌ها حق بازي حتي در حياط خانه را نداشتند بيشتر با نگاه بود كه با هم حرف مي‌زدند وقتي نمره‌هاي‌شان20 مي‌شد انگيزه‌اي براي خوشحالي نداشتند انگار سلام‌دادن را ياد نگرفته بودند و در يك جزيره ناشناخته تنهاي تنها بودند. كتك‌خوردن از پدر يك عادت شده بود، وقتي پاي در خانه شيرواني مي‌گذاشتي باور نمي‌كردي خانواده در آن زندگي مي‌كنند، بوي بد زباله و فاضلاب همه را به عقب مي‌راند انگار مادر خانواده نيز روحيه‌اي براي تميزي نداشت، همه جا را خاك گرفته و زيبايي حياط خانه لابه‌لاي تپه‌اي از زباله گم شده بود.

بچه‌ها يكي پس از ديگري با نمرات ممتاز ديپلم گرفتند و تنها بهانه‌ براي خارج‌شدن از خانه را نيز از دست دادند. همه مي‌دانستند قفل اين اسارت روزي شكسته خواهد شد، پدر خانواده بدبين‌ و سخت‌گيرتر شده بود تا اينكه بيمار شد و خيلي زود خود را تسليم سرنوشت مرگ كرد. طلسم شكست، وقتي مادر و بچه‌ها شنيدند زنگ پرواز نواخته شده است حتي به‌‌دليل مرگ پدر قادر به گريه نبودند.
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 3

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی



شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم



دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »



یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 4

داستان خنده دار از ملا نصرالدینشاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست.

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند.

در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 5

مرگ (جالب)اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه! خلاصه
مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد


مهربانم اگر این متن را میخوانی ؛ بدان و آگاه باش که تو شایسته آنی و از نیک ترین مهربانان هستی پس تو هم آن را برای نیک ترین مهربانانت بفرست و زنجیره مهربانی را ادامه بده
تو در پناه خدایی و خدا هرگز دیر نمی کند
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 6

گنجشک کوچولویی بالای یه درخت بلند لونهکوچولویی داشت
یه روز باد تندی وزید و لونه این گنجشک رو باخودش برد
گنجشک کوچولو بی خانمان و غمگین یه گوشه نشست
و به خدا شکایت کرد که خدااااا
آخه لونه کوچولوی من تو این عالم جای چه کسی رو تنگ کرده بود
آخه خداااااامگه تو خدا نیستی که منو بیخانمانکردی
ناگهان صدایی به گوشش رسید>>>>>
پاشو غصه نخور ما تو رو دوست داریم
گنجشک گفت..هر کی رو دوستدارید بیخانمانش میکنید؟
خدا گفت...بلند شو برو پایهمون درختی که لونه داشتی
ببین یه مار اونجاست قرار بود شبهنگام بیاد تو روبخوره....
ما گفتیم خونه خراب بشی بهتره تا خورده بشی
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 7

آرزوهای یک زن!!!خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد......





قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 8

پسرک خوش شانساز بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!



این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.

هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.

هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.

این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!

تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،

اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده

بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت

چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.

بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!

یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،

منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!

خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما

و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟
 

Ali

کاربر ويژه
داستان کوتاه 9

ما که هستیم؟

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟

باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت:

مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟

بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید

چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم

و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم

اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.

کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار

شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید

ارزش ما در این جمله است که:

ما که هستیم؟

هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.
او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم
گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند..با این حال وقتی دختر جوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد..........
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت.و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا سید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر.....خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد .
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

هميشه همه چيز انطوري نيست كه بنظر مياد

دو فرشته مسافر در بين راه براي اقامت به خانه ثروتمندي رفتند.خانواده ثروتمند از انها بخوبي استقبال نکردند وبا انکه اتاقهاي زيادي داشتند انها را به زير زمين هدايت کردند که سرد و کوچک بود....فرشته ها قسمتي از زيرزمین را مرتب کردند تا بتوانند بخوابند..در همين حين فرشته بزرگتر متوجه سوراخي در ديوار شد و انرا ترميم کرد.....فرشته کوچکتر که از ميهمان نوازي انها ناراحت بود پرسيد:چرا سوراخ را تعمير کردي؟؟؟ فرشته بزرگتر گفت:چيزها هميشه انطور نيستند که بنظر ميايند.

شب بعد انها مهمان زن ومردي کشاورز شدند که با وجود فقر غذاي ناچيز خودرا با انها تقسيم کردند وجاي خواب خودشان را به انها دادند......صبح روز بعد دو فرشته ديدند مردو زن کشاورز گريان هستند وفهميدند گاو شيرده انها که تنها منبع درامدشان بود مرده است .
فرشته کوچکتر عصباني شد وبه فرشته بزرگتر گفت:تو چطور توانستي اجازه دهي چنين اتفاقي بيافتد؟ان شب در خانه مرد ثروتمند با وجود اينکه با ما ان رفتار بدی� داشتند به انها کمک کردي وان سوراخ را ترميم کردي...اما به اين زن ومرد مهربان کمکي نکردي ومانع مرگ گاوشان نشدي !!!!!


فرشته بزرگتر لبخندي زدو گفت:چيزها هميشه انطور نيستند که بنظر مي ايند.....در ان زير زمين متوجه شدم در سوراخ ديوار گنجي نهفته است پس انرا پوشاندم که ان خانواده طماع که بدترين جاي خانه را به ما داده بودند به ان دست پيدا نکنند...........اما شب گذشته وقتي ما در رختخواب زن ومرد زحمتکش ومهربان استراحت ميکرديم ..فرشته مرگ بالاي سر همسرش حاضر شد ولي من از او خواستم بجاي زن..گاو را با خود ببرد و بدين ترتيب لطف انها را جبران کردم..

بسياري از وقتها در زندگي اتفاقهايي رخ ميدهد که تنها دليلشان اين است که در مسير درست قرار نگرفته ايم....اگر منصفانه نگاه کنيم ايمان مياوريم که تمامي اتفاقها ناشي از اعمال خودمان است، خواسته یا نا خواسته.� البته اين موضوع را شايد بعد ها بفهميم بعد از وقوع اتفاق...وخيلي از وقتها هم شري حادث ميشود که مارا رنج ميدهد اما بعدها ميفهمم چه خير بزرگي در ان نهفته بوده است....
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

ماهي كوچولويي در اقيانوس به ماهي بزرگي گفت: ببخشيد آقا شما از من بزرگتر و با تجربه تر هستين
و احتمالا بتوانيد به من كمك كنيد تا چيزي را كه مدتها در همه جا در جستجوي آن بوده‌ام و نيافته ام پيدا كنم. ممكن است بگوييد اقيانوس كجاست ؟
ماهي بزرگتر پاسخ داد همين جاست كه شما هم اكنون در آن شنا مي كنيد .
ماهي كوچولو پاسخ داد :
نه اين كه من در ان شنا مي كنم آب است .نه اقيانوس . من بدنبال يافتن اقيانوس هستم نه آب و با سرخوردگي دور شد .
همه ما مانند آن ماهي كوچولوي غافل هستيم .در ناز و نعمت و بركت نا متناهي غرق هستيم و مجبور نيستيم .براي يافتن �آن كوشش و تلاش زياد كنيم و به هر دري بزنيم زيرا هر چقدر اين ماهي كوچك شنا كند باز هم در اقيانوس خواهد بود و كم نخواهد آورد .
ناشناخته نعمت هایي را به اندازه ای كه در اقيانوس براي ماهي فراهم كرده،‌در اختيار ما قرار داده ،اما ما بايد تصميم بگيريم كه هر روز از زندگي خود را چگونه مي خواهيم سپري كنيم.
نعمت و بركت در همه جا در اختيار ماست .
فقط كافيست آن رابخواهيم و همين الان خود را به آن متصل كنيم......
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

میگن یه روز ده نفر داشتن توی جنگل میرفتن. دوتاشون میفتن توی چاه. تلاش میكنن كه بیان بالا اما بقیه داد میزدن كه شما نمیتونید بیخیال شین. یكیشون قبول میكنه و میمیره. اما اون یكی همچنان تلاش میكنه در حالی كه بازم بقیه داد میزدن تو نمیتونی. بالاخره میرسه بالا. همه تعجب میكنن. تازه میفهمن كه طرف كر بوده. روی كاغذ مینویسه: دوستان از اینكه منو تشویق كردین تا بیام بالا ممنونم. پس لازمه بعضی وقتا كر بشیم


لشكر گوسفندان كه توسط يك شير اداره ميشود، ميتواند لشكر شيران را كه توسط يك گوسفند اداره ميشود، شكست دهد

اينم تكراريه قبلا نوشتم تو سايت قبلي ولي به نظرم خيلي قشنگه دوباره مينويسم

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
�امتحان ریشه است
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی چون پیچک است
�انتهایش می رسد
.
.
پیش خدا...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن �بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. �:eek:فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.
كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

داستان پيرمرد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید


 

khodam

متخصص بخش ادبیات
تو هماني كه مي انديشي

كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اين كه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت اي كاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز كنم.
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

توهماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال� رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فكر نكن.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

معني عشق
پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد عابراني که رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند .پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب و شکستگي نديده باشه " پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست .
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟�
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : داستان کوتاه 9

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...
فرشته پری به شاعر داد و شاعر، شعری به فرشته...
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت...
فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت...
خدا گفت : دیگر تمام شد... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود...
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است... و
فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش کوچک.


 
بالا