• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

gorg nama

متخصص بخش
دو مرد، یکی چاق و دیگری لاغر، روی مبل*هایی زهوار دررفته، توی زیرزمینی تاریک نشسته و به چند متر جلوترکه مثل صحنه*ي یک نمایش به نظر می*امد خیره شده بودند. لامپی کوچک، نورِ کم*اش را روی صحنه می*ریخت.
مرد چاق از روی عسلی جلوی دستش دو گیلاس ویسنیققیخت. ساعت طلائی*اش را از جیبش درآورد و به بغل دستی اش نشان داد. هر دو لحظاتی - بی هیچ پلک زدنی - نگاهشان را روی ساعت انداختند که مرد چاق گفت: «بیس دیقه از حالا شرو شد». صدایی مثل افتادن یک صندلی توی زیرزمین پخش شد.مرد چاق سیگار برگی، آتش زد. مرد لاغر هم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. هر دو یک ساعت خاص را نشان می*دادند. دو مرد استکان*هایشان را به هم زدند و با چشمانی دریده نگاهشان را به صحنه دوختند.
***
درست یک هفته ی پیش بود که سالم با قیافه ای مثل همیشه درهم شکسته و مرموز به رستورانی رفت که توی لوژاش، روی یکی از میزهایش، دو مرد، یکی چاق و دیگری لاغر،نشسته بودند.عرض ادبی کرد، سپس اجازه*ی نشستن گرفت. مرد چاق بعداز یکی دو دقیقه سکوت گفت: «سالم مارمولک از این ورا؟شنیدم وضِت حسابی خیته».
- «راستش آقا چی بگم. درسته، مگه تو این دنیا چن تا کار هست که یه آدم یه دس بتونه انجامش بده».
سالم دست چپش را روی میز گذاشت.دست راستش ازآرنج به پایین قطع شده بود.
- «خوب مارمولک فرمایش؟»
سالم به مِن - مِن افتاد. سعی کرد خودش را جمع کند و کرد. «راستیاتش آقا یادت می*آد پارسال تو خونه خودتون، تو همین جمع سه نفر، چه پیشنهادی دادین؟ گفتین سالم مارمولک اهل قمار هستی یا نه؟ یادتون اومد؟»
ذبیح سرش رابالا گرفت و توی گوش بغل دستی اش چیزی گفت.مرد چاق لبخندی روی صورتش ریخت.سالم گفت: «آقا منصور حالا یادتون اومد؟»
منصور گفت: « مارمولک چی به سرخودت آوردی که به این روز افتادی!»
- « بی پولی آقا،چن تومنی قرض بالا آوردم از این سوراخ در می آم میرم تو اون سوراخ. تو هر کوچه پس کوچه که میرم محاله یکی ازاون طلب کارا جلوم رو نگیرن. راستیتش آقا دیگه به اینجام رسیده! » و دستش را بیخ گلویش گذاشت.
***
دود سیگارِ برگ منصور با دود سیگارکوتاه ذبیح قاطی می شد و لایه ای متراکم زیر سقفِ زیرزمین درست کرده بود. عرق روی صورت هردو جمع شده بود. پک های سیگار هر لحظه عمیق می شد. رنگ منصور کمی پریده تر بود و چشمان ذبیح مضطرب. منصور بی*گدار ویسکی می خورد و ذبیح با نگاهی سمج صحنه*ی مقابلش را دید می*زد.
***
فردای همان روز سالم و ذبیح و منصور دور هم جمع شدند.منصور رو به سالم کرد و گفت: « حالا چقدری می خوای ؟»
- «آقا چار میلیون نا قابل!»
منصور چشم غره ای کرد و سالم سرش را پایین انداخت و گفت: « به جون آقا یه ریالی اش هم پایین نمی آم. می خوام قرض وقوله هام رو بدم و بقیه*اش رو بفرستم واسه*ي ننم. اوضا مالي*اش بدجوری خیته. اگه واسه حال و حول خودم بودمی شد چک و چونه ای زد، شماها که نمی خواید از پول ننم بزنید؟!».
منصور گفت: « مارمولک! چقد زر می زنی با اون ننت؟ توکه پارسال گفتی تو این دنیا یه ننه داشتی که اون هم خدا ازت گرفتش.نکنه یه ننه ی دیگه زاییدی؟»
- «نه، آقا به جون شما نباشه به مرگ خودم تا پای مرگ رفت ولی برگشت!»
ذبیح نگاهی به منصور انداخت و گفت: « بهش بدیم.»
هرکدام مبلغ دو میلیون توی چک*هایشان نوشتند. منصور چک*ها را جلوی صورت سالم گذاشت و گفت: « مارمولک خودت می دونی بازی کردن با منصور خان یعنی چه! به بچه*ها می*سپرم چار چشمی مراقبت باشن.بخوای دست از پا خطا کنی خودم حلق آویزت می کنم.شیر فم شد؟!»
- «آره آقا، ولی یه پنج شیش روزی مهلت می*خوام. باید قرض و قوله هام رو بدم و یه کم هم خورده کاری دارم .بعدش هم میریم تو زیرزمین خونه*ي خودم، از همه جا مطمئن*تره».
سالم،حرفش که تمام شد از جیب پیراهنش کاغذی درآورد وبه منصور داد. ذبیح و منصور خواندنش، هردو لبخند زدند. منصور گفت: «کارِت درسته، این پیش ما می مونه!»
منصور موبایلش را از جیب درآورد، شماره*ای گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت. صدایی نکره از پشت خط می*آمد، منصور گفت: «آقا جلیل»
- «جونم آقا! ».
- «از امروز خودت و هرکی دور وورته بیست و چارساعته چار چشمی سالم مارمولک رو می پایین. اگه لازم شد تو خونَش هم بخوابید می خوام یه لحظه از جلوی چشاتون دور نشه تا وقتی خودم بهتون گفتم. الان هم اینجاس، پیش خودمه، تو رستورانم. »
- «چشم آقا،همین حالا با بچه ها می یام. »
***
زمان شاید برای یکی شان تند و برای دیگری کند می گذشت و چهره*های منصور و ذبیح هر لحظه مبهم*تر می*شدند. نگاه*ها مدام از صحنه*ی مقابلشان به روی ساعت*هایشان می*آمد و دوباره برمی*گشت. نگاه سمجشان را چنان به صحنه مقابل*شان دوخته بودنه که گویی زمان از آنجا تراوش می کند و تا به چشم آنها برسد کلی طول می*کشد. با نگاه حریصانه*شان لحظه ها را می*بلعیدند تا وقتی که موعدش سر برسد.
***
ذبیح و منصور دو قمار باز بودند شهره*ی خاص و عام. ولی کسی نفهمید که این دو شریک هم بودند یا رقیب هم یا دشمن. هزار حرف و حدیث توی کوچه و بازار می آمد و می*رفت . هردو ثروت کلانی داشتند تا جائی که بعضی ها که بهشان نزدیک تر بودند می گفتند: «خُره آن چنان توی تنشان رفته که دیگر کم و زیادی پول چندان برایشان مفهومی نداره. نفس قمار برایشان مهمه.»
به قول ذبیح که می*گفت: «خماری بعد از باخت توی یه قمار به صد تا نعشگی دود عوض نمی کنم.» و منصور که از قمار به عنوان صیقل دهنده*ی روح آدمی دم می*زد.
***
یک شب قبل از این که ذبیح و منصور توی آن فصل پاییز توی زیرزمین خانه*ی اجاره*ای سالم جمع شوند تلفن منصور زنگ زد.
- «سلام آقا!»
- «سلام مارمولک!»
- «آقا همه چی واسه فردا آماده اس! »
- «سالم! یه چیزي می*پرسم می*خوام مث یه مرد جوابم بدی. »
- «بفرماین آقا!»
- «اون روز که اومدی سراغم - یه روز قبل از اینکه بیای رستوران - چیزایی که گفتی راس بود،دُرُس می*گم ؟ »
- «آره آقا! به جون شما یه ذره*اش هم دروغ نبود. یادته وختی از هندوستان برگشتم گفتی چی یاد گرفتی ،من خودم اون حرفا رو بتون گفتم که بعدش شما پیشنهادش رو به ذبیح خان دادین! ولی فکر نمی*کردم شما جدی بگیریدش، اون موقه گیر پول نبودم، اما امروز که گرفتارش شدم اومدم سراغتون!»
- «پولتو که از بانک گرفتی مارمولک؟»
- «اره آقا ،ولی منظورم اون نبود! »
- «یعنی چه ؟»
- «آقا شما اگه فردا ببرین چقد گیرتون می آد؟»
- «این فضولی ها به تو نیومده!»
- « منصور خان ده نشد، یه عدد بگید،شنیدم اون زمین بیرون شهر با هم شریکین؟»
- «خفه خون بگیر مارمولک، تورو سننه؟!»
- «می دونین قیمت اون زمین چنده، هو ... !»
برای چند لحظه هردو ساکت شدند تا این که سالم ادامه داد: «شما در صورتی می*برین که من بخوام، ولی بدونین، من هم سهم می خوام!»
- «خیلی گنده گوزی می*کنی مارمولک، سر تا پات پونصد هزار تا نمی*ارزه، حیف اون چار میلیون پولی که تو دستای تو کثیف شد!»
- «اگه بتون بگم قبل از این با ذبیح خان ساخت و پاخت کردم چی؟ خیلی وخته که ذبیح خان چشم به اون زمین داره! دوست داره صاحب همه*ی زمین باشه، نه نصفش . اگه بگم ذبیح خان از جیک و پیک من، از قدرت من که پنج سال پیش تو اون کشور غریب جون کندم واسش که یادش بگیرم خبر داره، چی می گید؟ خیال می کنی امورات زندگی من چه جوری می گذره؟ این اولین باری نیس که واسه شما نمایش می دم. منصور خان! این سومین باره! قبلا ًدو بار بیس دقیقه ای تکرارش کردم. من به کارم واردم و بابت کارم هم پول می گیرم. می خوام آدم حسابی باشم. خوب خرج کنم!»
- «مردتیکه! تو می خوای واسه زنده موندن خودت پول ازم بگیری؟ بدبخت ! اگه چیزی گیرمن نیاد یعنی اینکه ديگه هوای این دنیا توسط تویِ مارمولک هم حروم نمی*شه!»
- «اما اگه من زنده بمونم شما هم خیلی گیرتون می*آد . حرف آخر رو بزنم منصور خان! ده میلیون می*خوام که زنده بمونم!»
منصور قهقهه*ای زد.
سالم که صدایش کمی بالا رفته بود و عصبی به نظر می*رسید گفت: «منصور خان خیال می*کنید من نمی*دونم اونایی که اومدن دست منو قطع کردن، کی فرستاده بودشون؟ اونا به دست شخص شخیص منصور خان اومده بودن، اونم به خاطر چی، به خاطر این که دست راست من صدهزار تومن ناقابل از شما بلند کرده بود ».
- «خوب یه چیز تازه بگو، این قصه تکرارییه، حالا خودت خوب می*دونی با چه آدمی طرفی»
- «منصور خان من جایی نمی رم که آب زیرم بیاد، اگه زنده بمونم، سهم می خوام!»
- «اگه بخوای بمیری چی؟!»
- «اون وخت تلافی اون دست بریده شده رو از شما گرفتم».
منصور مکثی کرد، بعد ادامه داد: «به چه قیمتی!»
- «اگه لازم باشه بعضی موقه ها باید از جون خودت هم مایه بذاری، الخصوص واسه کسی که به ته خط رسیده!»
منصور چند لحظه دیگر مکث کرد و بعد ادامه داد : «اگه کارت رو دُرُس انجام بدی پنج ملیون بهت می دم!»
- «نُچ! ده تومن کمتر نمی گیرم!»
دو نفری روی هشت میلیون توافق کردند. سالم گفت: «منصور خان! الان چکشو واسم می*نویسی می*دی بیارن. نوچه های ذبیح خان مث نوچه های خودتون سایه به سایه می*پانم. خودم که نمی تونم بیرون بیام! »
منصور قبول کرد و گفت: «ولی وای به حالت اگه بخوای کلک بزنی! »
- «خیالتون تخت باشه آقا! »
***
منصور روی مبل زهوار در رفته*ی زیرزمین ولو شده بود، گویا دیگر هیچ امیدی نداشت. مدام سیگار دود می*کرد. صبح همان روز سالم چک*اش را از بانک نقد کرده بود.
بیست دقیقه در حال پایان یافتن بود و ذبیح فاتحانه به سیگارش پک می*زد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «فقط سی ثانیه مونده!» ودر آن سی ثانیه دیگر هیچ کدام حرفی نزدند تا وقتی که ذبیح گفت: «تموم شد.»
منصور در حالی که نگاهش به سالم بود که حلقه طناب دور گردنش و صندلی که زیر پایش چپه شده بود گفت : «مادر سلامم قانع ام کرده بود که می تونه بیس دیقه داررو تحمل کنه! »
ذبیح لبخند به لب گفت : «خبر داری پنج سالی که نبودش کجا بوده ؟»
- «مگه هندوستان نبوده؟»
- «مارمولک توی زندون بوده و ادعا می کرد رفته هندوستان! »
ذبیح حالا تنها صاحب زمین شریکی خودش و منصور شده بود . ویسکی و استکان ها را برداشت و نامه*ای را که آن روز سالم توی رستوران بهشان داده بود توی جیب سالم که بی*نفس توی حلقه دار معلق مانده بود گذاشتند و در حالی که هردوبیرون می آمدند ذبیح گفت: «تو این شیش هفت روز مدام تو عرق خوری و نشمه بازی بوده .کره خر همه ی چار میلیون رو خرج الواتیش کرد. قبل از مرگش دلی از عذا درآورد و بعد رفت. »
 

gorg nama

متخصص بخش
ماهي وجفتش

ابراهيم گلستان

مرد به ماهي*ها نگاه مي*كرد. ماهي*ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ*ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره*اش دور مي*شد و دوريش در نيمه تاريكي مي*رفت. ديواره*ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره*ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي*هاي جور به*جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي*كرد. نور ديده نمي*شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي*ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي*كرد. ماهي*ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي*پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي*رفت، آب بودن فضايشان حس نمي*شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره*هايشان. مرد درته دور روبرو، *دوماهي را ديد كه با هم بودند.



دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم*هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي*خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي*كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه* ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره*ها را ديده بود كه مي*گشتند، مي*رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي*ريزند و سبزه*هاي نوروزي روي كوزه*ها با هم نرستند و چشمك ستاره*ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته*هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

مرد آهنگي نمي*شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي*پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟


يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،*آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهي*ها را به كودك نشان مي*داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي*ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي*ها را به كودك نشان مي*داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

دو ماهي اكنون سينه به سينه*ي هم داشتند و پرك*هايشان نرم و مواج و با هم مي*جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح*هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي*نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي*گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره*ي شيشه*اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.
 

gorg nama

متخصص بخش
اولين بار که ديدمش داشت پيراهنش را رو به پنجره تکان مي داد.فکر کردم حتما گاز پيچيده توي خانه شان و اينطوري لابد دارد گاز را از خانه بيرون مي کند. اما بعد فکر کردم خوب گاز پيچيده باشد چه ربطي دارد به حمام.
ايستاده بود روبه روي پنجره کوچک حمام و پيراهنش را در آورده بود و داشت باد مي زد. همين هم بود که کنجکاوم کرد، زل بزنم به آن دريچه کوچک و منتظر بمانم تا بيايد.انگار آن مربع نيم متر در نيم متر، يک جورهايي وسوسه نگاه کردن را در آدم زنده مي کرد.هميشگي نبود يا هميشه اش را من نمي ديدم. بيکار که مي شدم مي نشستم رو به روي پنجره و زل مي زدم به آن مربع روشن خانه رو به رو. تا بيايد باز پيراهنش را در بياورد و شروع کند به باد زدن انگار بوي گاز را بخواهد بريزد بيرون.
گاهي فکر مي کردم دارد به کسي،جايي،نخ مي دهد يا اين کار هايش يک جور علامت است. اما بعد ديدم کار احمقانه اي است.چون تنها خانه دو طبقه رو به رويشان همين ساختمان بود که بالايش من مي نشستم و پايين يک پيرزن از کار افتاده.اطراف همه خانه هاي يک طبقه بودند با ديوار هاي بلند. خانه خودشان هم يک طبقه بود با ديوار هاي بلند. مي دانستم کارم هم احمقانه است،هم اشتباه اما اداهای عجيبش مثل ميوه ممنوعه وسوسه برانگيز بود و لذت بخش.
شماره اش را از پير زن پاييني گرفتم.گفتم مي خواهم براي مراسم يکي از همسايه ها دعوتش کنم.پيرزن کلي دعايم کرد و گفت"خير ببيني. تنهاست. زاد و رودي هم نداره که..
ورقه را از دستش گرفتم و زدم بيرون.قلبم تند مي زد. انگار اولين باري باشد بخواهم به پسري که توي خيابان شماره اي بهم داده زنگ بزنم.چيزي توي گلويم ورم کرده بود و نمي گذاشت نفس بکشم.
برگشتم بالا. گوشي را برداشتم و شماره گرفتم. يکي دو بوق که زد صداي زنانه اي از آن طرف گفت:بله... قطع کردم. فکر کردم که بگويم کي هستم. همسايه رو به رويتان که هر روز شما را از پنجره حمام ديد مي زند؟ يا مثلا بگويم ببخشيد شما همان خانمي نيستيد که هر روز پيراهنتان را رو به روي پنجره حمام بيرون مي آوريد و انگار گاز را از خانه بيرون کنيد،پنجره را باد مي زنيد؟ لابد فکر مي کرد مردم آزاري ،چيزي، هستم يا از آن بد ترزني که گرايش به همجنس خودش دارد و معلوم نبود چطور واکنش نشان دهد.
برگشتم پشت پنجره. زل زدم به مربع کوچک. کم کم دستم آمده بود که اين باد زدنها يک ربطي به شوهرش دارد.معمولا تا ظهر هيچ خبري نبود.صداي قر قر موتور مرد که مي پيچيد توي کوچه کم کم پيدايش مي شد. هر يک ساعت ، يک ساعت و نيم مي آمد. گاهي فاصله اش به دو سه ساعت هم مي کشيد اما مي آمد و باز همان کار را تکرار مي کرد.
صبحا مي رفت خريد.اول صبح يکي دو تا نان مي خريد و گاهي پنيري ، کاهويي،چيزي . از اين خرت و پرت ها.هيچوقت صبح به اين زودي بلند نمي شدم .يکي دو بار دنبالش رفتم. مي خواستم از نزديک ببينمش.طرح اندامش را از دور مي شناختم اما چهره اش از آن بالا با آن فاصله ميان حياط اصلا پيدا نبود.توي آن چادر نازک انگار يک نفر ديگر باشد.زني که با آنکه از دريچه مي ديدم زمين تا آسمان فرق مي کرد.پيراهن بلند گشادش خط هاي تنش را که در اين مدت با جزءجزءش آشنا شده بودم در خود مي پوشاند و آن چهره انگار از جايي دورآمده باشد غريب و آشنا مي زد.مو هاي بلند خرمايي با حرکت سر از زير چادرش مي زد بيرون و پخش مي شد توي صورتش بعد با دانه هاي عرق مي چسبيد به پيشاني و چشمهاي درشت قهوه اي را در خود محو مي کرد.از کسي که مي شناختم خيلي دور بود.
مي ترسيدم چشم در چشمش بيندازم و يک دفعه همه چيز به هم بريزد.
توي يکي از آن صبحها بود که پلاستيک سيب زميني از دستش رها شد. دايره هاي قهوه اي پخش شدند کف خيابان. پشت سرش مي آمدم و ديدم که هول زده دارد جمعشان مي کند.چند تايي را که قل خورده بودند تا زير پايم جمع کردم و دادم دستش . داشت گوشه هاي پلاستيک را که پاره شده بود گره مي زد. گوشه چادرش را به دندان گرفته بود از لاي همان چادي گفت "ممنون خانم"و تند رفت طرف خانه اش.
ايستاده بودم وسط کوچه و زل زدم به مسير رفتنش .بايد جور ديگري رفتار مي کردم. مثلا همراهش مي شدم تا در خانه اش تا او دعوتم کند داخل يا مثلا از جنس بد اين پلاستيکها حرف مي زدم و اينکه همشان زود پاره مي شوند تا به حرف بيايد و بعد نرم نرمک که به سمت خانه اش مي رفتيم قضيه را يک جوري حاليش مي کردم اما مثل احمقها ايستاده بودم وسط کوچه و هيچي نگفته بودم و او هم تند دويده بود سمت خانه اش. ماشيني از پشت سرم بوق زد. کشيدم کنار. زل زدم به در خانه اش بعد برگشتم سمت ميوه فروشي.
زنگ را که زدم فکر مي کردم حتما با همان وضع توي حمام مي بينمش. نمي دانم چرا هر وقت به او فکر مي کردم همانطور برهنه مي ديدمش که توي حمام بود. با پيراهني که دستش گرفته تا پنجره را باد بزند.
در را باز کرد. چادرش را محکم گرفته بود روي صورتش. حالا چادر قاب چهره اش شده بود و همان تارهاي خرمايي هم پيدا نبودند ديگر.
گفتم: اين يه دونه جا مونده بود.سيب زميني را ازدستم گرفت و دوباره گفت:"ممنون خانم".
مي خواست در را ببندد. گفتم: مي شه بيام تو. زل زد توي چشمهايم. از نگاهش چيزي بين ترس و تعجب عبور مي کرد.خودش را از پشت در کشيد کنار رفتم تو بويي مثل بوي زردچوبه اي که توي روغن سرخ شده باشد زد زير دماغم. گفت بفرماييد و خودش جلو تر از من رفت توي آَشپزخانه.نمي دانستم چي بايد بگويم يا از کجا شروع کنم. اما حالا که تا اينجا را آمده بودم بايد تا تهش مي رفتم.گفت: بفرماييد اينجا که بده. و با دستش مبلهاي توي حال را نشانم داد. روي اپن آشپزخانه مردي با کلاه آشپزي به ما مي خنديد.
چادرش را هنوز در نياورده بود داشت مثل آدمها مشکوک به من نگاه مي کرد.
گفتم: من همسايتون هستم. خونه ي ما درست پشت خونه ي شماست. گفت آها و برگشت سمت کابينت دو تا ليوان برداشت گفت: چايي يا قهوه؟
گفتم: چايي ممنون.
کف دستهايم عرق کرده بود. تا اينجا شبيه حرفهايي بود که دو تا زن همسايه مي توانند به هم بزنند،مانده بودم بقيه اش را چطور بگويم.
يک دانه عرق از پشت يقه مانتويم سر خورد پايين وتمام موهاي تنم را سيخ کرد.چادرش را در آورد و پرت کرد روي اپن آشپزخانه کنار مرغابي هايي که سرشان را انداخته بودند پايين و معلوم نبود کف آشپزخانه چي را نگاه مي کردند.
پشتش به من بود. فرصت داشتم فکر کنم بعد از اينکه ليوان را گذاشت رو به رويم چي بايد بگويم يا اصلا گورم را گم کنم و برگردم.مطمئن بودم جريان را که برايش تعريف کنم ،زل مي زند توي چشمهايم و مي گويد: به تو چه؟ پشيمان شده بودم،خواستم برگردم و بروم که گفت: شوهرم دوست نداره زياد با کسي رفت و آمد کنم.
زل زدم به دستهايم عرق از کف دستهايم سر خورد و چکيد کف آشپزخانه.
گفتم : من خيلي وقته مي شناسمتون. يعني ...... از پنجره اتاقم مي بينمتون که مي آيد توي حمام و با پيراهنتون..........
يک دفعه برگشت طرفم و زل زد به جايي ميان سينه ام. دستهايش مي لرزيد.انگار زمين زير پايش خالي شده باشد لبه هاي کابينت را گرفت.
گفتم:به خدا نمي خواستم ناراحتت کنم. _ خودم هم مي دانستنم مزخرفترين جمله ممکنه را مي گويم_چهره اش سفيد شده بود و لبهايش مي لرزيد.خواستم بروم طرفش و دستهايش را توي دستهايم بگيرم. مي دانستم دستهايش الان سرد سرد است. کف دستهاي خودم داشت از گرما گر مي گرفت.نفسم بند آمده بود.سرم را انداختم پايين برگشتم که بروم.پاهايم را انگار از سرب ساخته بودند. زمين زير پايم کش مي آمد.
گفت: براتون چايي ريختم.
برگشتم.چايي را گذاشت روي ميز و نشست. با دستش تعارف کرد که بنشينم. سرش را بادستهايش گرفته بود و زل زده بود به چار خانه هاي روي ميز.نشستم.شکر را توي چايش ريخت و به هم زد.
_ ديگه چي ديدي؟
گفتم: همين،گاهي وقتها مي ياي روي به روي پنجره حمام و پيراهنتو در مياري و باد مي زني نمي دونم چي رو.
گفت: توي خونت مرد نداري؟
گفتم: نه. نفس راحتي کشيد.دستش را برد لاي موهايش و يک دسته را از لاي کش مو کشيد بيرون.کش را باز کرد و شقيقه هايش را فشرد.دستهايش را گذاشت روي چشمهايش و شانه هايش شروع کرد به لرزيدن.صداي هق هقش که بلند شد فکر کردم بايد بلند شوم وکاري کنم. حداقل شانه هايش را بمالم يا سرش را توي بغلم بگيرم.صدايش لحظه به لحظه اوج مي گرفت و کم کم شبيه زوزه هاي هيستريکي مي شد.هيچکاري نمي توانستم بکنم ، حرف تسلا بخشي هم يادم نمي آمد.خيلي وحشتناک است يک نفر بنشيند رو به روي آدم و از اين گريه هاي هيستريکي کند.طرف هم زل بزند به ليوان چايش که يک تفاله رويش شنا مي کند و فکر کند چرا همه چيز اين آشپزخانه انقدر سفيد است. دقيقا داشتم فکر مي کردم اين که آشپزخانه چرا انقدر تميز و سقيد است. ياد بيمارستان افتاده بودم.گريه اش همانطور که يک دفعه شروع شده بود يک دفعه هم بند آمد. نفهميدم اصلا چرا گريه کرد. خوب ديد زدن من که گريه نداشت. منتظر همه جور جوابي بودم الا اين.
بلند شد و گفت" بيا". رفت سمت سطلي که تويش برنج نگه مي داشت.درش را باز کرد و از لاي برنج ها قوطي سيگار را کشيد بيرون. رفت توي حمام. مثل آدمهاي گناهکاري که از خودشان شرمنده باشند سرم را انداخته بودم پايين ودنبالش مي رفتم.بزرگ بود. از آن خانه نمي شد فهميد که اينقدر بزرگ است.هميشه توي حمام ها شامپويي ، ليفي ، چيزي پيدا مي شود اما اين يکي خالي خالي بود. حتي کفش هم خاک نشسته بود. انگار مدتها از آن استفاده نکرده باشند.رفت روي دستشويي گوشه حمام نشست.سيگاري درآورد و روشن کرد. گفت: اين خونه دوتا حمام داره. از اين استفاده نمي کنيم.شوهرم دوستش نداره. مي گه اون يکي وان داره بهتره.به هر حال مردها هميشه دنبال يه جايي مي گردن که توش بخوابن.
پوزخندي روي لبش بود که وادارم کرد جاي ديگري را نگاه کنم.
گفتم:من ،فقط .... يعني خوب آدم کنجکاو مي شه.
شير آب وقتي خيلي بسته بماند بار اولي که بازش مي کني آب با فشار و گل مي زند بيرون دلم مي خواست شير هاي آب را باز کنم و ببينم بعد از اين همه مدت آب گل آلود مي زند بيرون يا نه؟.نشستم کنار ديوار و پاهايم را جمع کردم توي بغلم.دستش را تکيه گاه سرش کرده بود و با نگاه خاکستر هايي را دنبال ميکرد که مثل برف نصف شب آرام آرم روي کاشيها مي نشستند.
- دلم مي خواد يه چيزي داشته باشم که اون ندونه.
ته دلم مي گفت آدمي که يکهو مي زند به سرش و گريه و زاري راه مي اندازد، بعد من را مي آورد توي حمام تا سيگار کشيدنش را تماشا کنم. لابد برايش فرقي ندارد من دلم بخواهد همه چيز را بدانم يا نه. يک جور هايي کنجکاوي ام از بين رفته بود.گفتم:مي خواي برم.
انگار از خواب بيدار شده باشد يا يادش بيايد من هم آنجا هستم. سرش را بلند کرد.
_ گاهي وقتها همه چيز خيلي زود تر از اوني که فکرشو بکني تغيير مي کنه. اوايل فقط وقتهايي مي آمدم اينجا که خونه بود يا اينکه مهمان داشتيم. اما حالا انگار عادت کرده باشم فقط اينجاست که احساس امنيت مي کنم.
به امنيت فکر کردم واتاقم. اتاقم شبيه اين حمام بود؟
_اينو ديديش.
رفت سمتي که حفره اي دهانش را باز کرده بود و سوسکي سعي مي کرد خودش را بکشاند توي خميازه اش.
_ چهار ماهه که اينجاست حتي يه سانتم جاشو عوض نکرده. مدام سعي مي کنه خودشو از کاشي بکشه بالا.وفتي مي رسه بالا خودشو پرت مي کنه تا برگرده جاي اولش.
گفتم: ببين من هنوز نفهميدم يعني....... براي چي ........
احساس کردم دايره لغاتم چقدرمحدود شده.
_ مي دوني کل قضيه خيلي ساده است. پيراهنمو در ميارم و باد می زنم چون هر کاري کردم. حاضر نشد براي اينجا تهويه بزاره که دودو بکشه بيرون.
_ شوهرت اگه بفهمه چکار مي کنه؟
_ برام مهم نيست. فقط دلم مي خواد يه چيزي باشه که اون ندونه. مسخره است تمام اين مدت دلم مي خواست بهش خيانت کنم. مي دوني از هيچي بيشتر از زنايي که سيگار مي کشن بدش نمي ياد.
گفتم: من يه مردي رو مي شناسم که از هيچ نوع زني بدش نمي ياد.
شروع کرد به خنديدن.
_ فکر کردم دارم با اين کارم بهش خيانت مي کنم. اول خواستم خودمو بکشم. پشت سرمو که نگاه کردم ديدم هيچي ندارم.همه چيزمو دادم که به دستش بيارم. يه روز بيدار شدم و ديدم ديگه خودم نيستم.اما اونوقت هم بدجور به کسي که خودم نبود عادت کرده بودم.
گفتم: زخمو هرچي بکني دير تر خوب مي شه.
داشتم خودمو دلداري مي دادم. _ سر قبرمرده ها نبايد زياد رفت. گل و فاتحه و اين اداها بدتر يادشون مياره که مردن. اون وقت دم به ساعت ميان تو خوابت و زا براهت مي کنن.

_ يه شب رفتم کنار خيابون. خواستم اولين ماشيني که مي ايسته سوار بشم بعد ديدم جرات اينو هم ندارم.با مردي که همه چيزتو ازت مي گيره و بهت خيانت مي کنه چکار بايد کرد؟
_ بايد نشست جلوشو، سيگار کشيد.
پاهاي سوسک را گرفته بود و بلندش مي کرد.سوسک از پا آويزان شده بود وتوي هوا به چيزي چنگ مي زد.
_ يه شب که برگشت خونه. افتاد به پام. مست بود، گريه مي کرد و التماس که ببخشمش. بعد گفت خيانت کرده. از روز اول . همون موقع که منو شبيه اون چيزي مي کرد که مي خواست، با يه.........
سوسک را توي هوا ول کرد. سوسک توي هوا چرخيد و خورد روي کاشي ها. فکر کردم چقدر خوبه که سوسکها گردن ندارند.
گفتم: شرط مي بندم اگه اين شير آبو باز کنيم ازش آب لجن بزنه بيرون.
سوسک از کنار ديوار داشت مي آمد سمت من. موهايش را جمع کرد پشت سرش.
گفت: کم کم پيداش مي شه.هميشه ترسش اينه که منم بخوام بهش خيانت کنم.
در را که پشت سرم مي بست.دوباره توي چادر شبيه زني شده بودکه پلاستيک سيب زميني هايش را گره مي زند و صبح ها نان تازه مي خرد. قبل از اينکه در را پشت سرم ببندد گفت : ازاين به بعد يه لباس اضافه مي ذارم تو حموم.
کوچه سايه بود اما باد داغي مي وزيد.درختهاي کوچه را مدتها بود هرس نکرده بودند.
 

gorg nama

متخصص بخش
این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت

این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید







آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ، دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد )
این محمد رضا هم دست بردار نیست ، میخوای بری برو دیگه کسی کاری باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون میدونه حال من الان چطوریه ، بله محمد جان ، چیکار داری ؟ (( میخوام ببینمت کجایی )) نمیدونم ، ( سعی داشت گریه و ناراحتی رو پنهان کنه ) (( بگو کجایی )) میام سر همون چهار راه انقلاب که توی ایستگاه نشسته بودیم ، قدم برداشتن برام خیلی سخته ، حالا چطوری برم ، میرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولی انگار از دست دادن همه چیز و همه کس الان دیگه برام فرقی نمیکنه ، سر چهارراه دیدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد این طرف خیابان ، (( بریم خونه )) با خنده گفتم من خودم میرم بابا چیزیم نیست که ، دلم نمیخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسی شدیم ، از این تاکسی های ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نمیدونم چرا دلم نمیخواست دوست شبنم رو دیگه ببینم ، چون واقعا دیگه توان حرف زدن نداشتم ، میدونستم اگر ببینمش دوباره باید حرف بزنم ، احتمالا با این ضربان قلب و افتادن فشار بیهوش میشدم و شاید هم میمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقیقه ای منتظر شدیم ، توی چهار راه بعد دوباره دیدمش ، شبنم منتظر تاکسی بود که سوار بشه ، تاکسی که ما در اون بودیم جا نداشت، اشک توی چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اینطوری نبینه وگرنه امروز دیگه تنهام نمیذاره و این موضوع به بعد موکول میشه ، خدارو شکر مثل اینکه ندید ، ( بعد از چند دقیقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه میخوای من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردی جواب داد و هیچکدوم دیگه حرفی نزدند تا میدان فردوسی ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اینجا پیاده بشیم من توی این موبایل فروشی کار دارم )) تا خواستم جواب بدم دیدم شبنم از همون مغازه بیرون اومد ، دلم میخواست محمدرضا رو بزنم ، خیلی خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم ، هم خوشحال بودم که یک بار دیگه دیدمش ، هم ناراحت از اینکه دوست من درک نمیکنه که باید فعلا ما دو نفر از هم جدا بشیم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه میتونستم کمی دیگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبی نداره ، دیدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روی گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ میزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زیاد اینجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توی این شلوغی ، ( از میدان که گذشتیم در طرف دیگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسی پیاده بشیم ، هرچی بهش اصرار کردم قبول نکرد و پیاده شد ، منم سر جای خودم نشستم ، توی اون لحظه که داشت کرایه من و خودش رو حساب میکرد فکر های بدی از ذهنم درباره محمد گذشت ، همینطور که نگاهش میکردم گفتم ) چقدر این دوستم احمقانه داره فکر میکنه ، فکر میکنه کارش درسته و میخواد به من لطف کنه ولی حالیش نیست که این جدایی خیلی برای زندگی دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشویی ماشین رو با تمام وجود بست و ماشین تکان عجیبی خورد ، همه مسافر های ماشین برگشتند و با نگاهی توهین آمیز محمدرضا رو تعقیب کردند ، تاکسی حرکت کرد ، تصمیم گرفتم دیگه موبایلم رو هم خاموش کنم ، دلم نمیخواست دیگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ریخت ، داشتم تلفنم رو خاموش میکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نمیتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو میشناسه ، اگر حتی یک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نمیگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسی که پیاده شدم بین فکر های پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاری داشته ، نکنه دوستش نیومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به این امید که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعی میکنم مانع ناراحتیم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نمیخواست دیگه جواب بدم ، ولی زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بودیم درست نبود جواب ندم ، گوشی رو برداشتم ، باز هم میخواست بدون من کجام ، دیگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اینکه گوشی رو قطع کنم از روی گوشم برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، چند دقیقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهمیدم از امروز احتمالا دیگه دوستی بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود حتی دوستی که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتی چیزی با ارزش رو هرچند برای یک ماه از دست میده دیگه براش فرقی نمیکنه خونه و زندگی و همه چیزش هم از دست بره ، گویی در یک برهه زمانی عادت میکنه به از دست دادن و بدبختی، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، میدونم دیگه بهم زنگ نمیزنه ، منم با غروری که دارم دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم ، پیاده از میدان امام حسین تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهمیدم چطوری گذشت ، ولی چشمانم همش به دنبال اون میگشت ، که شاید بار دیگه ببینمش ، توی اتوبوس و تاکسی و خیابان و شلوغی ، هرکجا که جنبنده ای تکان میخورد نگاه میکردم ، با چشمانی قرمز و افکاری پریشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسیدم تصمیم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توی اون پارک ساعت های زیادی گذرانده بودیم ، ولی نه ، اونجا نمیتونم پیداش کنم ، چون اونجا پر از پسر های بیکار بود ، اونجا نمیره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصمیم گرفتم پیاده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم کنم ، ولی حتی درون مانیتور هم چهره اش را میدیدم ، از هر جای این خانه خاطره دارم ، روی مبل و صندلی دنبالش میگردم ، ولی نیست ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بی میلی خوردم و به همه شب بخیر گفتم ، همین موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اینکه روی تختم دراز کشیدم شروع به اشک ریختن کردم ... _ خدایا چیکار کنم ، من توان این دوری رو ندارم ، فقط تو میدونی دلیل این کار من رو ، الان داره چیکار میکنه ، من روم نمیشه بهش مسیج بزنم ، چون خودم اینکار رو کردم ، خدایا حالم اصلا خوب نیست دارم دق میکنم ، امیدوارم اون یک مسیج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش میرم و میمیرم براش ، بدونه که برای من خیلی سخته و دارم از غصه میمیرم ، بدونه که دلم نمیخواد اینجوری باشیم ولی مجبورم ، ( نمیدونست چطور باید جلوی اشک ریختنشو بگیره ، هر چند دقیقه یک بار به موبایلش نگاه میکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو میبرد و هق هق گریه میکرد ، نمیخواست صدای گریه کردنش رو کسی بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتی اشک ریخت و وقتی مطمئن شد همه خوابیدن از تخت بیرون اومد و جلوی پنجره ای که رو به خیابان بود ایستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اینچونین سخن میگفت ) خدایا کار من درست بود مگه نه ؟ خدایا میدونی که من دوستش دارم و جز اون هیچکس توی زندگیم نیست ، خدایا کمکش کن ، من کمک نمیخوام ، هر اتقاقی برام بیفته مهم نیست ، دلم میخواد خوشبخت بشه ، خدایا کاری کن که درسش و خوب بخونه ، عروسی کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه های خوب ، خدایا کاری کن که توی زندگیش چیزی کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگیری ولی اون بتونه این دوری رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو میکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شاید راحت تر دوریمو قبول کنه ، ولی نه ، اینطوری نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو میکشه ، نمیخوام اینطوری بشه ، من خوشبختیشو میخوام ، خدایا کمکش کن ، یه زندگی خوب بهش بده ( ساعت تقریبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خیلی از آدم ها در اوج ناراحتی آهنگ گوش میدن ، بعضی از آدم ها میخوابن ، بعضی به آسمان نگاه میکنند ، بعضی کتاب میخوانند ، بعضی میوه میخورند ، ولی امیر علی قصه ما در اوج ناراحتی دوست داشت بنویسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کیبورد و کامپیوتر ، ولی امیرعلی در اون ساعت شب نمیتونست صدای شیرین کیبورد رو در بیاره ، چون باعث بیدار شدن خانواده میشد ، پس کمی با گوشی همراه نوشت ، اولش خواست برای شبنم مسیج بفرسته ، ولی وقتی صفحه مسیج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاری شد ، پس صفحه مسیج رو بست و صفحه نت یا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد )
خوب بهتره از اول بنویسم ، راستی اولش چطوری شروع شد ، چطوری شروع کنم ، نوشتنم بد نیست وقتی شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جایی که باید ، قرار میگیرند ،
اولش همه چیز از یک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نویس شده بودم ، یک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی از موتور جستجوی گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته های من اکثرش مال من نبودن و از جاهای مختلف کپی کرده بودم ، کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود ، چون بیش از چهارصد نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم ، از همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مینشست ، پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار میگذاشتیم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولی یک روز دیر کرد، وقتی اومد سلام کرد ، با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو فهمید و معذرت خواهی کرد ، برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه برای گفت گو ، بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولی بهم نداد ، توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم ، دختره بیشعور اصلا نمیفهمه کوچیکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده میگه نمیدم ، اصلا دیگه هیچوقت ازش شماره نمیخوام ، ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اینبار برای گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا یک معلم خصوصی داشتم ، قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد ، خودش و معرفی کرد ، چه صدای دلنشینی داشت ، وقتی فهمید کلاس خصوصی دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زیاد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم ، روز های اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد ، فقط نیاز به جنس مکمل باعث میشد که باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم ، مدت زیادی به همین شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا اشک ریخت و گریه امانش نداد ، همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع به تایپ کرد ، وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد ، پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو دوباره بنویسه ، نوشتن بهش آرامش میداد ، احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب و یا داستان نوشته میشه ، فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته ، بعد از یک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد ، نیاز به کار کردن ، نیاز به درس خوندن ، شبنم برای اون اونقدر بزرگ بود که امیرعلی هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست ، شاید همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولین کلمه ها و جمله ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی مثل شبنم و امیرعلی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد ، تصمیم گرفت داستان خود را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز امیرعلی پی ببرد ، ولی امیرعلی هیچوقت ، یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه )
مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی مترو طالقانی بود، پارک خلوت و دلنشینی است ، ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده ، خودم رو به بدترین شکل ظاهری در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم ، وقتی تلفنی متوجه این موضوع شدیم خیلی خندیدیم ، من با مترو بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر رسیدم ، وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد ، ولی دنبال خوش اومدن و این چیزا نبودم ، فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ایران کشورهای مختلف شد ، صحبت از زندگی و چیزهای دیگه ، ماه رمضان بود ، تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم ،
بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماری میکردم که ببینمش ، یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده بودیم ، توی جمله ها و حرف هامون بوی ازدواج و باهم بودن پیچیده بود ، ناخواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدم ، هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با این نه با کسی دیگه ، باید از هم جدا بشیم ، وگرنه هم زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم ، هر روز تصمیم داشتم بهش بگم ، تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم ، ولی وقتی گریه هاش رو میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد ، اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم ، چندین بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اینکه روز آخر فرا رسید ، سعی کردم اون روز براش همه کار کنم ، یک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه ، بعد از اینکه به ساعت خداحافظی نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه ، کاملا جدی بودم ، وقتی احساس میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم ، نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی ، من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم ، من با وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی کنند باید از هم جدا بشن ، من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو اداره کنم ، هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو برای همسر انتخاب نمیکنم ، یا اصلا کلا ازدواج نمیکنم ، مثال های گوناگونی زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه ، باید تا دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم ، توی دلم خدا خدا میکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند ، هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از شدت درد دستم رو روی اون میفشردم ، میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست ، سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر برای زندگی مشترک ساخته نشده بودیم ، میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته میشیم ، بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه، دلیل های زیادی داشتم که هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم، ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان خوبی بمونیم ، شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نمیکرد که از هم جدا بشیم ، من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود ، طوری که اگر یک روز از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به دنبالش میگردیم ، به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشیم ، هدف من جدایی دائمی بود ، فردای اون روز باهم حرف زدیم ، قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم ، من که نمیتونستم گریه های شبنم رو ببینم قبول نکردم ، میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه ، خیلی اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توی این ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون دیگه گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه ، قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت یک و نیم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توی مدرسه حالش بد شده بود و به بیمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، باید براش ماهیچه گوسفند و لیموشیرین و پرتغال تهیه میکردم ، به همین خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نیم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقیقه تاخیر رسیده بود ، خلاصه نزدیک ساعت سه در صندلی های مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر میرسید ، قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم ، به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد ، خسته بودیم و در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم ، محمدرضا خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد ، منم با دلایل گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه ، بعد از یک ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاری داشته باشیم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون میدانستم دوری شبنم میتونه من رو نابود کنه ، ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که این رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم ، دیگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوری درد گرفته بود و سرگیجه داشتم ، در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که میخواست ببینتش ، من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر اون بیاد من میرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بریم ولی من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو دید ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خیابان انقلاب برم ، ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود ، وقتی دیدم براش اینقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خیابان کناری برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی سردی کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم:
آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم
 

gorg nama

متخصص بخش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] این داستان رو یکی از دوستان داستان نویسم نوشته که پیشنهاد می کنم تا آخر بخونیدش.


[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]مدت زیادی تا امتحانات خرداد ماه نمانده بود . سارا امسال در کلاس دوم ابتدایی درس می خواند .او دختر زرنگ و بسیار درسخوانی بود . پدرش پلیس بود و بیشتر وقت ها مجبور بود دور از خانواده اش به انجام وظیفه مشغول باشد . سارا خیلی دلش برای پدرش تنگ می شد ولی هرجوری که بود سعی می کرد تا آمدنش صبر کند و دوری اش را تحمل کند . نوروز بود و همه مشغول دید و بازدید بودند .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]سارا کفش های قرمزش را که درون جعبه اش بودند تماشا می کرد . خیلی دوستشان داشت . این کفش ها را چند روز قبل از عید به همراه پدرش خریده بود . چند روزی بود که پدر فرصت نکرده بود به خانه بیاید . حتی موقع تحویل سال هم خانه نبود . سارا خیلی دلتنگ پدر شده بود . کفش های قرمزش را نوازش می کرد و می بوسید . هنوز آنها را نپوشیده بود و منتظر بود وقتی پدر برگشت آنوقت کفش ها را بپوشد و به مهمانی بروند . پدرش به او قول داده بود که اگر امثال هم شاگرد اول بشود یک عروسک بزرگ و زیبا برایش بخرد . سارا عاشق عروسک بود . به همین خاطر تمام تلاشش را میکرد تا حتماً امسال هم شاگرد اول بشود .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]■■■
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]همه فرماندهان در داخل اتاق جلسه مشغول صحبت بودند . این جلسه حساسیت زیادی داشت . باید امنیت تمامی مسافران و مهمانان نوروزی را تامین می کردند . پدر سارا هم که یکی از فرماندهان بلند پایه پلیس بود در این جلسه حضور داشت . بعد از پایان جلسه پدر با عجله به طرف خانه حرکت کرد تا تلافی این چند روز نبودنش را در آورد . دلش برای سارا و خانواده اش یک ذره شده بود .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]زنگ در به صدا در آمد . سارا به طرف در دوید و با دیدن پدر ، با خوشحالی به بغلش پرید و گردنش را محکم چسبید . پدر دستی به موهایش کشید و صورتش را بوسید. آنشب سارا تا دیروقت نگذاشت پدر بخوابد و مدام مجبورش می کرد تا برایش قصه تعریف کند و کنارش بنشیند . پدر با اینکه خیلی خسته بود ولی دلش نمی آمد دل سارا کوچولو را بشکند .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]صبح وقتی سارا از خواب بلند شد دوباره با عجله به سمت اتاق پدر دوید تا بیدارش کند ولی باز پدر رفته بود . صبح زود ، وقتی که سارا هنوز توی خواب بود . چون باید می رفت . سارا نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد . تا می توانست گریه کرد و اشک ریخت ولی چاره ای جز انتظار کشیدن نداشت . دوباره به سوی جعبه کفش هایش رفت . درب جعبه را باز کرد و کفشها را از داخل جعبه بیرون آورد . آنها را بغل کرد . بوئید و بوسید و شروع کرد به صحبت کردن با آنها . خیلی دلش می خواست تا پدرهمین حالا زنگ در را به صدا در آورد .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]هلی کوپتر نیروی انتظامی کم کم آماده پرواز می شد . عملیات کنترل محور ها کلید خورده بود . پدر به همراه همکارانش بسوی هلی کوپتر در حرکت بودند . مدتی بعد همه سوار شدند و درب ها بسته شد .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خلبان با بی سیم درخواست صدور اجازه پرواز کرد . چند دقیقه بعد هلی کوپتر برفراز تبریز به حرکت در آمد و پس از مدتی کوتاه به سمت جاده های خارج از شهر رهسپار شد . همه چیز خوب پیش می رفت . پدر دلش برای سارا تنگ شده بود . با اینکه اصلاً دلش نمیخواست بدون خداحافظی با او از خانه بیرون بیاید ، ولی باید به ماموریتش می رسید . باید می رفت تا پدران دیگر سالم و به موقع به منزل برسند و دختران و پسران خود را به آغوش بکشند . باید می رفت تا همه از نوروز لذت ببرند و مسافرت های به یاد ماندنی داشته باشد . باید می رفت ...
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]سارا با شنیدن صدای هلی کوپتربه پشت پنجره دوید . هنوز کفش ها در بغلش بودند . به آسمان چشم دوخت . هلی کوپتر از روی خانه شان عبور کرد . سارا سعی می کرد آدمهای داخل آن را ببیند ولی هلی کوپتر خیلی اوج گرفته بود و از پایین چیزی معلوم نمی شد .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چشمهای سیاه و کوچک سارا هلی کوپتر را تا جایی که چشم کار میکرد بدرقه کردند . دوباره اشک برگونه های سارا چکید و قلب کوچک و مهربانش لرزید .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]هلی کوپتربه موقعیت مورد نظر رسیده بود و حال می بایست ارتفاع خود را کم می کرد تا بتواند محورهای عبور و مرور را به دقت کنترل نماید . ماشین ها با سرعت مسیر را به سمت مقصد طی می کردند . هر کسی عجله داشت تا زودتر به مقصد برسد .

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]■■■

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]مدتی بود که هلی کوپتر مشغول گشت زنی بود . ارتفاعش با زمین خیلی کم شده بود . پلیس های داخل هلی کوپتر نیز به دقت مسیر ها را کنترل می کردند . هلی کوپتر از بالای زمین های کشاورزی در حال عبور بود که یکباره اتفاق نا خواسته ای رخ داد . هلی کوپتر با زمین برخورد کرد و چند لحظه نگذشت که متلاشی شد . شدت حادثه بقدری بود که کسی نتوانست از آن جان سالم به در ببرد .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چند روزی بود که سارا از رفتارهای مشکوک مادر و سایر اقوام دلگیر و نگران بود . گویا همه چیزی را از او پنهان می کردند . چندین بار سراغ پدر را گرفته بود ولی مادر هر بار با بهانه ای او را قانع کرده بود .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]سارا تمام حواسش به در بود تا وقتی پدر آمد اورا غافلگیر کند و فوراً به بغلش بپرد . شب ها خواب پدر را می دید .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]■■■
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]یکسالی می شد که از پدر خبری نبود . کفشهای قرمز هنوز داخل جعبه شان بود و سارا همیشه با آنها درد دل می کرد . آنها را می بوسید و بغل می کرد . یکسالی می شد که پدر زنگ در را به صدا در نیاورده بود و سارا همه اش منتظر صدا کردن زنگ در بود . سارا شاگرد اول شده بود و حال کلاس سوم بود . سارا تصمیم گرفته بود تا در کلاس سوم هم شاگرد اول بشود تا وقتی پدر آمد خیلی خوشحال بشود .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]سارا دیگر عروسک نمی خواست و فقط می خواست پدر بیاید و او را در آغوش بکشد . ولی پدر نمی آمد و سارا این را نمی دانست که پدر هیچگاه نخواهد آمد و کفش های قرمزش بدون اینکه حتی یکبار هم پوشیده شوند به پاهایش تنگ خواهند شد ...
 

gorg nama

متخصص بخش
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.

درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد که : «شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست ؟»
شاه فرمود : «درویش اولی پایش خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»
 

gorg nama

متخصص بخش
هرگاه کسی در اثبات مقصود خویش پافشاری کند و سخنش را به دیگری یا دیگران تحمیل نماید مجازاً عبارت بالا را به کار می برند و می گویند :« بالاخره فلانی حرفش را به کرسی می نشاند » که باید دید واژه کرسی در این ضرب المثل چرا و به چه جهت به کار گرفته شده است .

ریشه تاریخی ضرب المثل بالا را در جریان عروسیهای ایران در ازمنه و اعصار گذشته باید جستجو کرد .
توضیح آنکه سابقاً در ایران معمول بود پس از انجام مراسم خواستگاری و بله بران و برگزاری جشن شیرینی خوری و انگشتر زدن به فاصله چند ماه برنامه عقدکنان و عروسی اجرا می شد .
امروزه برای آنکه پسرو دختر پس از بله بران مدتی با یکدیگر معاشرت کنند و از اخلاق و روحیات و طبابع و سلیقه های همدیگر در کلیه امور و شئون زندگی آشنایی حاصل کنند مراسم برگزاری عقد را جلو می اندازند تا از نظر حفظ شعایر مذهبی و رعایت آداب و سنن خانوادگی در زمینه معاشرت آنان خدشه و اشکالی رخ ندهد و آزادانه بتوانند سروش عشق زندگی را در گوش یکدیگر زمزمه و ترنم کنند .

در حال حاضر فاصله عقد و عروسی به علل و جهات مالی یا تحصیلی دختر و پسر ازیک تا چند سال هم ممکن است ادامه پیدا کند و از طرف خانواده عروس و داماد ابراز مخالفت نشود زیرا پسر و دختر شرعاً وعرفاً بر یکدیگر حلال هستند و نزدیکی آنان تا به حد تصرف هم مانع قانونی نخواهد داشت ولی در زمانهای قدیم چنین نبود و رسوم و سنن معمول و متعارف ایجاب می کرد که بین بله بران تا عقد و عروسی اقلاً چند ماه فاصله باشد و در خلال این مدت دختر و پسر جز از طریق پنهانی و دور از چشم خانواده عروس با یکدیگر تماس و نزدیکی نداشته باشند .

اما عقد و عروسی فاصله محسوسی نداشت و مدت آن از یک یا چند روز تجاوز نمی کرد . در عصر حاضرچون مبل و صندلی در خانه ها وجود دارد عروس را چه پس ازبرگزاری عقد و چه هنگام عروسی بر روی صندلی می نشاند تا کلیه بانوان و دوشیزگان محله یا آبادی او را تماشا کنند و اقارب و بستگان نقل و نبات و پول بر روی عروس بپاشند ولی در قرون و اعصار گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و زروخرج توافق حاصل می شد و قباله عقد – عقدنامه – را می نوشتند در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک می دیدند و عروس را بزک کرده بر کرسی می نشاندند و در معرض دید و تماشای همگان قرارمی دادند زیرا در قرون گذشته نه مبل وجود داشت و نه صندلی به شکل و هیئت فعلی ساخته و پرداخته می شد . کرسی بود و چهارپایه که البته مهتران و بزرگان بر کرسی جلوس می کردند و کهتران بر روی چهارپایه می نشستند .

ازآنجا که عروس را هنگامی بر کرسی می نشانیدند که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع می شود و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و مجازاً در مورد قبولانیدن هرگونه حرف و عقیده و پیشنهاد صحیح یا سقیم به کار رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد .
 

gorg nama

متخصص بخش
می رفت و زیر لب غر می زد .همه چیز خاکستری شده بود!ناگهان فکر کرد توی این هوای مه آلود چه کار می کند.چند قدمی اش پیدا نبود .کسی هم نزدیک تر از چند قدمی اش نبود تا خاکستر دورش را کمتر کند.نمی توانست چیزی را ببیند . بوی نم بینی اش را پر کرده بود.چشمش فقط خاکستری می دید.به یاد چند روز پیش افتاد.توی اتاق. هوای دم کرده و دود هایی که هر کدام به شکلی به هوا می رفتند، حلقوی ،گرد ،حلقه ای و گاه دایره و انگار فقط یکی بود که از دهان خودش زودتر از همه به هوا می رسید و مثل یک طناب ، او را به مهردادوصل می کرد . رویش را به سمت هم اتاقی هایش کرد .دود های گره خورده شان مستقیم تا دیوار می رفتند و باز هم بر می گشتند !

بهار گفت :حالا نمی شه این بازی رو بذاری کنار و گوش بدی؟!

صدایی نبود ،فضای مه آلود هم نمی گذاشت کسی را ببیند.از ترس فریاد زد:
- آهای کسی اینجا نیست؟!

نمی دانست در این فضای مه آلود برای چه به این باغ آمده بود. انگار همه در خاکستری این مه غرق شده بودند .هیچ کس نبود .تنها می رفت .همیشه همین بود ،تنها و تک رو! مهرداد گفت و باز هم گفت که انگار او به دنبال چیزی است توی این خاکستری هاو به دود خیره شد و چیزی برای یافتن ندید !نگاهش را به سمت مهرداد چرخاند و نگاه مهرداد را دید که غرق در ساق پای بهار بود !

بعد ها گفته بود که چیزی پیدا نبود.لایه ای خاکستری و ضخیم همه چیز را پوشانده بود و هر لحظه ضخیم تر هم می شد!

یکی از هم اتاقی ها که کمی فاصله دار تر از من بود گفت :

- این اتاق مرموز است .دیوارهایش در عین ضخامت ،لطافت دارند . ببینید دود ها را با چه لطافتی به آغوش می کشانند و دوباره پس مان می دهند! صدای خنده ها به سقف اتاق برخورد کرد و در فضا پخش شد!

- اتاق مرموز و راز دار؟! خودم این را گفته بود.بهار عادت داشت همه چیز را مرموز ببیند!عینک اش را جا بجا می کرد و با ژست هایی که مخصوص خودش بود آرام آرام سرش را کج می کرد و می گفت :

- من مطمئنم!

حلقه های دود ِحلقوی و گرد دو نفر در هم گره خوردند. باز هم همه خندیدند . مهرداد بود و او که بازی دود را شروع کرده بودند !

انگار برای خندیدن باید دور هم می بودند. گفته بود فقط برای خندیدن !مگر دور هم بودن بهانه می خواهد.بهار گفته بود :

-بی بهانه هم مگه می شه دور هم جمع شد ؟!

در خلوت ِ هیچ کدام خنده با صدا بیرون ریخته نمی شدفقط بعضی وقتها به صورت محو یا به قول مهر داد " فسیل خنده" خودش را نشان می داد. فقط او این را می دانست. مهرداد هم تازگی ها فهمیده بود .

باز هم توی باغ قدم زد.صدای جنبیدنی آمد .اما کسی نبود.بهار می گفت همیشه دچار توهم است !

اما او صدای جنبیدن را شنیده بود .همه می گفتند بیهوش او را پیدا کرده بودند . صدا آمده بود .توی اتاق هم گفت که صدا را شنیده و حتی دستی که از پشت سر جلو دهان اش را گرفته بود.

صدای زنگ تلفن همه را از جا پراند . صد دفعه با خود عهد کرده بود که وقت خلوت اش تلفن را قطع کند !

- چاپ جدید "ژان کریستف" به بازار اومده .داشتم صفحه 296 رو میخوندم که یادت افتادم.

- ..."در این روزها بود که مینا کارهایی می کرد تا عشقش رو به کریستف ثابت کنه ..."
بهار گفت :کیه ؟!

گفتم: "رومن رولان ".باز هم بهار گفت : توهم زدی بابا !

به توهم بهار فکر کرد که بی رودر واسی همیشه پاچه اش را می گرفت .به خودش ،به مهرداد و بقیه ی بچه هایی که همیشه در جمع بودند و به تازگی هیچ کدامشان نبودند !

دیگر از کسی صدایی نمی آمد .هر کس در گوشه ای به خواب رفته بود.بهار هم توی اتاق بغلی پهلوی مهرداد خوابیده بود.

بیست روزی بود که عقد کرده بودند.بالاخره مهرداد تن به عقد داده بود.

غلت زد و روی دست راست خوابیدو دوباره فکرها هجوم آوردند.

سایه های عجیبی روی دیوار افتاده بود. انگار یک نفر داشت کسی را خفه می کرد. محکم .از پشت . جلو دهانش را گرفته بود . با جیغ کشیدن اش همه چیز شکل دیگری به خود گرفته بود.
هوای باغ کاملآ مه آلود بود و مرموز ! وسعت باغ آنقدر زیاد بود که هر چه می رفت قدم های کوچک اش آن را تمام نمی کرد! هیچ کس پیدا نبود .خاکستری مه همه چیز را پوشانده بود .او می رفت و نمی دانست که بعدها باید جیغ هایش را برای مهرداد بکشد!

جیغ کشیده بود .پدر و مادر بیرون آمده بودند. درختهای باغ در آن مه غلیظ ، خاکستری بودند. پدر چیزی ندید و به سرعت به اتاق بر گشت.مادر به همراه سرایدار باغ او را بیهوش دیده بود.
- آهای کسی اینجا نیست ؟!

نیمه بیهوش بود اما انعکاس صدایش را می شنید ! صدا در سرش چرخ میزد ،می پیچید و دویاره جیغ می کشید !

مهر داد چشمش را باز کرد ،غری زد و به اتاق بغلی رفت!

بهار هم بیدار شده بود ، برای رفتن به دستشویی. گفت :بهار ،دستهاش به بزرگی دست پدر بود.

بهار دوباره ضربه ای به در دستشویی زد :

- کسی این تو هه؟!

- گیر داره محکم فشار بده .

بهار گفت احمقانه است پدرت قبل از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت .

اتاق کنار دستشویی برایش سرگرمی تازه ای ساخت .به خصوص صداها ی عجیب و متفاوت اش و این باعث شد که فشار آن همه فکرهای بیهوده کمتر شود و او دوباره بخندد ! این بار مهرداد بود که به دستشویی می رفت .

بعد از بیرون آمدنش گفته بود: از قیمه پلویی است که به خوردشان داده. خندید .کمی گیج بود . .همان شب بود که مهرداد به ساق پای در حال رفت و آمد بهارخیره شده بود و گفته بود امشب می شه هر زهر ماری رو سر کشید!

بهار تنها دوست دوران کودکی او و مهرداد بود که برایش باقی مانده بود. هر دو می دانستند که مهرداد سیزده سالی از هر دوشان بزرگتراست .

وقتی که بهار از ماجرای پشت پرده ی پدر مهرداد با بعضی از زنهای محل می گفت ،او به دهان کودکانه ی بهار خیره می ماند که با چه آب و تابی حرفها را جویده جویده بیرون می داد .



بهار پرسید :راستی کی بود زنگ زد ؟!

- نمی دونم ! فقط صداش آشنا بود. شاید یه زمانی می شناختمش. چهره اش رو به یاد ندارم. اما صداش!

یادش آمد که عاشق صدا یش بود.وقتی که خیلی بچه تر از حالا بود .وقتی که مهرداد برای لی لی بازی کردن اش یک پایش را به زور از پشت سر بالا می گرفت و او نقش بر زمین می شد و صدای خنده های مهرداد در باغ می پیچید! داشت چرت می زد که مهرداد گفت :خره ، ژان کریستف رو که خودم بهت دادم.

همه جا ساکت بود . برای آخرین بار مهرداد در دستشویی را باز کرد و بست .دو دهای پشت سرش هنوز در هوا معلق بودند .پنجره را که باز کرد. چیزی از باغ بغل خانه شان پیدا نبود. مه ، همه جا را پوشانده بود . او برای دیدن کسی چشم هایش را به ته باغ دوخت ! انگار داشت می رفت.صدای قدم های کودکانه اش در سرش پیچید .دوباره بی خوابی به سرش زده بود .نوعی بیگانگی با خودش را حس می کرد .برخی از لایه های خودش را به یاد نمی آورد و برخی از لایه ها از او فاصله دار تر بودند . کشدار. آنقدر که سالها یا قرن ها از او دور شده بودند!

رو به بهار گفت:

-مهرداد نمی تونه بیاد !

بهار حرفی نزد . فکر کرد وقت آن رسیده که واقعیت زندگی اش را بپذیرد. گفت مهرداد هرگز نخواهد آمد .مدتی به دیوارها و سقف خیره شد .همه چیز در سکوت مطلق و تنهایی اش تکرار می شد .درست مثل شبهای قبل و در ادامه گفت :

- می رم توی باغ هوایی بخورم !

می رفتم و زیر لب غر می زدم .همه چیز خاکستری شده بود!ناگهان فکر کردم توی این هوای مه آلود چه کار می کنم! کسی هم نزدیک تر از چند قدمی ام نبود تا خاکستر دورم را کمتر کند.نمی توانستم چیزی را ببینم . بوی نم بینی ام را پر کرده بود.چشمم فقط خاکستری می دید.به یاد چند روز پیش افتادم.توی اتاق. هوای دم کرده و دود هایی که هر کدام به شکلی به هوا می رفتند، حلقوی ،گرد ،حلقه ای و گاه دایره و انگار فقط یکی بود که از دهان خودم زودتر از همه به هوا می رسید و مثل یک طناب ، من را به مهردادوصل می کرد...
 

gorg nama

متخصص بخش
دختر رعنا درست وسط آینه است. سبزه­ی روی سنگ آشپزخانه یک طرف سینه­اش را گرفته. خم که می­شود تا یک فال دیگر از پرتقالش را بردارد و بگذارد توی دهانش، نصف سرش هم می­رود و پشت سبزه­ها قایم می­شود. هیکلش شاید به پدرش رفته. کمی تپل است .مخصوصاً ساق پایش که از شلوار جین کوتاهش بیرون زده.

شبیه رعناست؟ انگار نیست! از رعنا فقط سفیدی انگشت­هایی کشیده یادت هست و سیاهی چادری بلند و باریک.

دختر رعنا درست وسط آینه است. رعنا اما فقط صدایش پیداست و دست راستش که روی دسته­ی مبل است و هیچ شباهتی به آن دست لاغر و سفید که از او به یاد داشتی، ندارد. دست یک زن دم چهل سالگی است با انگشترهایی که برقشان می­خواهد جای خالی سفیدی رنگ پریده­ی پوست شانزده سالگی را پر کند.

- راستی پسرعمو نادر کجاست؟ چیکار می­کنه؟

زنگ صدایش چقدر عوض شده! مثل زن­ها حرف می­زند. سنگین و شمرده. اما هنوز توی صدایش چیزی است که توپِ سنگین و دردناکی را پشت استخوان پیشانی­ات داغ می­کند.
کاسه­ی چینی آجیل، ازچپ می­آید توی آینه و به دنبالش، سر ناصر.

- توی اتاقه. خوابیده.

دختر رعنا خم می­شود یک­ور که راه را برای دست ناصر باز کند. برای یک آن، دیگر نصف سینه­اش پشت سبزه نیست. دست رعنا بلند می­شود و قاشق توی کاسه را می­گیرد و توی پیشدستی بلوری که فقط یک گوشه­اش توی آینه است، خالی می­کند.

- هنوز هم نمی­تونه...؟

باسن ناصر می­آید روی تصویر دختر رعنا.

- بعد چند سال فیزیوتراپی و ورزش، الحمدلله دست راستش تا دهن بالا می­آد. خودش می­تونه غذاشو بخوره.

دست دختر رعنا که با قاشق خالی توی کاسه برمی­گردد، باسن ناصر هم از روی او و انگشترهای مادرش کنار می­رود.

- خدا از سر تقصیراتشون نگذره الهی که جوون­های مثل دسته گل مردم رو اینطور بدبخت کردن.

دست چپ مامان از پشت چادر رنگی­اش، یک آن توی گوشه­ی چپ آینه می­آید و دوباره برمی­گردد.

- خودش خواست زن­عمو جان. خودش خواست. تقصیر کسی نبود. خودش خواست. وگرنه هنوز درسش تموم نشده بود. هنوز وقت سربازیش نبود.

فقط به ناصر گفته­بودی می­خواهی بروی. وصیت نامه­ات را نوشتی و دادی دست ناصرو گفتی می­خواهی بروی. انکار کردن نداشت. می­دانست برای چه می­روی. آویزان شد که نرو. التماس کرد که، به جهنم که رعنا عروس شد؛ دنیا که به آخر نرسیده. گردن گرو گذاشت که تا چند ماه دیگر همه چیز یادت می­رود. قسم خورد که اگر بخواهی بروی به مامان و آقاجان می­گوید. اما می­دانستی که نمی­گوید. اگرچه جانش به جانت بسته بود، از همان اول همیشه احترام همان نیم ساعت سن بیشترت را داشت.

- به مادرم بگویید برای جوان ناکامت گریه... به پدر بگویید فرزند خیره سرت را حلال... به اقوام و آشنایان بگویید اگرچه دلم را ... اگرچه روزم را... اگرچه عمرم را... اما از هیچکدام گلایه... و تو برادرم، تو به جای من...

دست کم ده دفعه نوشته بودی و پاره کرده­بودیش. ساعت­ها روی تک تک کلماتش فکر کرده­بودی و از تصور قیافه­های پشیمان و ماتم زده­ای که قرار بود تک تک این کلمات را بشنوند و جگرشان کباب شود، جگرت خُنک شده­بود.

شناسنامه­ات را که خواستی یواشکی از توی صندوقچه­ی سر کمد برداری، مجبور شدی قدبلندی کنی. دستت هنوز درست و حسابی به سر کمد نمی­رسید. هیچوقت هم دیگر نرسید. به جایش هنوز که هنوز است، هروقت ناصر می­رود از رویش چیزی بردارد یا بگذارد، نگاهش می­کنی.

- آخ ناصر، ناصر... اگه تو نبودی من خودمو تو کدوم آینه می­دیدم؟

ناصر با کاسه­ی آجیل می­آید همه­ی آینه را پر می­کند. وقتی برمی­گردد، سبزه دیگر روی دختر رعنا نیست.

شکل رعناست؟ حالا که داری نگاهش می­کنی، می­بینی که هست. کم کم دارد یادت می­آید که هست. شکل نشستنش، شکل چیز خوردنش، شکل خندیدنش، همه چیز جز هیکلش شکل خود رعناست. یعنی رعنا هم زیر آن چادر باریکش...؟

بعد رفتن رعنا، به تنها چیزی که فکر می­کردی، چادر باریکی بود که بالای سر جنازه­ی تو، روی شانه­های لاغرش می­لرزد؛ و گاه شاید صورت مادرت که دارد روی دست جاریِ قُمپُزی­اش از حال می­رود. توی مدرسه، توی آموزش، توی منطقه، توی بیمارستان، روی این تخت، روی همین تخت لعنتی... همه جا چادر رعنا بود که سال­های سال روی شانه­ها لرزید و لرزید تا کم کم باد و باران و آفتاب رنگش را برد و غبار سالهای دراز شکلش را محو کرد. انگار زیر آن چادر باریک، فقط باد بوده که داشته می­وزیده.

اما حالا دختر رعنا درست وسط آینه روبرویت نشسته. از پوست و گوشت و استخوان. پایش را انداخته روی پایش و دستهایش را زده زیر سینه­اش. هرازگاهی خم می­شود و پسته­ای برمی­دارد یا فندقی. بازش می­کند و یواش با نوک انگشت­ها می گذارد توی دهانش و باز دست­هایش را به سینه می­زند و تکیه می­دهد به پشتی مبل. گاه یواش دستش را بالا می­آورد و طره­ی مویی را که افتاده روی پیشانیش، جابجا می­کند و گاهی هم یک آرنجش را می­گذارد روی دسته­ی مبل و چانه­اش را سبُک تکیه می­دهد پشت انگشت­هایش و یواش یواش می­جود. خیلی یواش. انگار دارد راز کوچکی را زمزمه می­کند.

خم که می­شود طرف چپش تا چیزی به مادرش بگوید سیمی نقره­ای روی دندان­هایش برق می­زند و زنجیر طلایی ظریفی روی سفیدی گردنش که از زیر بال­های شال قرمز معلوم می­شود. پاچه­ی شلوارش بالاتر می­رود و مانتوی تنگ و براق طوسی­، بیشتر روی تنش کش می­آید.

گوشه­ی نرم بالش کنار پایت را چنگ می­زنی و خودت را کمی بالاتر می­کشی. چیزی توی کمرت تیر می­کشد. چشم می­دوزی به آینه و گوشه­ی نرم بالش را هی توی مشتت می­چرخانی. صدای موزیک لطیف عاشقانه­ای بلند می­شود و به دنبالش صدای دختر رعنا:

- الو... سلام. یه دیقه گوشی...

چشم­هایت را می­بندی و گوش می­کنی به صدای پاهای دختر رعنا که روی پرزهای قالی کشیده می­شود؛ صدای در که باز و بسته می­شود؛ نرمی تماس ته کفش­هایی، گویا کتانی، با کف راه پله و به صدای آرامِ حرف زدن­ها و خندیدن­های دختر رعنا که توی راه­پله می­پیچد و مبهم و نامفهوم می­شود و از پنجره­ی نیمه­باز روی دیوار یواش می­خزد توی گوشهایت. صدایش طنینی نامفهوم است و آرام. کلمه ندارد. جمله ندارد. فقط لحن دارد. لحنی که مثل موج می­آید، بلندت می­کند و تابت می­دهد. یعنی رعنا هم پشت آن لرزش­های محجوب صدایش...؟

- کجا رعنا جان؟ می­موندید ناهار خدمتتون بودیم!

صدای خداحافظی بلند می­شود و موج­های لطیف را زیر می­کند و می­برد. هنوز شناوری. نمی­خواهی چشم­هایت را باز کنی. صداها برمی­خیزند و می­ایستند و راه­ می­افتند. قدم به قدم جلوتر می­آیند. حالارعنا باید روبروی مامان باشد. شوهرش حالا پشتش به این طرف است. ناصر لابد سرش را پایین انداخته و دارد کفش­ها را جفت می­کند که صدایش اینطور می­پیچد توی راه پله. رعنا حالا درست جلوی آینه است. درست جلوی آینه. اما انگار رویش آن­طرف است.

- ای وای، پسرعمو. زحمت نکشید تو رو خدا!

طاقت نمی آوری و چشم­هایت را باز می­کنی. ناصر گوشه­ی آینه ایستاده و آینه پر است از سیاهی چادری که دیگر باریک نیست.
 

gorg nama

متخصص بخش
البته بهانه ي آسايشگاه معلولين چيز ديگري بود. مثل پرخاشگري و عصبانيت.و تو گزارش خدا را شکر کرده بودند که توان جسمي ندارد.ترکش خورده بود به مخچه اش.ربطي به واحد ما نداشت.معلول حسي حرکتي است، نه بيمار رواني.

مي گويد:«ييييييه جُک»

اين يعني بايد بروم و دفترش را نگاه کنم.نوشتن برايش سختر است تا حرف زدن.اما وقتي چيز خاصي مي خواهد بگويد به هر زوري شده مي نويسدش.مي گويد نمي خواهد با حرف زدن قناصش بريند توي مطلب. حتي اين را هم نوشته.صفحه ي اول دفترش.هرکه مي پرسد :چرا مي نويسي؟ صفحه ي اول دفتر را نشانش مي دهد.

تنها چيزي که دکترهاي ما تا امروز برايش پيدا کرده اند افسردگي است.چيزي که من مي گويم نصف مردم دارند.ولي آسايشگاه معلولين حتي حل نشدن مشکلات جسمي اش را به خاطر اختلال روان مي دانست و کلي در باب ارتباط جسم و روان شرح و تفصيل داده بود.به هر حال همه ي ما مي دانستيم قضيه چيز ديگريست.خيلي ساده تر از اين حرف ها بود.رييس بخش جانبازان بهزيستي رييس آسايشگاه معلولين هم هست.شايد حتي احتياج به نامه و گزارش هم نبود.چون در واقع مخاطب نامه خود او بود.او بود که بايد براي اين مسئله تصميم مي گرفت.مسئله هم اين بود که رييس بخش حوصله ي دردسرهاي يک بيمار را ندارد و نمي خواهد مسئوليت مستقيم دردسر را داشته باشد.براي راضي کردن بخش ما هم يک پرستار توانبخشي همراه سامان فرستاده بود.

مي گويم:«به يه شرط ميام جکتو بخونم»

لازم نيست منتظر بمانم که بپرسد چه شرطي و بعد بگويم

_:«به شرطي که هر وقت دستشويي داشتي بهم بگي»

سرش را با تيک هايي که دارد مي چرخاند طرف ديوار.دفترش را هم مي بندد.اما مدادش را گذاشته لاي دفتر.يعني منتظر است شرطم را پس بگيرم تا جک را نشانم بدهد. چندمين بار است که به هر بهانه اي اين شرط را برايش مي گذارم.پرستار توانبخشي که باهاش فرستاده بودند ثريا بود.براي آنکه سامان قبول کند بينشان صيغه خوانده بودند، دو هفته بعد از طلاق ثريا از شوهرش.شرعي و قانوني درست نبود،بايد عده اش مي گذشت.اگر سامان مي دانست نمي گذاشت.اما يک هفته اي هست که ثريا مرخصي گرفته.براي زايمان.تا ماه ديگر هم بعيد است بيايد.من شده ام پرستار مسئول سامان.اما اجازه نمي دهد.هر بار تنگش مي گيرد سينه خيز راه مي افتد توي راهرو.اما تقريبا هميشه نرسيده به توالت کنترلش را از دست مي دهد.به زور مي گيريمش و تميزش مي کنم.

مي روم و مي نشينم کنارش،روي تخت.

مي گويم:«چرا اينقدر اذيتم مي کني.اين يه ماه رو با من راه بيا، بعدش از شرّم خلاص مي شي»

نگاهم مي کند:«ششششر ن نننه»

مي خندم:«خب انگار واست شرّم ديگه.نمي ذاري هيچ کاري واست بکنم»

دفترش را باز مي کند و شروع مي کند به ورق زدن.نمي تواند تند ورق بزند.حواس به مداد هم هست که نيفتد.اين دو کار همزمان واقعا برايش سخت است.مي دانم کجا را مي خواهد بياورد.با هزار زحمت برايم يک صفحه ي تمام نوشته، که ناراحت نشوم.نوشته که من خيلي خانمم و خوبم، اما نا محرمم.گفته بودم من که بالاخره بايد تميزش کنم.بهتر نيست قبل از اينکه توي راهرو آبروريزي کند، خبرم کند که برايش لگن بگذارم. و باز نوشته بود که وقتي زورش بهمان نمي رسد که نگذارد گناهش گردن او نيست.

دفترش را مي بندم و دستم را مي گذارم روش.

مي گويم:«مي دونم چي مي خواي بگي» و بلند مي شوم که بروم بيرون.

سعي ميکند داد بزند:«نننه...»

برميگردم.

مي گويد:«اوو و ون نه»

به خودش فشار مي آورد که بلند بگويد.مي روم نزديکتر.

مي گويد:«ممممثه ثرييييا»

_:«چي؟»

سعي مي کند درست تلفظ کند:«صصصيغه»

نگاهش مي کنم.مي خندم:«چي؟»

مي خواهد باز بگويد.

_:«شنيدم نمي خواد بگي.مخ ثريا رو زدي بست نيست؟ چند تا زن مي خواي»

مي خندد.وقتي مي خندد گلويش خس خس مي کند.اگر صورتش را نگاه نکني فکر مي کني صداي هق هق و گريه است.بر مي گردم که از اتاق بروم بيرون.بايد مجيد را صدا کنم بيايد براي ماساژِ سامان.

سامان داد مي زند:«ک ک کجا؟»

بر مي گردم:«وقت ماساژته»

مي گويد:«جوووااب؟»

مي خندم:«نکنه مي خواي بگي جدي گفتي؟»

اينقدر حرف زدن برايش خسته کننده است.قيافه اش در هم مي رود و سر مي چرخاند.مي روم نزديکش. مي خواهم شوخي کنم که ناراحت نشود.مي گويم:«آخه اگه صيغه ت بشم بعدا جواب شوهرمو چي بدم»

مي خندد:«ک ک کو شووهر»

اول صبر مي کند ببيند چه مي کنم. مي خندم، بلند.و از خنده مي افتم روي تختش.او هم بلند مي خندد.کمتر پيش مي آيد اينطور بخندد.خنديدنش مثل نفس نفس زدن مي شود، با صداي خس خس سينه.

اين يکي را بيراه هم نمي گفت.سي و چهار سالم بود و هيچ خبري نبود.

مي نشينم روي تختش.مي گويم:«ثريا دلخور مي شه هوو بياري سرش ها»

مي گويد:«بيياد طلاقت»

اين يکي را نخنديد و گفت.ثريا را دوست داشت.ثريا هم خيلي هوايش را داشت.آنقدر که براي سامان وقت مي گذاشت براي شوهرش گذاشته بود طلاق نمي گرفت.دو ماهي از طلاقش مي گذشت که فهميد حامله است.مدام بد و بيراه مي گفت پشت سرش.که يک عمر بچه نخواسته و اين دم آخري از حرص دلش اين را وبال گردن ثريا کرده.مي گفتم: جاي بد و بيراه برو بهش بگو که بچه داري ازش، بگو خرجش با اونه.مي گفت حوصله اش را ندارد.مي گفت بگويد هم قبول نمي کند، بي چشم و رو است و آبروريزي مي کند.بايد دادگاهيش کند و حوصله ندارد.

مي گويم:«پس وفات همينقدر بود؟ ثريا که بياد منو مي ندازي دور؟»

سرش را مي اندازد پايين.

نزديکش مي شوم.مي گويم:«چي شد؟ ناراحتت کردم؟ شوخي مي کردم به خدا...»

آرام سرش را مي چرخاند و بالا مي آورد،مثل عقربه ي ثانيه شمار ساعت که سربالايي برود بين 7 تا 10، تيک، تيک، تيک.

دنبال چيزي مي گردم که بگويم و خوشحالش کنم.

پيدا مي کنم.

مي گويم:«آ... ديروز با ثريا حرف زدم.تلفني»

سرش را به چپ و راست تکان مي دهد:«چچي...»

_:«چي گفت؟ الان مي گم.اول همه حال تو رو پرسيد»

لبخند مي زند.

_:«بهش نگفتم اذيتم مي کني»و چشمک مي زنم.

مي خندد.مي گويد:«حا حا ...»

_:«حالش خوبه؟آره، خوبه خوب»

_:«بببچ...»

_:«بچه شم خوبه»و مي زنم روي زانوش و مي خندم.

اخم مي کند.سعي مي کند با دستهايش آستينم را بگيرد و بکشد.دستم را تند مي کشم:«آخ ببخشي.حواسم نبود»

کسي در مي زند.از روي تخت بلند مي شوم.تند مقنعه ام را مرتب مي کنم.داد مي زنم: «بله؟»

در را باز مي کند و مي آيد تو.مجيد است.سلام مي کند.

_:«سلام.چرا در مي زني.ترسيدم»

مي خندد.نزديک مي آيد،نزديک سامان.

مي گويد:«در زدن مگه ترس داره؟»

مي گويد:«خب آقا سامان، تو چطوري؟» و پنجه هايش را توي هوا مي گيرد و مثل اينکه خمير ورز بدهد انگشتهايش را تکان مي دهد.

سامان مي خندد و سعي مي کند دراز بکشد.مجيد کمکش مي کند.تا دو هفته پيش ثريا خودش سامان را ماساژ مي داد.قبل رفتنش به مجيد ياد داد چه بکند.مي دانست سامان نمي گذارد دست من بهش بخورد.مي روم و دفتر را از کنار پاي سامان برمي دارم.مجيد پاي چپ سامان را راست مي کند و پيژامه اش را تا انتهاي ران بالا مي دهد.و از مچ پا، انگار که سيخ کباب درست کند، نرم مي گيرد و بالا مي رود.دفتر را مي گذارم روي عسلي فلزي کنار تخت که بروم بيرون.

داد مي زند:«اِ... جک»

«ج» و «ک» هيچ کدام کش ندارند، راحت مي گويد جُک.

مي گويم:«آها، کجا بود؟» و دفترش را از روي ميز برمي دارم.

مجيد مي گويد:«اِ ؟! جکم مي گي واسش؟» و مي خندد، آرام.

دفتر را باز مي کنم.آنجايي که مداد کنارش است.توي همان صفحه است.اول ريز مي خندم.بعد بلند مي خوانم:«يه روز يه p حامله مي شه، مي شه b»

مي خندم. مجيد هم مي خندد.ياچه ي ديگر پيژامه اش را هم بالا زده.کف پاهاي سامان را گذاشته توي سينه اش.آرام جلو عقب مي برد و زانوهاش را خم مي کند.
 

gorg nama

متخصص بخش
به در اتاق خواب‌مان تکیه داده‌ام. به تو نگاه می‌کنم که هنوز پشت به من، روبروی آینة میز آرایشت موهای خیست را خشک می‌کنی. صورتت خیس است.

آب، عرق و اشک. از چهره متفکرت پیداست که می‌خواهی کار بزرگی کنی.

از آن خیسی گذرایت هرگز هیچ چیز نفهمیدم.

تنها توی اعوجاج آینه، لبهای ترک خورده‌ات به خوبی معلوم است که با لرزش چیزی زمزمه می‌کنند. انگار هرگز خشکی لب‌هایت درمان نمی‌شود. به من نگاه می‌کنی. از انعکاس تصویرم همه چیز را می‌فهمی. سرت را برمی‌گردانی و نگاهم می‌کنی. بی‌آینه. صدایم می‌زنی یا سرم داد می‌کشی؟ نمی‌دانم. شاید هم محبت می‌کنی. شاید هم گله. صورتت دیگر آن حس و حال چند سال پیش را ندارد. چند سال پیش بود؟ باور نمی‌کنی اگر بگویم حتی نمی‌توانم از روی حالت صورتت بفهمم چه می‌خواهی بگویی. بلند می‌شوی و بغلم می‌کنی. تازه می‌فهمم که هنوز هم دوستم داری و با هیچ چیز عوضم نمی‌کنی. تازه می‌فهمم که تمام این لب جنباندن‌ها و برگشتن‌ها یک جور ابراز علاقه بود. به دست‌هایم فشار می‌آورم که از تنه‌ام فاصله بگیرند تا شانه‌هایت را برای یک بار دیگر بگیرند تا من هم نشانت دهم که چقدر دوستت دارم.

نمی‌توانم.

صبح زود از خواب بلند شدیم. تو زودتر بلند شدی و پتو را کنار انداختی. ساحل که تابستان و زمستان نمی‌شناسد. سر صبح همیشه باد دارد. ساعت پنج صبح رو به دریا نماز می‌خواندی. سلام آخر نمازت بود. سرت را چرخاندی به راست، بعد هم چپ، باز هم چشم‌های بازم را دیدی. چیزی گفتی. لباسم را پوشیده‌بودم. صبح سردی بود. جداشدن از تو را می‌گویم. بدنت داغ بود. هنوز هم داغی.

توی سنگر سه نفر هستیم. من، سیاوش و محسن. محسن از سه تا پنج کشیک می‌دهد و بعد همه بیدار می‌شویم. شب عملیات است و هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی خشم هیچ کس را بگیرد، حتی امیرعلی که هیچ وقت خشمگین نمی‌شد. هر کسی جای ما بود، همین‌طوری می‌شد. حتی امیرعلی که هفت ماه است منتظر امیرحسین شان است.

توی سنگر چهار نفر بودیم. به سختی می‌توانستیم با هم بخوابیم. اما با هم بودن غنیمتی بود که اینجا بدست آوردیم. ساعت یک تا سه آن شب نوبت علیرضا بود که کشیک بدهد. ساعت سه صبح باید مرا بیدار می‌کرد. بعد از او نوبت کشیک من بود. بیدارم نکرد، خیلی مهربان بود. بیدار که شدم نور آفتاب مستقیم از روزنه بالای سنگر می‌خورد به چشم‌هایم. چشم‌هایم را مدام باز و بسته کردم تا به نور عادت کنم. ناگهان متوجه شدم که سر علیرضا روی سینه‌ام است. ترسیدم. اگر خوابش برده‌باشد و مرا بیدار نکرده‌باشد، بی‌شک دشمن از ما عبور کرده و گزارش هم که نداده‌ایم، فرمانده ما را مقصر می‌دانست.

خیلی دوست داشتم که همه چیز خواب باشد. بیدار نشدن من، خواب بی‌موقع علیرضا و عبور دشمن، مواخذه فرمانده. نه! اصلاً دوست داشتم وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم همه چیز خواب باشد. حتی جنگ. دوست داشتم وقتی چشمم به نور عادت می‌کند و کامل بازش می‌کنم، فقط تو را ببینم که پرده را کنار زده‌ای و نور را مستقیم تابانده‌ای به چشم‌هایم و خودت نشسته‌ای پای جانمازت، رو به دریا نماز می‌خوانی. ای کاش بعد از باز شدن کامل چشم‌هایم، می‌دیدم که دریا آرام است و همه مردم دنیا مهربان شده‌اند. مردم کشور آن‌طرف دریا که بیدار می‌شوند برایمان دست تکان بدهند و به هم صبح بخیر بگوییم. به نور خورشید عادت کردم.

چشم‌هایم باز شده بودند. بدجور به واقعیت عادت کرده‌بودم. سر عیلرضا روی سینه‌ام بود. خیلی مهربان بود. وقتی نوبت کشیکش می‌شد تا صبح جای همه کشیک می‌ماند. روی سینه‌ام خوابیده بود، رویا! وسط جنگ بودیم. دستپاچه بلند شدم. سر علیرضا از روی سینه‌ام سُر خورد و رفت روی شکمم و لغزید روی پاهایم و افتاد کف سنگر و خورد به سر سیاوش و کشیده‌شد روی دستهای محسن. همه بلند شدیم. سقف سنگر کوتاه بود. کوتاهِ کوتاه. علیرضا دم ورودی سنگر نشسته‌بود. دست‌هایش دو طرف بدن رها بود. سرش زیر پاهای ما. سینه من و سر سیاوش و دست محسن و لباس علیرضا خونین بود. هیچ اتفاقی نیفتاد. پشت سری‌هایمان فرماندهی را خبردار کرده‌بودند. مثل باران‌های کنار دریا روی سرمان بمب ریختند. آسمان خیلی نزدیک شده‌بود. سقفش کوتاه شده‌بود. وقتی برگشتیم عقب همه را تنبیه کردند. حتی یک نفر نخواست که برای دلداری آن سری که از روی سینه‌ام لغزیده بود، لبش را جمع کند و یک پلک بزند یا دو دستی محکم بازویم را بگیرد و بگوید... نمی‌خواستم چیزی بگوید اما باورت می‌شود رویا! آمد و گفت.

« هتل رفته بودید؟»

ما سه نفر فقط همین یک خاطره را داریم. همه بچه‌ها اینجا از این خاطره‌ها دارند. سنگر کنار ما هم سه نفر هستند. چهار نفر بودند. همه‌شان تازه از یک مدرسه دیپلم گرفته‌بودند. روز اوّلی که آمدند، هواپیماها برای خوش آمد گویی آمدند بالای سرشان. چه ذوقی کرده‌بودند. شرط می‌بندم جز تَرکه ناظم مدرسه تاکنون هیچ چیز خشنی را به این نزدیکی ندیده‌بودند. فقط چند ثانیه ذوق کردند. خندیدند. اما حالا دو ماه است که سه نفرشان، فقط سه نفرشان بهت زده‌اند. وقتی کنسروهای شام را پخش می‌کردم دیدم که لب به غذای نهارشان نزده‌اند و بهت زده به کوله دوست‌شان خیره هستند. ما هم دو ماه فقط به کوله علیرضا نگاه کردیم.

بوی نهارت همه خانه را پر کرده‌است. برنج را روی میز می‌گذاری و بشقاب قیمه را بینمان. برای من هم غذا می‌کشی. می دانم خسته هستی که اصلاً نگاهم نمی‌کنی. هفته قبل فهمیدم که کلی با مدیر مدرسه‌تان صحبت کرده‌ای تا قبول کند که برای نهار بیایی خانه. دستم حرکت نمی‌کند، رویا! قاشق را دهانم می‌گذاری. ادویه‌اش را زیاد ریخته‌ای. با مانتو و مقنعه تند تند غذایمان را می‌خوریم و مرا سر جایم می‌گذاری و می‌روی دوباره سر کارت. دیشب گفتی که باید تلفن همراه بخریم. تا همیشه از حالم خبر دار شوی. اما بعدش سرت را توی بالش فرو بردی. شانه ات می‌لرزید. خیلی زور زدم که از جایم حرکت کنم و بیایم و کنارت بنشینم و دست بگذارم روی سرت و نوازشت کنم. اما این کار را هم خودت کردی. آمدی و مرا بردی کنارت. از صدای قلبت فهمیدم که تنها نصف این گریه برای بی‌حرکتی و گم بودن من است. بقیه‌اش به خاطر حرف‌های مادرت بود.

« ولش کن. تو جوونی دختر. بسه. تا کی می‌خوای این کارها رو ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت کردی؟ بلند شو برو جلو آینه خودت رو نگاه کن. بلند شو...»

به زور بلندت کرد و برد جلو آینه. بازویت را محکم گرفت و کشید سمت آینه. بازویت درد گرفت یا نمی‌خواستی خودت را ببینی که صورتت را درهم کشیدی؟ نمی‌توانستم نگاهتان کنم. انگار یکی پا گذاشته‌باشد روی گلویم. اما چه کنم که نمی‌توانم تکان بخورم. مجبور بودم به تو نگاه کنم. پشت به در و رو به آینه.

« همه پوستت چروکیده شده، بدبخت! داری دیوونه می‌شی.»

پدرت لبه تخت نشسته‌بود. می‌ترسیدم نکند بیفتد. سرش را تکان داد. بلند شد که ازاتاق برود بیرون، جلویم ایستاد. سرش را انداخت پایین و آرام گفت.

« دیدی؟ چیکار باهاش کردی؟»

یعنی واقعاً تو فکر می‌کنی همه چیز تقصیر من بود و هست؟ مادر علیرضا هم همین را به من گفت.

« با پسرم چیکارکردی؟»

مادرت دو دستی شانه‌هایت را تکان داد که مجبور شوی خودت را توی آینه نگاه کنی. سرت را بلند کردی. مادرت دستش را برداشت. شانه‌هایت تکان می‌خورد.

« شدی مثل پیرزن‌ها. تمام صورتت چروکیده شده.»

گریه کن. صورتت هنوز مثل چند سال پیش جوان است. فقط لبهایت خشک است. کمی آب می‌خواهند. گریه کن. شانه‌هایت را بیشتر تکان بده. لبهایت را ببین. حسابی تشنه‌اند.

همه اینها را وقتی فهمیدم که صدای گریه‌ات آهسته می شد. بعد حرف های مادرت یادت می‌آمد و بعد دوباره هق هقت تمام خانه را زیر و رو می‌کرد.

شب عملیات که همه چیز زیر و رو می‌شد. من و سیاوش و محسن کنار هم بودیم. ده دقیقه که گذشت دیگر هیچ‌کدامشان را ندیدم.

گریه‌ات که تمام شد، سرت را کمی عقب بردی و به صورتم نگاه کردی. هنوز زیبایی. روی تخت رهایم کردی و رفتی جلو آینه و حسابی خودت را آرایش کردی. آمدی، بغلم کردی. صورت و پیراهنم سرخابی شده‌بود. تنها تشنه بودی.

ساعت یازده شب است و ما سه ساعت است که وسط محوطه بین سنگرها ، روبروی چادر فرمانده نشسته‌ایم. یک ساعت گذشت، وسط راه بودیم. محسن آرام زیر لب گفت.
« داریم می‌ریم کربلا.»

سیاوش لبخندی زد و بلافاصله گفت.

« کدوممون شبیه اون هفتاد و دو نفر هستیم.»

محسن ترسید. سیاوش کم کم فهمید که می‌رویم که برنگردیم. سه ساعت بعد من کنار سر شکسته سیاوش بودم. سرشکستگی‌اش برای من مانده‌بود. وسط سینه شکافته محسن خبری از ترس جمله‌های سیاوش نبود. فرمانده را دیدم که آمد بالای سرم و لبخند زد و رفت. باورت نمی‌شود اگر بگویم که وسط این همه خون و خاک هوس قیمه بادمجان مادر را کرده‌بودم. وقتی هم که بابا را می‌بردند غسالخانه، مادر آمد خودش را انداخت توی بغلم و زار زار گریه کرد. پیراهنم خیس اشکش شده‌بود و نم را روی پوستم حس می‌کردم. گفت.

« مردم! یادگار علی منه. هرکاری واسه علی من می‌کردید واسه این هم بکنید.»

می‌خواستم به مادر بگویم که فردا قیمه بادمجان درست کند که همیشه برای بابا درست می‌کرد که بغضم ترکید و چادر مادر خیس شد.

هردویمان تشنه‌بودیم. محسن و سیاوش هم که رفتند، حس عجیبی داشتم. این را فقط می‌خواهم به تو بگویم که آن لحظه‌ها فکر می‌کردم که دیگر وظیفه‌ام را انجام داده‌ام. منظورم فرستادن محسن و سیاوش است، به کربلا. و من که جزو آن هفتاد و دو نفر نبودم. از این فکر عذاب وجدان گرفتم. سرم را آرام گذاشتم روی کیسه سنگر و پاهایم را جمع کردم. دست‌هایم را گذاشتم لای پاهایم و خوابیدم. همه می‌دویدند عقب. خوابم می‌آمد و حاضر نبودم این خواب را با هیچ چیز عوض کنم. هیچ وقت به این راحتی نخوابیده‌بودم، رویا!

به هزار زور و زحمت توانستم شماره تلفن مدرسه را از لیست پاک کنم. خانه‌مان هنوز هم کنار دریاست. پرده را کنار زده‌ای و من پشت به در و رو به آینه به سختی می‌توانم بازی بچه‌ها را با آب ببینم. صدای جیغِ ترسشان چند ثانیه بیشتر کش نمی‌آید، بعد تند می‌دوند سمت مادران‌شان و دیوانه‌وار می‌خندند و خودشان را می‌اندازند توی بغل مادران‌شان. وقتی مطمئن می‌شوند که با گرمی آغوش مادرانشان دریا جرات نمی‌کند ‌اذیتشان کند، دوباره می‌روند و پایشان را توی آب فرو می‌برند و باز هم جیغ می‌کشند و هزار بار این کار را می‌کنند تا اینکه یک بار وقت رفتن به آغوش مادر، همانجا خوابشان ببرد.

نیم ساعت تا نهار مانده‌است. ساعت را گذاشته‌ای روی میز آرایشت. دریا آرام است و زن‌ها کنار هم نشسته ‌ند و با هم گپ می‌زنند. صدای آواز دختر دایی گمشده ساحل را پر کرده‌است. سر ظهر فقط مسافرها کنار دریا می‌مانند. دریا پریشان است برعکس روزهای جنگ. از این آهنگ هم دیگر خوشم نمی‌آید. دلم آشوب است. این طولانی‌ترین نیم ساعت عمرم است. وقتی رفتم که شماره مدرسه را از دفتر پاک کنم باورم نمی‌شد که بیست و هفت سال است که منتظرم هستی. روی جلد قهوه‌ای بد رنگ دفتر مرد نوشته‌بودند مفقودالاثر. یاد بیست و چهار سال پیش افتادم، همان شبی که پدرت وقت بیرون رفتن از اتاق گفت.

« دیدی؟ چیکار باهاش کردی؟»

دو ماه از آن نیم ساعت می‌گذرد. نه غذا خورده‌ام و نه خوابیده‌ام. امروز پدرت آمد خانه. مشکی تنش بود. چقدر پیر شده دایی. دو دقیقه طول کشید تا از در خانه برسد به اتاق خواب‌مان. مستقیم آمد سراغ من. یک دقیقه تلاش کرد تا بلندم کند و محکم بکوبد زمین. گفت که با دریا ازدواج کرده‌ای. نمی‌فهمم. شیشه‌ام شکست. مطمئنم که یک روز پشیمان می‌شوی. حالا چند پاره‌های سر و سینه و دستم وسط کلی کاغذ غریبه، گیر کرده‌است. نگرانی‌ام از این است که نکند بعد از آن پشیمانی بیایی خانه و ببینی که عکسم پشت در رو به آینه نیست.
 

gorg nama

متخصص بخش
همه چیز از خواب های بی بی شروع شد ، قبلا هم گاه گاهی شده بود که حس کنی یکی از انگشت های پایت می خارد. توی خواب مثلاً، شروع می کردی به خاراندنش، آنقدر که بیدار می شدی . بعضی وقت ها این خارش یا قلقلک به بیداری هم راه پیدا می کرد و انگار کسی کف پایت را قلقلکت بدهد، مثل دیوانه ها می خندیدی و بی بی با چشم های نمدارش نگاهت می کرد. می خندید. با چشم های پر از اشکش می خندید و گریه می کرد . ولی باز هر روز خواب هایش را برایت تعریف می کرد. می گفت بعد از چند سال که از مردن آقا سید گذشته خواب دیدم زنده شده به مرور خواب و بیداری اش با هم قاطی شد. دیگر نه در خفا که علنی با سید. حرف می زد اسمش را صدا می کرد. دوسه ماهی بیشتر نگذشت که از پا افتاد و بعد از چند روز مرد . حالا دیگر نیست که وقتی از درد پا طاقتت تاق شد سرت را روی سینه اش بگذارد . موهایت را نوازش بکند. مثل زمانی که بچه بودی، وقتی گوش هایت درد می گرفت، بغلت می کرد . سیگار می کشید و دودش را فوت می کرد توی گوش هایت. دود سیگار گوشت را داغ می کرد و می رفت توی بینی و گلویت و به سرفه ات می انداخت، شاید گرمای دود آن سیگار ها برای درد پا هم خوب بود . شاید از گوشت می رفت توی پنجه پایت که از سرما کرخت می شود. تیر می کشد، آنقدر که مجبور می شوی بلند شوی و از خانه بزنی بیرون

مي نشستنی روي ويلچيرت و سري به آن مغازه هاي تك و توك سابق که حالا راسته سمسار ها شده بود می زدی و مثل همه کسانی که گذرشان به آنجا می افتاد و دست خالي بر نمي گشتند چيزي بين خرت و پرت هايشان پيدا ميكردی . عادت كرده بودی كه غروب ها سري به آنجا بزنی و گاه گاهي چيزي بخری كه معمولا هم به هيچ دردت نمي خورد . یک لنگه پوتین نو، صندلی راحتی تاشو، ضبط خبرنگاری و . . . سر گرمي جديدت هم شده بود پيدا كردن رابطه خويشاوندي بين آنها كه شبكه به هم پيچيده ای از نسبت هاي سببي و نسبي آنها را به همديگر پيوند داده بود. به ندرت شده بود زن هايشان را ببينی ، پسر بچه ها ولي وقتي عمو يا پدرشان با وانت هاي اغلب زهوار دررفته براي خريد جنس مي رفتند توی مغازه مي ماندند . دوسه روزي بود كه آن را مي ديدی ، تكه كاغذ كوچكي كه رويش با خطي كج و كوله نوشته بودند

"یك عدد كيسه خواب امريكايي اصل شصت و نه هزار و هفتصد و پنجاه تومان"

كاغذ خيلي كوچك بود در حداقل اندازه اي كه بشود رويش چيزي نوشت كه قابل خواندن باشد و به چشم بيايد. مبلغش را البته به عدد نوشته بود ، می خواستی بپرسی چرا عدد را گرد نكرده ، اگر هفتاد هزار تومان بود هم فرقي نميكرد البته فوت و فن هايي توي كارشان دارند ، مثلا قيمت چيزي را با ريزترين رقم يكان و دهگانش مي گويند ، جوري كه مشتري آنقدر برود و بيايد تا بالاخره آن را بخرد .

تو هم بعد از چند روز بي اعتنايي عاقبت نتوانستی مقاومت كنی و رفتی جلو ، مثل هميشه دوسه نفری جمع شده بودند توي مغازه ای ، اغلب عبوس اند وكم حرف و كاري به كار مشتري ندارند تا همه چيز را خوب وارسي كند و بالاخره جنسي را قيمت كند و آنوقت يكيشان زير لب مبلغي رامی گويد .

كيسه خواب يشمي رنگ بود ودو لايه ، زيپ زنبوري قوي و درشتش به راحتي سر مي خورد و دندانه هاي فلزي را در هم چفت ميكرد . سمسار گفت از فروشنده دوره گردي آن را خريده - ديده بودی- فروشنده هاي كرد دوره گردي كه اغلب كاپشن آمريكايي تنشان ميكنند و ساعت و ادكلن خارجي ميفروشند ، قضيه وقتي برايت جالب شد كه فهميدی كيسه خواب مال سربازهاي ارتش امريكاست ، كنجكاو شده بودی آن فروشنده دوره گرد آن را از كجا آورده ، ساعت را كه لب مرز كيلويي مي خریدند ممكن بود اين را هم از مرز ايران و عراق خريده باشد ؟ شماره تلفنت را به سمسار ها دادی تا هروقت سرو كله اش پيدا شد خبرت كنند. مي گفتند قرار است براي شان چاي صندوقي بياورد ، بالاخره يك روز تلفن كردند و تو به سختی و با عجله رفتی. کرد كاپشن آمريكائي سبز رنگي تنش بود شلوار سندبادي كردي گشادی هم پايش ، شال مشكي اكليلي به كمر بسته بود ، سبيل پرپشتش را رنگ كرده بود و موهاي بيرون خزيده از زير دستارش نشان مي داد موهايش را هم رنگ كرده

گفتی کیسه خواب رو از کجا خریدی پدر جان

گفت : از مرزعراق خریدم اصل آمریکاس

گفتی مگه شغلت چیه

گفت : دست فروشم ، قاچاق ميكنم ، چاي ، موز

یکی از سمسار ها گفت حاجی بگو قبل از اینکه قاچاقچي بشي چکار می کردی ؟
گفت : لوطي بودم

گفتی يعني چي ؟

گفت: توی عروسی ها می خواندم ، تمبك ميزدم

يكي از سمسار ها گفت : عاشيق بوده دیگه

گفت : نه عاشيق مال شما تركاس

گفتی مطرب بودی؟

گفت : آره ولی حالا توبه کردم و مطربی نمی کنم

گفتی چرا توبه کردی پدر جان؟

گفت : یک پسر دارم، زندانه

گفتی : حاجی اون هم قاچاق چی بود

گفت : نه اون دمکرات بود، توی خواب گرفتنش . حالا زندانه

سمسار گفت : پاي اينم توي منطقه كردستان از سرما سياه شده و مجبور شدن جفت پاهاش رو ببرن

گوشه سبيلش را جويد و به پاچه هاي خالي شلورت نگاه كرد

گفت : تو همون سرما ما الان ميريم از مرز چاي مي آريم موز مي آريم

گفتی قبل از اينكه بروی جبهه خودتان چاي كاري مي كرديد ، ولي وقتي ديديد همه كارخانه هاي چاي دارند ورشكست مي شوند زمين هايتان را فروختيد و آمديد تهران

گفت : چای نمیخوای؟ عطر و ادکلن هم دارم؟

گفتی اگه تخفیف بدی شاید مشتری شدم

گفت : کمتر صرف نداره

یکی از سمسار ها گفت : حاجی یک کلامه

شصت و نه هزار و هفتصد و پنجاه تومان را شمردی و دادی دستش گرفت بوسید و نشمرد و چپاندش توی جیب شلوارش هرچقدر سمسار ها اصرار کردند بخواند گفت : حوصله ندارم یاد پسرم افتادم

وقتي رفت يكي از سمسار ها گفت : از یکی از همین کردای دوره گرد شنیدم پسرش مرده ولی این هنوز باور نمی کنه

چايي كه برايشان آورده بود زياد خوب نبود . دوسه جور چایی را با هم قاطی کرده بودند. به سمسارها نشان دادی که چطور پلاستیک رویه صندوق چایی را باز کرده اند و دوباره با چیزی داغ چسبانده اند. كيسه خواب هم نو نبود. شروع كردی به شكافتنش. کنار زیپ درشت زنبوری جایی نزدیک زیر گلو سوراخ کوچکی بود که به طرز ماهرانه ای دوخته شده بود. از داخل محل پارگی هم آمده بود و مثل یک کورک بیشتر به چشم می آمد. از بیرون رد داغی بود که خوب کوک خورده بود. حتما پسر پیر مرد توی همین کیسه تیر خورده بود . بوي تنش در نسوج آن تنيده شده بود، حس اينكه ممكن بود مرده اي توي اين كيسه خواب بوده و شايد هم خونش به آن نشت كرده خواب را از چشم هايت گرفته بود. نشستی و لايه هاي به هم دوخته پارچه را از هم جدا كردی ولايه هاي پشم شيشه فشرده را از هم شكافتی ، ولي هيچ چيز نبود مثل همان باد خنكي كه گه گاه حس مي كنی از جايي از اتاقت مي وزد تمام درزها و منافذ را وارسي کرده ای ولي هر چه ميگردی چيزي پیدا نمی کنی. حالا داخلش ميخوابی براي فرار از آن نرمه باد لعنتي زيپش را تا زير چانه ات بالا مي كشی ولي هنوز هم سرما را توي پاهايت احساس مي كنی آنقدرکه انگشت كوچكت از سرما كرخت ميشود و هیچ دکتری هم نميداند چطور پايي كه ديگر وجود ندارد را مي شود گرم كرد
 

gorg nama

متخصص بخش
خب بياد! مثل بقيه كه تا مقر مي آن و وقتي مي فهمن از اونجا به بعد از دستشويي و آينه و سرويس بهداشتي خبري نيست بر مي گردن» و باز هر دو خنديديم. همان قدر كه از مليكا چيزی نمي دانستم رضا را مي شناختم. خيلي پيشتر از جنگ. خيلي پيشتر از آنكه به عنوان آقاي مهندس خبيري رئيس موسسه مان باشد. حتي پيشتر از آنكه فرمانده‌ي گروهانمان شود. هردو در يك دانشگاه درس خوانده بوديم. از همان اوايل جنگ با هم جبهه رفته بوديم و روزها و شبهايمان را با هم گذرانده‌بوديم تنها در مجروحيت‌ها كنار هم نبوديم و مرخصي‌ها. به اين ترتيب او كه مي رفت من مي ماندم و او كه مي ماند من و البته بسياري از مرخصي هايش را من جاي او مي‌رفتم تا مادرم بيش از حد دلتنگي نكند. رضا هم مثل من هيچوقت نه فرصت ازدواج پيدا كرد و نه به خانواده اش اجازه‌ي انتخاب داد. اصولاً شخصيت خاص او مانع از دخالت ديگران حتي پدر و مادرش در امور شخصي‌اش مي‌شد. اوقات فراغتش زمان جنگ شده بود شناسايي مقرهاي دشمن و شبيخون هاي شبانه، زمان صلح هم تفحص شهيدان و پاكسازي مناطق جنگي. شايد رضا در نظر ديگران مرد عجيبي بود. با آن هيكل تنومند و محاسن انبوه. با انگشتري عقيق درشتي كه هميشه بر دست راست داشت و پلاك شناسايي‌اش كه حتي زمان صلح نيز بر گردنش مي‌آويخت. با غيبت‌هاي گاه به گاهي كه در فواصل تفحص‌ها از جمع بچه ها داشت و هيچ كس نمي‌دانست در اين مدت كجاست و چه مي‌كند حتي من. به قول دوستان احتمالاً در غار حرايش به عبادت و راز و نياز مي‌پرداخت. در سمت رئيس زمين تا آسمان با سمت فرماندهي اش در گروه تفحص تفاوت داشت. هرگز كسي در موسسه فريادش را نشنيده بود، هيچ كارمندي را به سختي توبيخ نكرده‌بود و جز در موارد ضروري به كسي دستور نمي‌داد. اما در منطقه رضاي ديگري بود. فرماندهي بود سختگير و خشن كه اگر قدمي به اشتباه مي‌رفتي، اگر ذره‌اي از مسووليتت شانه خالي مي‌‌كردي به سختي توبيخت مي‌كرد. مي‌گفت: «اين خاك مقدس است. اينجا حرم يار است. اينجا همان طور موسي است». هرگز نديده بودم با پوتين در منطقه راه برود. نرسيده به مقر پوتينها را مي‌كند و كناري مي‌انداخت و براي خودش زمزمه مي‌كرد: «فخلع نعليك! انك بالواد المقدس طوي». رضا براي ديگران هرچه بود براي من از برادر نزديك‌تر بود و از پدر مهربان‌تر. نه تنها دوست بوديم كه چشم و گوش هم شده بوديم. از دو برادر به هم نزديك‌تر بوديم كه سر و كله‌ي‌ اين دخترك پيدا شد.

رضا خنديد و گفت: «گفته فردا حضوري خدمت مي‌رسم تا شرايط و مقدمات را بدانم. حالا چه طور فردا بهش بگم كه خانوم محترم اونجا يك منطقه‌ي نظاميه كه اين وقت سال پشه نمي‌تونه از شدت گرما توش پرواز كنه؟». من صدايم را نازك كردم و با عشوه گفتم: «وا! خب اين كه چيزي نيست برادر رضا! من با خودم بادبزن مي‌آرم.» . رضا به قهقهه خنديد و گفت: «خوبه نگفتي كولر گازي مي‌آرم!». با اين حرف شليك خنده مان به هوا رفت.

دخترك بسيار آراسته و موقر روي صندلي نشست. به سرعت از دفتر بيرون دويدم. رضا در آبدارخانه براي خودش چاي مي ريخت. عادت داشت هميشه خودش چايش را بريزد. هيچوقت نمي‌گذاشت آبدارچي موسسه برايش چاي ببرد. مش ابراهيم هميشه سر اين موضوع از رضا گله داشت. تا مرا ديد گفت: « شما يه چيزي بهش بگين آقا مرتضي! آخه رئيسي گفتن. مرئوسي گفتن. اينطور كه نمي شه كه. پس منو براي چي استخدامم كردين حاجي؟» . رضا خنديد و با محبت به شانه اش كوفت: « به خاطر صفات مشدي!» و چايش را با دو حبه قند هميشگي برداشت كه دست روي شانه اش گذاشتم و به اتاقش اشاره كردم. مش ابراهيم كنار من ايستاد و در حالي كه دور شدنش را نگاه مي‌كرد گفت « مرتضي! به خدا اين مرد جواهره. خودش حفظش كنه». خنديدم و گفتم:.«براي كي؟ براي من؟». مش ابراهيم سري تكان داد و خنديد. گفتم: «حالا رئيسمون نمي‌ذاره براش چايي بريزي واسه ما هم نمي‌ريزي؟».

به سرعت چاي داغ را سركشيدم و به اتاق رضا رفتم. بوي خوش عطر دخترك هواي اتاق را سنگين كرده بود. رضا با سري فرو افتاده و ابرواني گره خورده به حرفهايش گوش مي‌كرد.

- شما توي دانشگاه هم اين رو گوشزد كرديد كه بسياري از خانوم‌ها به دليل رقت احساساتشون به محض شنيدن حرف‌هاي شما براي اومدن به مناطق جنگي به شما مراجعه كرده اند و باقي قضايا. اما باور كنيد من عزمم راسخ است. اگر شما هم منو با خود نبريد با گروه ديگه‌اي مي رم.

رضا سرفه‌اي كرد و از پنجره به دورها نگاه كرد.

- من خدمتتون عرض كردم خانوم سجادوند كه شما مي‌تونيد با كاروان‌هاي زيارتي تشريف ببريد. اجازه بديد ما اين منطقه را پاكسازي كنيم بعد با خيال راحت براي ... براي يافتن گمشده‌تون بريد.

دخترك پا عوض كرد. برق كفش‌هاي سياهش چشم را مي‌زد. چادرش را مرتب كرد و با طمانينه پاسخ داد: « ببينيد حاج آقا! اين سفر براي من خيلي مهمه. من نمي تونم همه‌ي دلايلم رو اينجا خدمتتون بگم. اگر شما از اين مي ترسيد كه من هم نيمه راه خسته بشم و زحمت برگردوندنم به دوش شما بيفته مطمئن باشيد كه اينطور نخواهد شد. به فرض محال هم كه اينطور باشه من همه‌ي هزينه‌ها و خسارات احتمالي رو تقبل مي‌كنم. خوبه؟ صورت رضا يك لحظه تيره شد. براي اولين بار سر بلند كرد و به دختر نگاه كرد. در نگاهش برق شماتت و خشم را ديدم. مي‌دانستم كظم غيظ مي‌كند. با صدايي بم و خفه گفت: «من از هزينه و خسارت حرفي نزدم. من از گلهايي حرف مي زنم كه در دل اون خاك‌ها دفن شده اند. بي كفن و بي وطن و شايد اين اولين و آخرين باري باشه كه كسي دنبالشون مي گرده و سراغشون رو مي گيره».صورت دخترك سرخ شده بود. چادر را محكم‌تر روي صورتش كشيد و با صدايي لرزان گفت:«نامزد من هم يكي از همين...» و حرفش را نيمه كاره فرو خورد. لرزش شانه‌هايش به رضا فهماند كه سخت رنجيده‌است. با كلافگي نگاهم كرد. شانه بالا انداختم. صداي رساي دخترك سكوت را شكست.

- من مصرم كه با شما به اين سفر بيام. ظاهرا نتونستم شما رو متقاعد كنم. با اين وجود مي تونم بپرسم فرمانده‌ي شما كيه؟ شايد ايشون شرايط و دلايل منو بهتر درك كنند.

بي اختيار خنده‌ام گرفت. با ديدن چهره‌‌ي برافروخته‌ي رضا خنده‌ام را فرو خوردم و براي اولين بار به حرف آمدم: «مي‌بخشيد. حاج رضا خودشون فرمانده‌ي گروهان هستند. به ايشون در اين زمينه اختيارات تام داده شده».
دخترك آهي كشيد. دسته‌هاي كيفش را در مشت فشرد. از روي مبل بلند شد و بي كلامي به سمت در رفت. رضا يك‌باره صدايش كرد:

- خانوم! لطفا چند لحظه بنشينيد.

دخترك برگشت و به استفهام نگاهمان كرد. چشم هاي روشنش از من به رضا چرخيد.

- حالا به عنوان فرمانده مي تونم دلايلي رو كه مي خواستيد شرح بديد بدونم؟

سرخي شرم بر گونه‌هاي دخترك دويد. يك لحظه به من نگاه كرد و بعد به رضا. معناي نگاهش را هر دو به وضوح دانستيم. از اتاق خارج شدم تا راحت‌تر گفتگو كنند. فكر مي‌كردم رضا حتما به من خواهد گفت!

نگفت!

بعدها مليكا اشك هايش را با سرانگشتانش ستُرد و برایم تعريف کرد: «انسان مومن و مبارزي به نظر مي‌رسيد. اواخر جنگ بود که از من خواستگاري كرد. بي تأمل پاسخ مثبت دادم. پدر اما به دلیل خون اشرافی و وابستگی اش به دربار سابق به شدت مخالفت کرد».

سيگاري آتش زدم و دودش را از دهان به بيرون فرستادم.

- چرا عازم جبهه شد؟

مليكا درچشم هايم نگاه كرد. مثل وقتي كه رضا نگاهم مي‌كرد تنم لرزيد و سرد و گرم شدم. گفت: «چه اهميتي داره؟ شايد راضي نباشه من بهت بگم. بگذار آبروش محفوظ باشه».از وراي دود سيگار نگاهش كردم. چقدر شبيه رضا حرف مي‌زد. انگار در همين چند ماه همسفر شدن با او همه‌ي خصوصياتش را به خود گرفته بود.

- مي خوام بدونم.

و با سرسختي در چشم هايش خيره شدم. كنجكاوي را در چشمهايم مي خواند. لبان خشكش را با زبان تر كرد و آهي كشيد: «راستش هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه چه شد كه پدر يكباره بعد از اونهمه دعوا و مرافعه و تنها با يك گفتگوي خصوصي با مهديار به ازدواجمون رضايت داد. بعدها وقتي رفتار دو گانه اش رو ديدم پي به اهدافش بردم. در خانه نماز نمي خوند. خيلي از مقدسات رو به تمسخر مي‌گرفت. برعكس در مجامع عمومي مسلمان‌تر از او پيدا نمي شد. به عنوان مهندس ماشين‌ها و ادوات جنگي راهي جبهه شد. مي‌گفت براي تضمين آينده‌ي شغلي‌اش ضروريه. مي‌گفت بايد از جبهه هم يه عكس يادگاري داشته باشه به عنوان مدرك. پدر هم با او موافق بود. در واقع به داشتن چنين داماد دور‌اندیشی افتخار مي‌كرد. خوب با هم جور بودند». با اين حرف ابرو در هم كشيد و با تنفر سرتكان داد.

بي اختيار نعره زدم: «تو چي گفتي؟ قبول كردي كه با ما بياد؟»

-آره!

-حاجي! جان مادرت! گرفتي ما رو؟

خنده اي كرد: «نه به جون مرتضي!»

با دلخوري از روي صندلي بلند شدم تا به اتاق خودم بروم. در ميان چارچوب برگشتم و گفتم: «حاجي! جان من چي گفت كه گذاشتي بياد؟»

باز هم خنديد و گفت:« چه اهميتي داره؟ شايد راضي نباشه من بهت بگم». خواستم جوابش را بدهم كه فريادهاي مردي در راهرو پيچيد: «اين حاجي اي كه ميگين كجاست؟ اين مرتيكه كجاست؟» هر دو بهت زده به هم نگاه كرديم. من به سمت راهرو دويدم. پيرمرد شيك پوشي در حالي‌ كه فرياد مي‌زد عصا زنان پيش مي‌آمد.

- كجاست اين مرتيكه‌ي قرمدنگ؟

چند نفر از همكاران سعي داشتند بازويش را بگيرند و آرامش كنند كه صداي رساي رضا متوقفشان كرد.

-با من كار دارين آقاي محترم؟

پيرمرد عصايش را به سمت رضا نشانه گرفت و فرياد زد: «مرتيكه! تو فكر مي‌كني كي هستي؟ دامادم رو كه به كشتن داديد و دخترم رو بيوه كردين بس نبود؟ حالا مي خوايد دخترم رو هم ازم بگيرين؟ چي توي گوش اين دختر معصوم خوندي كه مي خواد بياد منطقه‌ي مين گذاري شده رو ببينه؟» رضا در حالي كه به اتاقش اشاره مي كرد گفت « بفرماييد داخل اتاق تا با هم صحبت كنيم». پيرمرد با خشم فرياد زد: «من با امثال تو هيچ حرفي ندارم. امثال تو با همين ده من ريش و ده تا انگشتر عقيق توي دستتون هستيد كه اين مملكت رو داغون كردين. همين شماهاييد كه...»رضا نگاه نافذ و منكوب كننده‌اش را در چشمهاي پيرمرد دوخت.

-درست صحبت كنيد آقاي محترم. اگر حرفي داريد من در خدمتتون هستم. چند لحظه بشينيد تا آروم شيد بعد صحبت مي كنيم.

پيرمرد يكباره به سمت من چرخيد. شايد چون تنها من در آن جمع ريش نداشتم. همان صبح زده بود. هر وقت عازم منطقه مي‌شديم مادرم مجبورم مي‌كرد ريشهايم را بزنم تا وقتي برمي‌گردم به قول خودش شبيه غول‌ بياباني‌ها نباشم.

-آقا من بد مي‌گم؟ نه؟ بد مي‌گم؟ اين آقا با اين هيات رفته توي دانشگاه دختر من. سر كلاسشون يك مشت چرت و پرت گفته و اين دختر احساساتي رو خام كرده...

به زحمت جلوي خنده ام را گرفتم. سرفه اي كردم و سر تكان دادم: «خب پدر جان! ايشون اشتباه كرده اما دختر شما چرا خام شده؟»

سنگيني نگاه عصباني و سرزنش بار رضا را بر خودم حس كردم اما به رويم نياوردم. زير بازوي پيرمرد را گرفتم و به سمت اتاقم كشاندم.

- اي آقا! چي بگم كه اين دختر منو پير كرد. اون از ازدواجش كه...

در اتاق را که مي‌بستم رضا يكبري نگاهم كرد. دستهايم را از طرفين باز كردم و شانه بالا انداختم. انگشتش را سمتم تكان داد و زير لب چيزي گفت كه نفهميدم.

همه‌ي لوازم و مايحتاج سفر را بار كرده بوديم. خنديدم و گفتم: «بچه ها حالا خانوم با ده تا چمدون و ساك وارد مي شه. مي‌گين نه تماشا كنين!» همه خنديدند. منتظر رضا بوديم كه روي سكوي جلوي قرارگاه نشسته بود. بدون كت و شلوار در آن لباسهاي خاكي مهيب‌تر به نظر مي‌رسيد. به قول بچه‌ها وقت برگشتن امكان نداشت كسي بشناسدش. كنارش نشستم.

- رضا جان چرا دل دل مي كني حاجي؟ با اون بابايي كه من ديدم اين دختره نمي‌آد. با بي تفاوتي گفت: «در هر حال پنج دقيقه‌ي ديگه هم صبر مي‌كنيم كه مديونش نباشيم».

-ولي نبايد قبول مي‌كردي مسووليتش رو. بابا اين دختره توي پر قو بزرگ شده. نديدي مگه سر و وضعشو؟ اين عمرا بتونه يه روز تاب بياره. درست همان وقت سياهي چادرش را كه از در وارد شد ديدم. با دهان باز نگاهش كردم. به همان آراستگي چند روز قبل بود. با همان چادر براق و بي چروك. با همان مقنعه‌ي مشكي كه چشمهاي درشت و روشنش را درشت‌تر نشان مي‌داد. تنها يك ساك سفري كوچك با خود حمل مي‌كرد. بي اختيار گفتم: «بابا اين كارش درسته! اما آخه با اين سر و وضع نمي‌آن منطقه جنگي كه!». با سقلمه‌ي رضا به پهلويم ساكت شدم و جلو رفتم تا ساكش را بگيرم.

هواي داخل مقر به شدت گرم بود. تنها كولر گازي محوطه كار نمي‌كرد و پشه ها در گرمي هوا بيداد مي‌كردند. گردنم به شدت به خارش افتاده بود. رضا خنديد: «پشه چو پر شد بكشد فيل را». با لحني تهديد آميز گفتم: «خدا نكشدت حاجي كه اين دختره رو وبال گردنمون كردي. نمي تونيم با زيرپوش باشيم. نمي تونيم خودمون رو هروقت خواستيم بخارونيم. آخه اينم شد زندگي؟» باز هم خنده‌اي كرد و از اتاق بيرون رفت. خودم را روي تخت فنري انداختم و بالش را زير سرم مچاله كردم كه صداي نعره‌اش به گوشم رسيد.
- به چه حقي پوتينها رو واكس زدي؟ به چه حقي لباسها رو شستي؟ از كي اجازه گرفتي؟

فكر كردم كدام احمقي اين همه زحمت كشيده آن هم براي چنين فرمانده اي؟! پوزخندي زدم و براي روح بنده خدايي كه مورد توبيخ قرار گرفته بود طلب آمرزش كردم كه صداي ظريف و بغض آلوده‌اي از جا پراندم.

- ببخشيد! به خدا نمي دونستم ناراحت مي‌شيد. خواستم اجري ببرم. حالا كه زحمت سفرم به دوش شما است...

سرم را از پنجره بيرون بردم. رضا مشت گره كرده‌اش را مي‌فشرد. صورتش كبود شده بود. تشت لباس‌ها از روي لبه‌ي تنها حوض كوچك حياط قرارگاه واژگون شد و همه‌ي لباس‌هاي درونش روي زمين ريخت. درست در يك لحظه هر دو خم شدند و دست دراز كردند و به همان سرعت پس رفتند. رضا زير لب لا‌اله‌الا‌الله گفت و از ميان دندان‌ها غريد: «بريد تو خانوم! اين يه دستوره! از اين به بعد هم فقط دستوراتو اجرا مي كنين. اينجا هيچ كسي سر خود و بي اجازه كاري نمي كنه!» دخترك به سرعت به درون ساختمان دويد. رضا غرغر‌كنان لباس‌ها را برداشت و توي تشت انداخت. آستين‌ها را بالا زد و با دست‌هاي بزرگش به جان لباس‌ها افتاد. فرياد زدم: « حاجي! بيام كمك؟» يك لحظه به سويم نگاه كرد و يكباره فرياد كشيد:« مرتيكه تو مگه نمي‌خواستي بخوابي؟ از اون موقع تا حالا پاي پنجره‌اي؟» و لباس خيس را با قدرت تمام به سويم پرتاب كرد.

نزديك ظهر بود. خستگي و تشنگي امانم را بريده بود. اولين روز جستجو هميشه سخت‌ترين روز بود. بعد از چند ماه خوردن و خوابيدن يك روز طاقت فرسا آن هم در دل اين كوير بي آب و علف با آفتابي كه تا مغز استخوان آدم را مي‌سوزاند تاب و توان هر آدمي را مي‌گيرد. دخترك در پناه آلونكي كه درست كرده بوديم نشسته بود. حاجي قدم زدنش را در محوطه قدغن كرده بود. مدام بلند مي‌شد و در همان مربع كوچك چند قدم راه مي‌رفت و باز مي‌نشست. خيلي دلم مي‌خواست صورتش را ببينم. مي خواستم بدانم هنوز از سايه‌ي چشمها و سرخي گونه‌هايش چيزي مانده است؟ مي خواستم بدانم اينجا هم زبانش همانقدر تيز است و عزمش همانقدر استوار؟ رضا با دقت زمين را جستجو مي‌كرد. لودر را چندين كيلومتر آنطرف‌تر رها كرده بوديم. حاجي صلاح نديده بود همراه بياوريمش. اگر با يك مين به هوا مي‌رفت تنها وسيله‌ي كندنمان را از دست مي‌داديم. كنارش روي زمين زانو زدم

-حاجي بچه‌ها خستن...

صورتش را از زمين برداشت. محاسنش رنگ خاك به خود گرفته بودند. با خستگي خنديد: «منظور از بچه ها خودت بودی نه؟» و بلند شد. خاك لباسش را تكاند و فرياد زد: «علامت بذارين و جمع كنين بريم يه چيزي بخوريم. نماز رو هم همينجا مي‌خونيم. برادرا آب كمه تو وضو گرفتن مراعات كنين». نزديك چادر كه رسيديم بي اختيار از حركت مانديم. دخترك توي چادر نبود. رضا هراسان چشم گرداند. من هم. ديدمش كه از پشت چادر به سمت تپه‌ها مي رفت. با انگشت نشانش دادم. رضا به سرعت و نعره زنان دويد. به روي بقيه كه نگاهم مي كردند خنديدم و گفتم: «خدا بهش رحم كنه! حاجي جفت گوشاشو مي بره مي‌ذاره كف دستش!» هيچكس نخنديد. همه با نگراني به آن دو كه شبيه دو خط باريك ديده مي‌شدند نگاه ‌كردند. زماني كه برگشتند لرزش اندام دخترك حتي در چادر سياه هم به وضوح ديده مي‌شد. حاجي آن روز لب به غذا نزد. كنسروش را همانطور باز نشده روي خاكها رها كرد و رفت. به سمت دخترك نگاه كردم كه گوشه‌اي نشسته بود و در دفترش چيزي مي‌نوشت.

-خانوم! حاجي ما توي منطقه خيلي سختگيره. شما ببخشيد. مسوولتيش خدايي سنگينه. اينه كه...

دخترك لب گزيد و آهسته گفت: «تقصير من شد اما فكر كردم آن منطقه را پاكسازي كرده‌ايد». سر تكان دادم.

- درسته ولي شما به اين منطقه آشنا نيستيد. تازه تا وقتي اينجا حاجي دستور نده كسي حق جدا شدن از بقيه رو نداره. شما كه زنيد و ...

با ديدن نگاه سردش حرفم را فرو خوردم و سر به زير انداختم.

-مي‌تونم يه سوالي بپرسم؟ كجا داشتين مي‌رفتين؟

چشمهايش برقي زدند.

-راستش يه حس عجيبي منو بالای اون تپه ها مي‌كشوند. نمي دونم چي. اصلا نمي دونم. آقا رضا هم كه به حرف من گوش نمي كنن. حس مي كنم جسد مهديار اونجاس.

با تعجب نگاهش كردم. آب دهانم را فرو دادم و پرسيدم: «از كجا اينقدر مطمئنيد؟»

سر تكان داد و گفت: «نمي‌دونم. نمي‌دونم. نپرسيد».

سر و كله‌ي رضا كه از دور پيدا شد فهميديم وقت ادامه كار است. موقع خارج شدن از چادر به سويش چرخيدم.

-براي چي دنبال جسدش مي‌گرديد؟ البته اگه فضولي نيست.

با شرم سر تكان داد و با لكنت گفت: «زياد خوابش رو مي بينم. انگار كه آرامش نداره. مي‌خوام پيداش كنم تا... تا لااقل...» به سرعت گفتم: «ببخشيد! انگار سوال سختي بود. مهم نيست» و از چادر خارج شدم و دويدم تا به گروه ملحق شوم.

باز هم صداي فرياد رضا از آشپزخانه به گوش مي‌رسيد. ديگر دعواهاي بين او و دخترك برايمان عادي شده بود. در اين چند روزه بارها دخترك را توبيخ كرده بود. روز اول دخترك ترسيده بود و كوتاه آمده بود اما اين بار جواب‌هاي دندان شكني كه به رضا مي‌داد تحسين همه را برانگيخت. همگي پشت پنجره‌ي آشپزخانه جمع شده بوديم و گوش مي‌كرديم.

- خانوم محترم! من به چه زبوني بگم اينجا هركسي كار خودش رو مي كنه. اين لندهور ها اگه غذا بخوان خودشون مي‌آن داغ مي‌كنن ميخورن. اينجا كسي براي كسي غذا نمي‌پزه. مگه اومدين اردوي تفريحي؟

پقي زدم زير خنده كه ده تا دست دراز شد و دهانم را بست. يكي از پشت محكم زد توي سرم.

-هيس! مي خواي مجبورت كنه صد دور كلاغ پر بري؟

-مي دونم شما فرمانده‌ي اينجا هستين. همه‌ي اينها رو صد بار گفتين. من هم از حفظ شدم. شما فكر مي‌كردين من دووم نمي آرم آوردم. حالا هم مي‌خوام اون كاري رو بكنم كه بايد. من مي‌خوام كار كنم. نمي‌خواين يك ذره از اجري كه می‌برید به من برسه؟

عبدلله زير زيركي خنديد و گفت: «آره والله خوب دووم آورده! شده يه پوست استخون از دست اين فرمانده! طفلي دختر مردم گير كي افتاده!» و همه با دندان‌هاي به هم فشرده از ترس فرمانده خنده‌هايمان را خفه كرديم.

-من حرف آخرم رو مي‌زنم و ديگه تكرار نمي‌كنم. شما هيچ وظيفه‌اي نداريد. فقط خواهشا زير دست و پاي ما هم نباشيد. من كه نمي تونم بيست و چهار ساعته مراقبتون باشم.

-اگه منظورتون پريروزه كه من فكر مي‌كردم اون منطقه رو پاكسازي كردين. مگه اينكه به كار خودتون اطمينان نداشته باشين.

يكباره عبدالله سوتي كشيد. محمود دستهايش را به هم زد و فرياد كشيد: « خانوم دم شما گرم!» محكم زدم توي سرشان.

-اي بدبختها! آخر نتونستين جلوي زبون صاب مرده‌تون رو بگيرين. ده دربرين ديگه! وايستادين بياد؟

صداي جيرجيرك‌ها لحظه‌اي قطع نمي‌شد. رضا با خستگي خودش را روي تخت انداخت.

- هيچي! امروز هم هيچي! انگار خدا نمي خواد تو اين سفر دستمون پر باشه.

كنار ديوار چمباتمه زدم و گفتم: «مي گم حاجي! به حرف اين دختره گوش كن! بالای اون تپه رو بكن. شايد گمشده‌ي اين بنده خدا اونجا باشه! ها؟» جوابي نداد. فكر كردم خوابش برده. بلند شدم كه آهسته گفت: «مرتضي! جان خودت سيگار مي خواي بكشي به جاي كله‌ات كل هيكل مبارك رو ببر بيرون باشه؟ دودش اذيتم مي‌كنه!». زير لب غر زدم:« حالا كي خواست سيگار بكشه؟» و سيگارم را گوشه‌ي لبم گذاشتم و از در بيرون رفتم. پشت محوطه جاي دنجي داشتم كه مخصوص سيگار كشيدن من بود. يك حياط خلوت كوچك با يك نيمكت كه مي توانستم رويش لم بدهم و به ستاره ها نگاه كنم كه در كوير درخشان‌تر به نظر مي‌رسيدند. هنوز ساختمان را دور نزده بودم كه چشمم به چادري سپيد افتاد. دخترك سر بر سجاده گذاشته بود. آهسته عقب گرد كردم. در دل دعا كردم دود سيگارم را حس نكرده باشد. وارد اتاق كه شدم رضا چرخي زد و زير لب غريد: «بازم كه برگشتي تو؟». خودم را روي تخت انداختم.

-دختره داشت پشت محوطه نماز مي‌خوند. همچين رفته بود سجده كه انگار راز و نيازش تمامي نداشت. آخه مگه اتاق رو ازش گرفتن؟ اه! گيري افتاديم ها!

يكباره از جا جست.

- يك ساعت پيش هم كه من ديدمش سرش به سجاده بود. نكنه بلايي سرش اومده؟ شايدم خوابش برده سر سجاده. خوب نيست تا صبح اونجا باشه...

چشمهام از تعجب گرد شدند. نيشم باز شد.

- ما رو باش كه...! فرمانده؟ شما هم افتادي تو كوزه؟

يقه‌ي لباسم را گرفت و بالا كشيد.

- جاي اين جفنگيات بيا بريم ببينم چيزيش نباشه. گيري افتادم. عجب غلطي كردم مسووليت قبول كردم.

از در اتاق كه بيرون رفتيم. دخترك سجاده زير بغل در راهرو بود. سلام كرد. هر دو به لكنت افتادیم.

- س... س... سلام.

من زودتر دست و پايم را جمع كردم و پرسيدم: «شما كجا بوديد؟ كم‌كم داشتيم نگران مي‌شديم». دخترك با شرم سر به زير انداخت.

- سر سجاده خوابم برده بود. خدا رو شكر كه بيدار شدم. اينجا شغال و گرگ هم داره نه؟» بي اختيار گفتم: «ب... بله داره». رضا ضربه‌ي محكمي به پهلويم زد. درد در شكمم پيچيد.

- نه! نداره! خيالتون راحت باشه. تازه ما هستيم و...

كه رضا مرا به داخل اتاق انداخت و در را بست.

ديگر به حضور دخترك عادت كرده بوديم. به قول بچه‌ها در همين يك هفته به خوبي از پس اخلاق گند فرمانده برآمده بود. ديگر نه تنها مسخره اش نمي كرديم بلكه با تحسين از او حرف مي زديم. همه مي‌دانستيم رضا تا زمان پيدا شدن شهدا بد‌اخم و سختگير باقي خواهد ماند. هميشه همينطور بود به خصوص وقتي با وجود جستجو‌هاي طولاني به نتيجه‌اي نمي‌رسيديم عصباني‌تر و كلافه‌تر مي‌شد. روزهاي پاياني ماموريت ديگر نمي‌شد با او حرف زد. همه از ته دل اميدوار بوديم كه خدا پاسخ راز و نيازهاي مادران چشم‌انتظار را بدهد و پيدايشان كنيم. دخترك مثل هر روز بي هيچ بهانه گيري دنبالمان آمد. علي رغم همه‌ي تهديد‌هاي فرمانده برايمان با آنچه ذخيره در انبار مقر داشتيم غذا مي‌پخت و با خود مي‌آورد. همه از اينكه مجبور نبوديم كنسرو بخوريم خوشحال بوديم به جز رضا كه لب به غذاي دخترك نمي‌زد. به رضا نگاه كردم. دخترك را كه دورها نماز مي خواند مي پاييد.

-خب مي‌ذاشتي بره پشت تپه بخونه راحت باشه. جوابي نداد و دوباره سرگرم كار شد.

-رضا! مي‌گم بهش پيشنهاد كن برگرده.

يك لحظه صورتش را بالا آورد و نگاهم كرد. بعد از مدتي مكث پرسيد: «چرا؟» كلنگ را انداختم و نزديكش ايستادم.

-چرا؟ خودت نمي دوني چرا؟ نمي بيني؟

با صدايي كه از خشم مي لرزيد غريد: «خودش خواست! مگه من محبورش كرده‌بودم؟». با تعجب نگاهش كردم: «چرا اينقدر عصباني هستي رضا؟ خب حالا كه آمده گناه كه نكرده! به قدر كافي هم مونده. بيشتر از اين موندنش صلاح نيست. خودت مي دوني اينجا جاي مناسبي براي يك زن نيست. اون‌ هم او...

-مگه اون چه فرقي با بقيه داره؟

يكباره روبرويم ايستاد. صدايش به طرز عجيبي بم و خفه بود. با چشمهاي نافذش نگاهم كرد.

-دوستش داري مرتضي؟

خون به صورتم هجوم آورد. گلويم را صاف كردم و غريدم: «درسته كه فرماندمي و حرمتت واجب ولي ديگه حرف بي خود نزن» و به سرعت كلنگ را برداشتم و از او دور شدم.

رضا غيبش زده بود. هر شب چند ساعتي بيرون مي‌رفت و با خودش خلوت مي‌كرد ولي اين اواخر غيبتهايش طولاني شده بود تا آن‌ شب. بعد از دعاي توسل كه قرآن هم سر گرفتيم رضا مثل هميشه با صداي گرمش براي خودش خواند و اشك ريخت. بچه‌ها هم دورش جمع شدند. دخترک يك لحظه داخل اتاق سرك كشيد و بعد پشت در نشست. ديدمش كه به ديوار تكيه داد و كتاب دعا را باز كرد. در يك لحظه چشمم به چشم‌هاي رضا افتاد كه همان مسير را نگاه مي‌كرد. به سرعت سر به زير انداختم تا نگاهم را نبيند. دعا كه تمام شد هق هق رضا بيشتر شد. ما همه ضجه‌هايش را مي‌شناختيم. گريه‌هاي رضا معركه بود مثل خنده هايش. اصلا خيلي‌هايمان با گريه‌ي او گريه مي‌كرديم و با قهقهه‌اش مي‌خنديديم. وقتي ضجه مي‌زد ديگر هيچ چيز نمي‌فهميد اما اين بار ضجه‌هايش سوزناك‌تر از هميشه بود. نديده بودم وقت گريه بلند بلند حرف بزند اما اين بار چنان بلند ناله مي‌كرد كه همه با تعجب به هم نگاه كرديم. دخترك هم با چشمهايي متعجب و حيران نگاه مي‌كرد. به خود كه آمد از مقر بيرون زد و رفت. نزديك ظهر كم‌كم نگران شديم. سابقه نداشت رضا اينهمه وقت ما را بي خبر بگذارد. همه‌ محوطه نزديك مقر را گشتيم اما پيدايش نكرديم. بدون او نمي‌توانستيم به كار ادامه بدهيم. دخترك كنار پنجره ايستاده بود و به دورها نگاه مي‌كرد. به عبدالله اشاره كردم:« من مي‌رم دنبالش. مي‌شناسينش كه حتما يه جايي با خداش خلوت كرده. شما ها همينجا باشين...». دخترك با صدايي آرام گفت: «دارد مي‌آيد» و با انگشت نقطه‌اي را آن دورها نشان داد. سر و رويش به طرز بدي ژوليده و خاكي بود. محاسنش مثل موهاي كم پشت سرش پريشان شده بود. چشمهايش دو كاسه خون بود. كاسه‌اي آب به دستش دادم: «مومن! كجا رفتي نصفه شبي؟ همه رو نگران كردي؟». پاسخي نداد. دستش را به زانوانش گرفت و روي زمين نشست. هيچوقت اينطور نمي‌نشست حتي در سخت ترين شرايط. اما اين بار از كمر شكست و به ديوار چنان تكيه داد كه انگار اگر نبود فرو مي‌افتاد. نگاهش كردم. پرسيدم: «رضا؟ مي‌دونم ناراحتي از اينكه دست خالي بر مي گرديم ولي به خدا تو همه تلاشتو كردي. بچه ها هم همينطور...» با كلافگي سر تكان داد و با دست اشاره كرد كه از اتاق بيرون بروم. لرزش شانه‌هايش نشان از گريه اي مي‌داد كه به زحمت فرو مي‌خوردش تا به هق هق مردانه و آشنايش تبديل نشود. در را بستم و به دخترك كه نگران و مضطرب نگاهم مي‌كرد اشاره كردم كه حالش خوب است.

نمي‌دانستم كجا هستم. انقدر راه رفته بودم كه پاهايم متورم شده بود و دردناك. فرياد زدم: «رضا! كجايي؟». صدايم در سكوت سرد بيابان پيچيد. چشمهايم ديگر جايي را نمي‌ديد. در تاريكي محض به سر مي‌بردم. باتري چراغ قوه‌ام خيلي وقت پيش تمام شده بود. ماه در پس ابرها پنهان شده بود و نمي‌توانستم عقربه‌هاي ساعت مچي ام را ببينم.انديشيدم:« بي خود راه افتادم تا پيداش كنم. رضا اين بيابانو مثل كف دست مي‌شناسه. من چي؟ اگه گم و گور بشم كي به دادم مي‌رسه؟ عجب غلطي كردم». صدايي ضعيف رشته افكارم را بريد. به سرعت به سمت صدا دويدم. رضا بود كه ضجه مي‌زد. ضجه هايش را مي‌شناختم.

- اي خدااااااا! اي خدااااا! مگه من چه گناهي كرده بودم كه اين سرنوشت رو برام مقدر كردي؟ كم دنبالت گشتم؟ كم صدات كردم؟ آخه مذهبت رو شكر! معرفتت رو شكر! آخه اين بود قرارمون؟ مگه كم ضجه زدم گفتم الغوث الغوث؟ مگه كم زار زدم كه منو بخواه... منو بخواه.. منو ببر؟ مگه كم دسته گلاتو از زير خاك بيرون كشيدم؟ مگه كم خودم رو به بر و بيابونا زدم تا بلكه بطلبيم؟ تا بلكه مولا دستمو بگيره و ببردم؟ حالا اينه جوابم؟ اينه؟ د آخه مگه دست من بود؟ د آخه مگه دست من بود كه مهرش توي دلم نشينه؟ د آخه خودت فرستاديش. نگو نه! جون آقا نگو نه! خوب جوابي بهم دادي.خوب!
بقيه‌ي كلامش در هق هق شكست. صلاح نديدم جلو بروم. همانجا نشستم و در سكوت گوش دادم. هيچوقت رضا را در اين حالت نديده بودم. بي اختيار من هم گريه ام گرفت‌. لختي بعد نعره‌اش زمين كوير را لرزاند. فكر كردم اين نعره را اگر وقتهاي عادي مي‌كشيد سنگ روي سنگ بند نمي‌شد.

-جواب اونهمه استغاثه‌ي من اينه؟ كه جاي عشقت رو با عشق اين دختر عوض كني؟ كه به جاي تشنه‌ي جام وصل تو بودن تشنه‌ي نگاه اون باشم؟ د آخه اين نبود قرارمون خدااا! آخه من چه گناهي كرده بودم كه اينطوري جوابم كردي؟ من شهادت مي خواستم. به پير به پيغمبر من به درد زندگي نمي‌خورم. به جدم قسم من به درد اين دختر نمي‌خورم. د آخه پس مهرشو بيرون بنداز از اين دل لامصب. مگه من چيز زيادي ازت مي‌خوام؟ مي‌خوام نجاتم بدي از اين برزخ. همين...

گوشهایم بي‌اختيار تيز شدند. باور نمي‌كردم كه رضا عاشق دخترك شده باشد اما شده بود. شنيدن گريه‌هاي چنين مردي كار راحتي نبود. بلند شد. با لگد خاك‌هاي دور و برش را به هوا فرستاد و نعره زد: «به روح پاك حسنيت قسم. به جان فاطمه‌ات قسم. به مولا قسم اگه جوابمو ندي پامو بذارم تو مقر رك و راست همه چي رو بهش مي‌گم. مي گم من، حاج رضا خبيري، مرد چهل ساله‌ي عاقل و بالغ كه تمام عمر سجاده آب مي‌كشيدم و تسبيح مي‌انداختم، من با اين همه ادعا عاشق تو يه الف دختر شدم. با حاج رضا گفتنت ديوونه‌ام كردي، خدامو ازم گرفتي، ايمانم رو سست كردي، زندگيم رو جهنم كردي. می‌گم خدا که ما رو نخواست بذار برای تو بمیرم! می رم می‌گم د آخه تو لعنتي از كجا پيدات شد؟ من كه داشتم زندگيمو مي‌كردم! من چه آزاري به تو رسونده بودم؟ به خدا اون با مرتضي خوشبخت‌تر مي‌شه من بهت قول مي‌دم...اي خدا! مي‌شنوي؟ مي‌شنوي؟

اشكهايم صورتم را خيس كرده بود. آهسته از جا بلند شدم و راه افتادم. هوا كم‌كم روشن مي‌شد و پيدا كردن راه مقر كار دشواري نبود.

رضا لب باز كرد كه چيزي بگويد. دخترك چادر را محكمتر روي صورت كشاند.
- امروز... خانوم ِ .... امروز روز آخره... متاسفانه خدا جوابمون رو نمي ده.
دخترك ميان حرفش پريد: «اتفاقا حاج رضا! ديشب باز هم دچار همون حس شدم كه بهتون گفتم. تو رو خدا! براي يك بار هم كه شده اون تپه رو جستجو كنيد. مي دونم يك بار جستجو كرديد اما به خاطر من. ايشاا... جوابتون رو مي گيريد». حاج رضا ديگر آن حاج رضاي هميشه نبود. وقت‌هاي عادي حتما با دخترك مخالفت مي‌كرد اما اين‌بار با لكنت تنها يك جمله گفت:«چشم!» و به سرعت برگشت و به بچه‌ها اشاره كرد كه به سمت تپه‌ها بروند. همه با تعجب به هم نگاه مي‌كردند. تا قبل از آن هرگز پيش نيامده بود كه رضا يك نقطه را دوبار جستجو كند از بس به كار خود اطمينان داشت. از موقعي كه آمده بود مدام از ديدرسش كنار مي‌رفتم. ممكن نبود بتوانم زير نگاه نافذش تاب بياورم. آن وقت هم آبروي من مي رفت و هم او. رضا بسيار پيش از اين فهميده بود كه من هم به دخترك دل بسته‌ام. نگاهش كردم. روبروي دخترك ايستاد و سرش را به زير افكند.

- خب! پس... آنجا را مي‌گرديم. اگر ب‌خوايد مي‌تونيد تماشا كنيد.

دخترك با شادي زايدالوصفي به راه افتاد. براي اولين بار در آن چند روز رضا به شانه‌ي من زد و خنديد :«چه طوري دلاور؟». پاي تپه رسيديم. طبق معمول هميشه همه به فاصله‌ي چند متر دور‌تر از رضا ايستاديم تا او از پاكسازي كامل زمين مطمئن شود. از دور نگاهمان كرد و من گمان مي كنم تنها به دخترك نگاه كرد. دستي تكان داد. پلاك و زنجير لابه لاي انگشتانش زير نور خورشيد برق مي‌زد. با تكان دادن دست او همه تكبير گويان دويديم كه ناگهان انفجار مهيبي زمين كوير را تكان داد. هر كدام خود را به روي زمين انداختيم و دست‌ها را بر سر گرفتيم. آن ميان من نگران مليكا بودم كه چادر بدنش را پوشانده بود و نمي‌دانستم سلامت است يا نه. لختي بعد ديدمش كه از جا بلند شد و گريه كنان به سوي تپه دويد و گريست: «حاج رضا! همه‌اش تقصير من شد! همه‌اش تقصير من شد!» به سرعت دويدم و شانه‌هايش را گرفتم تا جلوتر نرود. عبدالله لااله‌الاالله گويان و بر سر زنان از تپه بالا رفت. به دنبالش بقيه‌ي گروه به سوي حاج رضا كه مدت‌ها بود به لقاءالله رسيده بود دويدند.

مليكا دستش را روي شانه‌ام گذاشت و گفت: «آقا مرتضي! بسه! اينطور كه نمي‌شه. مطمئنم حاج رضا هم راضي نيست كه اينطور خودت ار عذاب بدهي...» دستش را چنان در دست گرفتم و فشردم كه انگار هر لحظه ممكن است از دستانم ليز ب‌خورند.اشكهايم را با پشت دست پاك كردم و از روي قبر بلند شدم. هر دو دست مليكا را در دست گرفتم و گفتم: «حاج رضا! به قولم عمل كردم. همانطور كه توي وصيتنامه‌ات نوشته بودي. همانطور كه خواسته بودي. به هم نامم قسم كه همه‌ي تلاشم را براي خوشبختي‌اش مي‌كنم. به رفاقتمان قسم مي‌خورم رضا!»

مليكا دستم را با محبت فشرد. باد سرد پاييزي وزيد. بازوانش را ماليد و به من تكيه داد و كنارم به راه افتاد. مي‌دانستم كه رضا جايي آن بالا نگاهمان مي‌كند و لبخند مي‌زند. به همسرم نگاه كردم و لبخند زدم. همانقدر كه مليكا را دوست داشتم ، رضا را نيز...

جسد مهديار هرگز پيدا نشد اما مليكا هم ديگر خوابش را نديد. احتمالا آمرزش خدا شامل حال او هم شده بود.
 

gorg nama

متخصص بخش
- « به کجا؟ اصلاً كجا را داريم مگر؟»

زن مي‌گويد:

- « نمي‌دانم؛ ولي بايد رفت.»

- « من مي‌ترسم.»

زن دست مي‌برد سمت گل هاي رزي كه بايد فردا كه از خواب بيدار مي‌شود، اولين چيزي كه مي‌بيند، آن ها باشد و ذوق كند و حالا كه پلاسيده اند و خسته مي‌شود زود.

مرد دو تا سيگار روشن مي‌كند. زن كه مثل گنجشك باران خورده اي زير پرهاي مرد فرو رفته و مي‌لرزد، واژه‌ي سيگار را مي‌گيرد. سيگارشان هيچ ماركي ندارد.

زن مي‌ماند كه چه طور «او» او را از هيچ، وجود داده است بر سفيدي دلهره آور كاغذ و حال كه خسته است از همه چيز و حتا از «او».

- «من نمي‌خواهم آن كاري را بكنم كه «او» مي‌خواهد. مي‌خواهم به مسافرت بروم. گل هاي زرد پرورش بدهم . اسپاگتي مرغ درست كنم. مي‌خواهم زير باران، دراز بكشم روي سنگفرش حیاط، تا باران به درون ام نفوذ كند. من سرنوشت خودم را خودم باید ورق بزنم.»

-« فكر مي‌كني من نمي‌خواهم؟»

-« پس يك كاري بكن؛ من ديگر نمي‌توانم ادامه بدهم.»

مرد، دست مي‌برد ميان موهاي خود؛ سرد است. هر چه مي‌كند نمي‌تواند كلمات مو، زلف، گيسو يا هر چه هست را گرم نگاه دارد.

تنها به كشف حسي نزديك مي‌شود، شبيه حلول شعر در اواخر يك شب باراني.

-« وقتي كه مثل يك قزل‌آلاي نر، چرخ مي‌خورد و لگد مي‌زند، لرزه‌هاي‌اش به رگ‌هاي‌ام نفوذ مي‌كند. دوست اش مي‌دارم و تو را بيش تر.»

زن دستي به كمر، مايل به سمتي و خسته، مي‌رود زير نگاه مرد و گونه هايش به سرخي مي‌گرايد، نمی‌بیند ولی کاملاً حس‌اش می‌کند.

زن سطرهای جاری در کتابی از گنجه را زمزمه می‌کند؛ و بعد:

-« چه كار كنم؟ مگر تو هيچ وقت دل ات براي امیررضایمان تنگ نمي‌شود؟»

- «چرا... ولي...»

-« ولي چي؟ چون حالا زنده نيست و من ادا درمي‌آورم؟ چون از بچه، فقط واژه اش متعلق به ماست، نه چيز ديگري؟»

زن دراز مي‌كشد كف آشپزخانه. مرد سيگار ديگري روشن مي‌كند و مي‌گذارد گوشه ي لب خود.

-« نمي‌خواهم . ديگر هيچ چيز نمي‌خواهم . نه از تو، نه از زندگي.»

در سطرهای میانی، زن برای همیشه چشم‌هایش را از دست می‌دهد و مرد، تنهاتر از قبل باید به زندگی ادامه دهد. «او» مجدانه از آن‌ها می‌خواهد تا بچه‌شان را در یک عصر آبان‌ماه در بیمارستانی در پاراگراف‌های بعدتر، سقط کنند و مرد فقط بیرون بیمارستان بایستد و سیگار به سیگار کند تا شب هی، منگ.

مرد فكر مي‌كند براي لمس زندگي، به هواي بيش‌تري احتياج دارد. پنجره‌هاي پذيرايي را باز مي‌كند؛ هواي بيرون سنگين تر است و روشنايي كوچك‌شده‌اي آن دورها پيداست.

«نه هگل
نه اسپینوزا
نه مارتین هایدگر
من
من گلایولی برای‌ات فرستادم
سرخ
سبز
من
من کنار آن ساحل گرم
ایستادم و برای‌ات اشک ریختم

مرد می‌گوید و به چشم‌های حالا نداشته‌ی زن نگاه می‌کند.

-« سنگ‌دل‌ترين قاتلان هم دليلي براي كارهاي‌شان دارند. اما من چي؟ بدون هيچ دليلي بايد بارها تو را بكشم، در هر كجا از این داستان لعنتی كه باشي. حتا مورسو هم دليلي براي قتل‌اش داشت: آفتاب. من بدبخت ترين قاتل دنيا هستم. شبیه مرا در هیچ کتابی نخواهی یافت؛ حتا دليلي منطقي براي نگه‌داشتن اسلحه در كشوي ميز تحرير يا در ته يك چمدان سورمه‌اي يا هر جاي ديگر ندارم.»

با خواندن هرباره، شخصیت‌ها زنده می‌شوند و بچه‌شان سقط می‌شود، زن چشم‌هایش را از دست می‌دهد، مرد به چشم‌های زن شلیک می‌کند در یک صبح بهاری و برای قدم زدن به پارک پشت شهرداری می‌رود و به اردک‌های سفید و سیاه غذا می‌دهد. هر بار و هر بار. بعد از پایان خواندن، زندگی آن‌ها در تاریکی ادامه می‌یابد تا خوانشی دیگر که باز جان بگیرند و به اجرای سرنوشت محتوم خویش بپردازند.

حوصله ي زن سر مي‌رود. دل‌اش خورشت خلال بادام مي‌خواهد با دانه‌هاي درشت غوره؛ اما گرسنه اش نيست. يعني هيچ وقت نبوده، مگر در مواقعي كه «او» بخواهد، آن وقت شروع مي‌كند به خوردن چيزي كه هيچ طعمي‌ندارد و بايد. زن به آن بعدازظهري فكر مي‌كند كه براي اولين بار بستني‌شان را از آخرین طبقه آن بستنی هفت طبقه‌ي هلندي انتخاب کردند، با مرد، در ساحل يك درياي گرم و فهميد كه چقدر عاشق خانواده‌اش است، و گريه كرد.
- « اي كاش كمي‌خودمان بوديم، آن وقت... .»

مرد، كونه ي سيگار را پرت مي‌كند به تاريكي ميان كلمات، كه به چيزي برخورد مي‌كند و ريزه‌هاي نور به اطراف پخش مي‌شوند. دست زن را مي‌گيرد: سرد است.

- « خوبي خوانش اين بود كه لااقل هيچ وقت سردمان نمي‌شد.»

- «تحمل سرما به تن دادن به کارهای اجباری می‌ارزد. وقتی کسی سطرهای زندگی ما را می‌خواند، دچار رعشه می‌شوم و دلم می‌خواهد کلمات درون‌ام را در حاشیه کتاب بالا بیاورم.»

- «من، تو، «او» ... .»

- «بلند شو برويم. ديگر كسي نمي‌تواند منصرف‌ام كند؛ نه «او» و نه هيچ نویسنده‌ی ديگر؛ دهان هیچ فیلسوفی نمي‌تواند قانع ام كند. باید رفت. آن جا کسی هست که ما را می‌فهمد، می‌دانم.»

- «امشب چه كلمات سردي دور و برمان است؛ من می‌لرزم.»

- «برويم؛ ديگر نمي‌توانم به چشم‌هاي تو شليك كنم نه در این داستان، نه در هیچ‌جای دیگر. من دوستت دارم؛ تو مخاطب شعرهاي مني!»

- «وقتی «او» آخرین نقطه داستانمان را گذاشت، زندگی ما شروع شد؛ تاریک و روشن. با هر خوانشی کار ما آغاز می‌شود و در فاصله‌ي دو خوانش گم می‌شویم در فضا... می‌ترسم.»
زن سعي مي‌كند كلمه‌ي عشق را در لابه‌لاي ذهن‌اش گرم نگه دارد، دستي در دست مرد و دستي ديگر بر شكمِ حالا بر آمده‌اش، راه مي‌افتد به سمت خالي كلمات.

زن پناه می‌برد به آن تصویر برگرفته از کتاب‌های در گنجه و آویزان آن ضریح مشبک نقره‌ای می شود در ذهن، تا روشنایی چشم‌هایش را از او بجوید تا بتواند از مرگ فرزندِ در شکمش جلوگیری کند در سایه مهر او:

- «السلام علیک یا ضامن آهو

زن و مرد بیرون از فضای داستان، پا مي‌گذارند بر واژه‌‌ي خشن خيابان. نوری آن دورها پیداست، مرد نگاهی به تابلوی کنار خیابان می‌اندازد: مشهد مقدس..... 10 کیلومتر

آرام‌آرام و به ناگاه، کورسویی از کبوتری سفید، چرخ‌زنان آن دورها مقابل چشمان زن جان می‌گیرد و او نوری بلند بالا را می‌بیند که به سمت او گام برمی‌دارد،‌ آرام آرام... .
 

gorg nama

متخصص بخش
دیروز یک خانم آمد اینجا. دست یک پسر بچه را گرفته بود توی دستش. کفش های پاره اش را می کشید بین قبر ها جلو می آمد. اول برگ ها را از توی صورتم زد کنار، بعد شلوار پسر را که داشت یک تکه نان را سق می زد کشید پایین: مگر تنگت نیامده بود؟ خب جیش کن.

پسر هم تا می توانست فواره زد و شاشش حلقه زد لای شیارهای اسم و تاریخ شهادت و سرازیر شد.

خبرت را داشتم که هر شب صدای خنده ات از خانه بلند است. این را عزیز گفت که هر پنج شنبه اینجاست و بی خیال ما هم نمی شود. می نشیند روی لبه ی سیمانی زل می زند بهم و هی بلند بلند گریه می کند: برایت بمیرم مادر و مدام دماغش را با پر چادرش محکم می گیرد.

آن وقت ها هم خیلی هوای تو را داشت. موهایت را که می ریختی روی شانه ات، آرنجت را می گذاشتی روی پایم، می گفت: آدم زن جوان بر و رو دار را تنها نمی گذارد، شش ماه شش ماه نیاید خانه.

به خدا ساغر معرفت این مورچه ها و موریانه ها که اینجا با هاشان ایاق شده ام از تو بیشتر است که بعد چند ماه آمده ای گلاب می پاشی توی چشمم و دست بندت می خورد به لبه ی گلاب پاش و جرق جرق صدایش را در می آوری. آمده ای که چه؟ چادرت را که شل و سفت می کنی می خواهی برای من گریه کنی یا داری از آن عشوه ها می آیی که جلوی فیلم بردار تلویزیون که به تابلو لا اله الا الله تکیه داده بود آمدی و گفتی اینجا منزل ابدی شهید...

آخر خانه ی من اینجاست یا آنجا که کرده ای اش ....

حالا چرا آمده ای از من اجازه بگیری؟ مگر برای کارهای دیگرت گرفتی که حالا می خواهی برای این یکی هر چند قبلااز اینکه بروم آن دنیا از راه دور هم که شده اجازه می گرفتی. چند تا یاس از ساقه جدا شده می گذاشتی توی پاکت نامه، می نوشتی اگر موافقی بردار برای خودت. و گر نه وقتی نامه ام را جوای می دهی بگذار توی پاکت.

اصلا مگر این یکی چه فرقی با بقیه دارد که به خاطرش این همه راه آمده ای تا اینجا. او اسیرت کرده یا تو دلش را برده ای؟

اگر هنوز توی فکر چشم هایت نبودم و آن لب ها که هی زیر چادر قایمشان می کنی و در می آوری می آمدم به خواب دوستی، آشنایی، کسی، می گفتم یک فصل سیر بزندت و تمام صورتت را سیاه و کبود کند که دیگر نتوانی...

خودت هم که می دانی همان فردا صبحش می آمدند سر وقتت، بالاخره خواب شهید است و رد خور ندارد.

دستت را بکش و هی انگشت هایت را نمال روی اسمم. هر چند که تو قبر من را نمی شویی داری انگشت های سفید و کشیده ات را نمایش می دهی.

وای که چه قدر دلم می خواست می توانستم مثل خانم کفش پاره ی دیروزی که تمام آب دهان عمرش را جمع کرد، پاشید توی صورتم من هم تف می انداختم هم روی این یاس ها که دور اسمم چیده ای، هم توی آن آقا که عکسش را گذاشته ای توی کیفت. خودم دیدمش. همان موقع که کیفت را باز کردی پول بدهی به قرآن خوان. پولت را هم بگذار جیبت. آن موقع که منتظر الرحمانت بودم خدا می داند داشتی...

حالا نمی خواهد صدایت را نازک کنی و جلوی مردم تند تند آب دهانت را قورت بدهی.

تا لب هایت را ببندی و آرام بازشان کنی، ها کنی به صورتم، شیشه ی جلوی چشمم را پاک کنی رفیق هایم حلقه زده اند دور گلها. و تا کیفت را برداری، مورچه ها دم یاس ها را گرفته اند آمده اند طرفت. کاش گل ها را که بر می داری، رویت را که می کنی بهم، فقط یک لحظه چادرت از سرت بیفتد، فقط تا روی شانه هایت.
 

gorg nama

متخصص بخش
سوال های بسیاری ست که دارم نجويده قورتشان می دهم .همه ی این سوال ها هم با آن فشار دست و آن نگاه دم مرگ بوجود آمده اند. بعد از مدت ها فکر کردن راجع به همه ی احتمال ها و همه ی معانی آن لحظه که فقط چند ثانیه طول کشید دیگر بی خیال شده بودم یعنی خودم را به بی خیالی زدم. جعفر می گفت: شورش را در آوردی از ننجون بنده که خرافاتی تر نیستی هستی؟ گفتم: سایه ها توی تاریکی به وحشتم می اندازند.

چشم هايش حرف داشت. عین یک جغد نگاه می کرد .مهسا مات من بود که چطور زل زده بودم به او. حاجیه خانوم ملک تاج داشت سوره ای از قرآن را می خواند. تا رسید به انتهای سوره پنجه ی نحیفش با فشار دستم را گرفت. روزی گفته بود: شیرم را حلالت نمی کنم اگر خانه پدرت را بفروشی. فروختم. نا چار بودم.

گوشه ی سمت چپ تابوت را من بلند کردم. نیمه راه نرسیده به گورستان محله حالم بد شد. چقدر مثل بچه ها حرف شنو شده بود. نمی خواستم خوار و خفیف ببینمش با اقتدارش خو کرده بودم. جای پدر بود برایم . مثل شیر جلوی بچه های کوچه که اذیتم می کردند می ایستاد. با پدرهایشان دهن به دهن می شد. اینجور وقت ها اگر بهش می گفتند: تو زنی با زن جماعت دهن به دهن نمی شویم می گفت: مرد نیستی که این حرف را می زنی.

یادم نیست که چه روزی آن فشار دست و آن نگاه را فراموش کردم تا اینکه این خواب را دیدم: نشسته بود بالای سرم سرحال بود با همان اخم همیشگی دوران جوانی اش که وقتی پیر شد جای شیارش حتی وقتی می خندید هم بین دو کمان ابرویش پیدا بود.همیشه می گفت شبیه پدر خدا بیامرزت هستی. تو را که می بینم به یادش می افتم. می گفت پدر چاقوی شریف بی شرف که سینه اش را شکافت دم آخری بهش گفت: به دنیا که آمد اسم مرا رویش بگذارانتقام مرا بگیرد. با نام پدر به دنیا آمدم مادر هیچ وقت راجع به انتقام گرفتن چیزی نمی گفت . ماجرا را از عمو صفدر شنیدم. جوان بودم شاید بیست یا نوزده ساله که به من گفت . به مادر که گفتم خندید بلند بلند آنقدر خندید که گوشه ی چشم هایش خیس شد. آرام که شد زد زیرش.

- جرأتش را داشتی کاری بکنی؟

- شور که بود جرئت هم بود .مادر اگر سپر بلا نبود شاید جور دیگری تربیت می شدم . خمیر مایه اش بود اما کم کم خشکید.

- بچسب به کارت. زن داری صبور دختر داری غمخوار به اندازه کافی غصه هست با خیالات بیشترش نکن. می کشی؟

- دارم

و آن ها به اندازه سهم بی قراریشان از زندگی درد می کشند.

- دیدی چطوردود پیچ و تاب می خورد؟ و کم کم محو می شود؟

- پیدا و ناپیدا . هست و نیست می شود. جمع تناقضئها. مثل من و تو

- ببین چه گرم گرفته اند آن دو تا آن گوشه ی گورستان

- یکی تازه وارد است . گویا خورده حسابی از قبل با هم داشتند می شناسیشان؟

- یکی شان برادر کسی ست که دوستش داشتم . تهدیدم کرده بود پایم را از زندگی خواهرش بیرون بکشم. وقتی تیغ روی رگم گذاشتم قیافه اش جلو روم بود. خون از مچم روی انگشتهام سرازیر شد. بالاخره خودش تیغ شریف - همان تازه وارد - توی کمرش رفت.

روی سطح اولیه ی حیات بر خاک گوری تازه کنده شده مرگ زبان زندگی را می فهمد: مورچه ای لاشه سوسک مرده ای را کشان کشان می برد .ریشه ها به نمناکی خاک چنگ زده اند. هوای گورستان بوی خاک باران خورده دارد. باد سرشاخه ها را به هم می ساید. و صدای خش خش برگها روی سکوت فضا خط می اندازد.

گوشه اي از گورستان پس و پناه بوته هاي قد كشيده و لابه لاي سنگ گورها آنجا كه سايه ها در هم فرو رفته اند پچ پچه هاي وهم گونه اي بي صدا هم كلامند:

- هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی که از پشت تیغی بکشی روم

- به آنجام اگر لگد نمی زدی من که کاریت نداشتم

- جایی سراغ داری برویم؟. کافه ای پارکی؟

- خسته نیستی؟

- امروز که هرچه بود بیکاری بود . برویم .

مورچه ها بال سوسک را تا سوراخ لانه شان کشیده اند . قسمتی از لاشه جا مانده است. پیرزنی از لابه لای سنگ قبرها می گذرد . سمت بید می رود و بعد می پیچد سمت دیوار فروریخته. سید مرده شور روی سکو تسبیح دانه مقصودی لعل گونش را توی مشتش فشار می دهد. گویا چند دقیقه ای هست که منتظر حاجیه خانوم ملک تاج است.

- آن طرفها صدایی نشنیدی؟

- صدای ضجه ی باد بوده سید خیال برت داشته باز. این چند روز همه اش وهم و خیال به سراغت می آید چرا؟

- دیشب خواب آقاجانم را دیدم. گفت دلم برایت تنگ شده . حاجی و این حرف؟ برام خیلی عجیب بود ذوق کرده بودم رفتم سمتش بغلش کنم فهمیدم عجیب بوی خاک می دهد. یکهو يادم آمد آقاجان خیلی سال است فوت کرده. از ترس بيدار شدم.
- به دلشوره ام انداخته ای سید!


- من خرافاتی نیستم . ولی چیزهایی هست که انکارشان که کنی می شوی کبکی که سر زیر برف فرو برده. بعضی چیزهاست كه حس می کنی فقط حس مي كني حقیقتی پشتشان است وانکارش که کنی دوباره مثل درختی سربريده که نخشکیده جوانه می زند. بعضی خواب ها هم چنان به واقعیت چسبیده اند که مثل دو قلو های به هم چسبیده به نظر می آیند. فرقی توی شباهتشان هست که قابل انکار نیست و ارتباطی بین فرق هايشان باهم که آن هم قابل انکار نیست .گاهی شده بگویم نکند ما توی بعضی خوابهایمان هوشیارتریم تا توی بیداری. هوشیاری توی این جور خواب ها از جنس علم خود آگاهانه به ظاهر اشیا نیست یا به دلیل وجود تفاوت میان اشیا. از جنس روح مشترک میان چیزهاست و شباهتشان با هم که با کلمات و تصاویر گره می خورند و روی دار ذهن ما فرشی از تار و پود خود آگاهی و ناخودآگاهیمان می سازند.

- همین حرفها را می زنی که مهسا نگرانت شده . من که از این چیزها سر در نمی آورم. نسکافه ات را بخور

- بهت گفتم شريف تا چند روز پيش زنده بود؟

- نه! چه بلايي سرش اومده؟

- به نظرت مي شود توي خواب كسي را كشت و بعد ...

- بعد چي؟

- بعد توي بيداري فرداش بفهمي درست روز بعد از اينكه تو توي خواب او را كشتي مرده

- خب اتفاقي ست پيش مي آيد

- شايد! و شايد هم نه.

- نسكافه ات را بخور

- توي خواب بود. شريف داشت از خيابان رد مي شد . خون توي رگهاي پيشاني ام دويد. سمت پنهان وجودم دلش مي خواست ثابت كند مي توانم انتقام بگيرم. عصا دستش بود. غروب بود. پا رو پدال گاز گذاشتم وقتي شريف افتاد روي سنگفرش خيابان بيدار شدم. چند روز بعد بود كه شنيدم درست فرداي همان روزي كه خواب را ديدم. تصادف كرده ،ضربه مغزي شده، فوت كرده.

زير درخت بيد روي خاك گور تازه كنده شده اي خم شده قرآن مي خواند.

سرشاخه هاي بازيگوش بيد با باد تكان مي خورد . با وزش بادي شديدتر دسته اي موي حنايي رنگ از زير روسري ملك تاج بيرون مي آيد.

فاتحه اي زير لب مي خواند دست روي خاك مي كشد:

- حتما آقاجانت را درست و حسابي بغل كرده اي سيد نه؟! ديشب خوابت را ديدم. بين يك عده جماعت نامحرم آمدي سمتم بغلم كردي. دم گوشم گفتي نگرانم هستي همين زودي ها مي آيي مرا با خودت مي بري كه از تنهايي در بيايم.
 

gorg nama

متخصص بخش
شروعش هر روزه. هر روز که بیدار میشم. هنوز دارم تو رختخواب غلت میزنم که میاد. نمیدونم ساعت چند بیدار میشه که همیشه با صورت اصلاح کرده و موی ژل زده پشت در خونه ست. اگه بخوام بگم تاریخ خاصی داره، مثلا هر هفته دوشنبه میاد یا اینکه هیجدهم هر ماه، دروغ گفتم. آره، هر روز میاد. نمیدونم روز برای اون از کِی شروع میشه،برای خودم از وقتی شروع میشه که از خواب بیدار شم. حالا بگو 5 صبح یا 2 بعد از ظهر.

باور نمیکنید، ولی رئیس شعبه هم دیگه به من کاری نداره، نه برام غیبت رد میکنه، نه منو توبیخ میکنه، نه...

حتی چند وقت پیش در گزارشی که برای اداره­ی کل فرستاد از عملکرد من تقدیر کرد.

در متن گزارش اومده بود: خواهشمندم از آقای لنگریان به دلیل بی نظمی­های مکرر، تداوم و توسعه­ی آن، تلاش در جهت بسط مفهوم بی نظمی در اذهان دیگر همکاران، روشن کردن رابطه­ی بی نظمی با موفقیت و چاپ کتاب ارزشمند " 110 راه غلبه بر نظم "، تقدیر و تشکری شایسته­ی ایشان به عمل آید. در مراسمی که اداره­ی کل برام گرفته بود ازمن دعوت شد تا چند دقیقه­ای در مورد راههای رسیدن به بی­نظمی و پیشگیری از نظم صحبت کنم.

هنوز صحبتم رو شروع نکرده بودم که دیدم با صورت اصلاح کرده و موی ژل زده، میکروفن رو از دستم گرفته و داره به جای من صحبت می­کنه. اگه بخوام بگم می دونستم میاد اونجا، دروغ گفتم. همیشه همینطوریه، بدون اینکه خودت بدونی یا بخوای. همیشه همونجاییه که باید باشه.
غرق صحبتاش شده بودم که با صدای تشویق همکارها به خودم اومدم. جایزه رو از دست رئیس گرفتم و اومدم پائین.
 

gorg nama

متخصص بخش
ما خود را زیر تکه ای از آسمان بعدازظهر ماه شهریور در پیاده رویی در خیابان جوردن یافتیم که احتمالاً رهسپار جایی بودیم.

دست های لاغرمان خیلی خسته بود. افتاده بود کنار کمربندمان. پای مان دنبال پای دیگر کشیده می شد. خسته بود. گردن مان به اختیارمان نبود. خسته بودیم ما.

دوست خسته دیگری هم داشتیم که در خانه منتظر دو نفر بود. آن دو نفر هم ما بودیم. قرار بود به فرودگاه برویم. چند ساعت بعد قرار بود به فرودگاه برویم.

نه حرفی آماده داشتیم، نه چیزی خریده بودیم. فقط بوی تلخ سیگار می دادیم، بیدار مانده بودیم و پیراهن سیاه پوشیده بودیم.

جوانی که به من می گفت «عمو» با خواهر بزرگترش که به من چیزی نمی گفت در جایی به نام درسدن زندگی می کرد. شاگرد احتمالاً ممتازی که در این چند سال دو مقاله پزشکی در ژورنال های تخصصی آن جا چاپ کرد. قرار شد که بالاخره به ایران برگردند. دو سالی می شد که ندیده بودمش. راستش نمی دانستم چه تحفه ای شده. فقط فهمیده بودم در این مدت به سیگار اعتیاد پیدا کرده و گرایش خفیفی به شعر معاصر ایران دارد. اما محال بود که شعر بسراید. لااقل مثل بقیه نبود.

خواهرش هنوز یک سال دیگر درس داشت. از شعر بدش می آمد، اما اهل شنیدن تصنیف بود. هرگز نشنیدم به من «عمو» بگوید. دلم هم نمی خواست بگوید. آخر من عموی او نبودم. همین که من دوست صمیمی پدرش بودم و با من راحت بود و مشکلی نداشت برای من بس بود. از دختر خودم زیباتر درآمده بود، اما مردانه تر بود، و کمی خطرناک. با این حال هروقت که مناسبت داشت مرا می بوسید.

حالا این دو نفر تصادف کرده بودند. تصادف عیب نیست. همه تصادف می کنند. من هم سه سال پیش تصادف کرده ام. حتا پیاده ها هم در پیاده رو با هم تصادف می کنند. اما آن ها تصادف کرده بودند و کشته شده بودند.

برای همین ما دو نفر، من و همراهم، پیراهن سیاه پوشیده بودیم.

اما این دو نفر بچه های ارشد دوستم بودند. بچه های ارشد دوست من که منتظرمان در خانه نشسته بود.

برای همین ما خیلی خسته بودیم. نه حرفی برای گفتن داشتیم نه رغبتی برای شنیدن. ما خیلی خراب بودیم.

گفته بودند هواپیما امشب می رسد. تا آن وقت زمان زیادی مانده بود. همین که زمان زیادی مانده بود، کار را بدتر می کرد. همیشه باید وقت کم باشد. مرده را باید زود آورد و زود غسل داد و دفن کرد. مرده داغ است. خاک سرد است. داغ را زودتر باید خاک کرد.

من با دوستم با تکه ای از آسمان بعدازظهر جمعه نمی دانستیم داشتیم به کجا می رفتیم.

اگر کسی ما را می گرفت، اسم خود را نمی دانستیم. با چشم های وق زده به چشم های طرف نگاه می کردیم، و چیزی یادمان نمی آمد. حتا جای جیب مان را بلد نبودیم. شاید کارت شناسایی آن جا باشد. شاید دست مان وقتی حواس مان نبوده، کارت را آن جا گذاشته باشد. شاید اصلاً جیب مان را جا گذاشته باشد. اما کسی ما را نگرفت. هیچ کس دو نفر آدم بدون اسم و بدون دست و بدون جیب را نمی گیرد. شانس آوردیم کسی ما را نگرفت.

خیابان ها خلوت بود. مغازه ها تعطیل بود. پیاده ها با هم حرف نمی زدند. هیچ کس از عرض خیابان نمی گذشت. هیچ کس زیر سایه نمی رفت. آیا جمعه بود؟

ما را با دست های آویخته مان به داخل مشایعت کردند. لرزمان گرفت. خانه سرد بود. دو سه نفر دیگر هم بودند. آشنا و فامیل بودند. همه هم ساکت. ته ریش داشتند، و بدجوری ریخته بودند.

خانه ای که زن نداشته باشد صدا ندارد. خانه ای که صدا ندارد، سرد است. یک جهنم سرد است. مردها صد سالی یک بار یک کلمه حرف می زنند. آن یک بار هم حرف شان صدا ندارد. صدا هم که داشته باشد، صدایش سرد است. برای همین خانه باید زن داشته باشد. خانه دوست ما زن نداشت.

دست های مان حتا او را بغل نکرد. فقط به هم تکیه دادیم. دست های مان آویخته تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. با فشار تنه ها از هم جدا شدیم. به هم نگاه کردیم. به چشم های هم. و باز به هم تکیه دادیم.

دیگران خانه را خلوت کردند تا ما با هم راحت باشیم. دیگران با ما کمال همکاری را کردند. اتاق را خلوت کردند.

دوست ما آن جا پشت یک جلد کتاب قدیمی نشسته بود و متوجه آمدن ما نشد. عینک مطالعه زده بود و روی لبه مبل نشسته بود. دوست ما بی حرکت بود.

کتاب احتمالاً ناسخ التواریخ بود. اما اهمیتی ندارد. چون او کتاب را نمی خواند.

دوست ما به ما نگاه کرد. انگار ما چیزی گفته باشیم. اما ما چیزی نگفته بودیم. اصلاً و ابداً. بعد هم سرش را انداخت پایین. به کتاب نگاه نمی کرد. به جایی در فضا مابین کتاب و چشمش نگاه می کرد.

آن چه اهمیت دارد اتفاقی است که چند لحظه بعد افتاد. این اتفاق ناگهانی بود. این اتفاق ما را شوک زده کرد. هرکس هم که درباره این اتفاق بشنود شوک زده می شود. اما ما واقعاً چنین چیزی را با چشم خود دیدیم.

دوست ما بی آن که سینه اش را صاف کند، شروع به حرف زدن کرد. صدایش در سینه خفه شده بود. صدایش طوری بود که انگار تا لب ها می آمد، اما برمی گشت. قبلاً هم گفته بودم که حرف مردها صدا ندارد. حرف های او هم بی صدا بود.

اما ما حرف هایش را می شنیدیم. او داشت آرام آرام در مورد ماست حرف می زد. از کیفیت بد ماست برای مان می گفت. از شیرخشک می گفت. از انواع ماست هم حرف زد. مثلاً گفت که چه ماستی چه قدر با گلِ عرق می چسبد. از قدیم هم گفت که مردم ماست را با کنگر می خوردند. اما امروز ماست را با چیزی به اسم چیپس ذرت می خورند. گفت که یک بار احتمالاً سال 62 با ماست مسموم شده، یک ماست کیسه کرده که در دهات خریده. از زهر سبز ماست هم گفت. از تفاله ماست هم گفت. از ماست گاومیش هم که در جنوب خورده بود. آن جا همة کار ساختن و فروختن ماست با زن های پت و پهن محلی بوده. از زن هایی گفت که وینستون قرمز خط ریز می کشند و دماغ و ابروشان را خال می کوبند. هرچه کرد اسم آن خال ها یادش نیامد. از زن های عرب گفت که گرم و هار بودند. گفت اگر پول ماست را هم ندهی ، اصلاً چیزی نمی گویند. با این که کار او ابداً ارتباطی با ماست نداشت، اما چیزهای زیادی درباره اش می دانست. او از مهم ترین مسأله زندگی اش برای ما صحبت می کرد. از مهم ترین چیزی، از تنها مهم ترین چیزی، که تنها در آن لحظه به فکرش می رسید.

دو ساعتِ تمام او حرف زد. در تمام این مدت ما ساکت بودیم. به او گوش می دادیم. کلمه به کلمه. و چای مان سرد شده بود، و ما نمی دانستیم چای مان سرد شده است. حال ما را در آن لحظه هیچ کس، هیچ کس درک نمی کند. ما منتظر یک اشاره او بودیم، تا از ته دل گریه کنیم.

خانه خالی بود و جز ما سه نفر کسی آن جا نبود. حتا آسمان هم با ما نبود. فضای خانه بدطوری سنگین شده بود. آدمی که سوگ وار باشد سنگین است. خانه را هم سنگین می کند. خانه طوری بود انگار در آن، ساعت ها و ساعت ها از سوگ پسر و دختری صحبت کرده باشند. اما در خانه ساعت ها از چیزی صحبت نشده بود، غیر از ماست
 

gorg nama

متخصص بخش
من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت ؛ می گوید :

نمی دانی از کجا آمدی ؟ و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم ؛"آخه چه اهمیتی داره ؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم ؟ "

"شانت" ؛سمت چپ بدنش فلج است و وقتی می خندد سمت چپ صورتش با شکافی از هم باز می شود ؛ انگار همیشه می خندد.

"هاروت" ؛ سمت راست بدنش فلج است و دستانش را مثل سروانتس در فضای خیالی تکان می دهد و روی اسب خیالی می تازد و در پی فتحی است که هرگز به سراغ چرخ های آهنی او نمی آید .

"ملونی" ولع خوردن دارد و خندیدن .وقتی دکتر با اصرار از او خواست که داروهایش را مصرف کند و ورزش و تمرین هایش را با دقت انجام دهد و ... او قهقه بلندی زد و گفت :
انسان صنعت زده امروز مگر لذتی جز خوردن دارد ! بعد هم گاز محکمی به همبرگرش زد .نمی دانم این حرف خودش بود یا از جایی دزدیده بود ؛ چون چشمان بی حالتش خبر از بی خیالی مدام می دهد.

"استیون" صدایش را نمی دانم از کجا در می آورد که جز اصوات نا مفهوم هیچ چیزی از آن معلوم نیست و همیشه با سایه اش هم قهر است .تنها زمانی به جمع ما اضافه شد که "شارلوت " را به بخش آوردند و او آنقدر به وی علاقه نشان داد که اصواتش مثل خنده اش آشکار شد .اما اززمانی که دیگر به دلیلی که ما نمی دانیم با هم قهر کردند ؛ آن اصوات نا مفهوم هم از دهانش خارج نمی شود.

"سالی "صورتش مثل ذهنش کند است و از صبح تا شب زنجیری دور یک میله می بندد و می چرخد ...می چرخد ...می چرخد...

و آخرین نفر "سالوادور " است که همیشه دیر می آید ؛با غوغا ! و در دستانش طرح های نامفهوم است و نوشته های درهم و همواره از نقشه های بزرگی حرف می زند که به رویا شبیه است و از اختراعات بزرگ قرن آینده می گوید که توسط او کشف خواهد شد ! و ما به مسخره به او می گوییم دانشمند !اما او اهمیتی به شوخی های زشت ما نمی دهد و در پی آگاه کردن جمع است ! امروز به خاطر باران شدید پشت پنجره ؛ که تنها چشم انداز دنیای خارج است ؛ ما را در یکجا جمع کرده اند و نمی دانم چه اتفاق بزرگی خارج از اینجا افتاده که همه در حال جنب و جوشند و هر کس به جهتی می دود و ما را به کلی فراموش کرده اند.برای همین ابتدا با خوشحالی یه هم نزدیک شدیم و شروع به صحبت کردیم و کمکم ترس وقوع یک اتفاق ما را پراکند و هر کس از نگاه خویش به پنجره و باغ خالی از آدم خیره شد ؛شاید چیزی بیابد .

"سالوادور "با فریادی شوق انگیز کره گرد آبی رنگی را نشانمان داد که روی آن پر از خطوط کج و معوج به هم چسبیده یا جدا از هم بود و میانشان آبی آبی.هر قسمت به رنگی بود ؛سبز ؛زرد و قرمز ...رنگها ما را جذب کرد و هر کس از سمتی به سوی کره آمد .

"سالوادور "با خرسندی از اینکه ترفندش کار ساز شده ؛کره را چرخاند و گفت :

_ این زمین است .این کره ایی اسن که ما در آن زندگی می کنیم ؛زمین در کهکشان راه شیری است ...

"سالی"با ذوقی کودکانه کره را چرخاند ..چرخاند ...چرخاند...

خنده اش ؛صدای سالوادور را خفه کرد .ما دیگر به او زل زده بودیم و این خیرگی عجیبش .وقتی انگشتش را برداشت و کره ایستاد ؛با تعجب به آن خیره شد ؛انگار خط ها و علت وجودیشان را درک می کند ؛بعد با تفکردستش را روی شمالی ترین نقطه گذاشت و گفت :

_اینجا کجاست ؟

سالوادور شاد از اینکه نظر همه را جلب کرده ؛ گفت :

_قطب شمال !آنجا همیشه سرد است و یخبندان ...

سالی با اطمینان گفت :

_ چه خوب ! من اینجا را می خواهم .

"شارلوت"هم دستش را روی جنوبی ترین نقطه گذاشت .

_اینجا کجاست ؟

_قطب جنوب ! اینجا هم یخبندان است .اما به علت تغییرات جوی ؛آب و هوای این دو قطب در حال تغییر است .

شارلوت موهای بورش را پشت سر جمع کرد و با همان اطمینانِ سالی گفت :

_من هم اینجا را می خواهم .

انگار بازی شروع شده بود که نه کسی قواعد بازیش را می دانست و نه هدفش را؛اما همه هجوم آوردند.

"استیون"با فریاد کره را چرخاند و همانجایی که ایستاد ؛گفت :

_من هم این را می خواهم .

_این قاره افریقاست .این هم خط کمربندی استوا.گرمترین منطقه زمین.

ملونی با حرص فریاد زد :

_اینجا کجاست ؟ این که از همه بزرگتر است ؟

_ این قاره آسیاست .

_مهم نیست .من هم همین را می خواهم .

"شانت"پاهایش را کشید و با اضطراب برای اینکه از بازی عقب نماند گفت:

_اینکه گرد است ؛ آدم از رویش می افتد ! اما من اینجا را می خواهم که دورتادورش خط است .

_ این اروپاست.

هاروت هم مثل فاتحی که پیروزی آخر نصیب او شده ، فریاد زد :

_من هم اینجا را می خواهم.

_ اوه ! هاروت اینجا آمریکاست .اینجا...

_من این را می خواهم..

_ نه !من می خواهم..

من هم که از معرکه دور افتاده بودم با ناامیدی گفتم:
_ پس این قسمت آرام و متروک را هم به من بده .

_این اقیانوسیه است ...

غوغا بالا گرفت .سالوادور عصبانی فریاد زد :

_صبر کنید ...صبر کنید ..این که بازی نیست .این کره زمین است ،قابل تقسیم هم نیست .من می خواهم به شما ...

اما زد و خورد شروع شده بود .هر کس سعی می کرد کره را از چنگ دیگری در آورد و همه را خودش صاحب شود ! دیگرهیچ کس به جایی که تصرف کرده بود قانع نبود ؛می خواست مالک همه جا باشد .

سالوادور گفت :

_ من می خواهم این پنج قاره را به شما نشان بدهم ...

شانت و هاروت با هم درگیر شدند.چیزی پیدا نبود .وقتی در هم می غلتیدند ؛انگار یکی نیمه ناقص دیگری بود.ما خیره نگاه می کردیم .بعد از چندی ؛استیون موهای شارلوت را کشید و ملونی ؛مثل اینکه خوراکی نابی پیدا کرده به کره حمله کرد .

صداها آنقدر زیاد بود که وقتی دکتر و آن همه آدم سفید پوش وارد شدند و هاج و واج ما را نگریستند ؛باز هم متوجه نشدیم .تا اینکه سایه ها و صداها امدند و بردند و همه چیز را پراکندند...

تازه آن موقع بود که هشت دست دراز و دهان های گشوده ؛با غضب از هم جدا شدند و کره با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد .

یکباره سکوت همه جا را فرا گرفت .همه در بهتی غریب به تکه های شکسته آبی خیره شدند .در نگاه همه غم عجیبی آمیخته با وحشت و خشونتی لجام گسیخته بود .

انگار در سر من طبل نوازی چیره دست یکباره شروع به نواختن کرد و با آهنگ آن ؛تمام بدنم رعشه گرفت .بی اختیار بلند بلند دست می زدم و می خندیدم و این ترجیع بند را تکرار می کردم :

بازی اشکنک داره
سر شکستنک داره


بازی اشکنک داره
سر شکستنک داره



برای همه زبانم نا مفهوم بود .برای خودم هم نیز .اما شادی عمیقی در دلم بود.دکتر داد زد :
_ به دست آورد ؛حافظه اش را به دست اورد ...

اما من فقط همین برش دایره وار را با آن زنگ آهنگ به خاطر داشتم ؛ گذشته از آن ؛ زمین تکه تکه شده ؛دیگر سهمی برای سرزمین من نداشت ! آنها مرا فراموش کردند و با طمعی بی پایان به سمت پنج قاره تقسیم ناپذیر هجوم بردند و کره تکه تکه شده ؛انگار رویایِ آبی همه ما بود .رویاییِ دور از دست ؛در میان دستانی کثیف؛دستانی افلیح و بی حرکت ؛دستانی غریبه و آشنا .

ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ.
 

gorg nama

متخصص بخش
مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی . جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد .​

می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار ! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم چندتایی را که افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست می گویم . باور کن!

حالا بگذریم از این حرف ها . تازه چه خبر ؟ چند وقتی هست آن روسری آبی با گل های سفید ریز را نمی پوشی . می دانی کدام ؟ همانی که هی پوشیدی و آمدی و چرخیدی و رفتی و هر کی آمد گفتم تویی و هیچ کدام تو نبودند و تو همه را بودی . چند تایی مگر ماه بانو ؟ در هیچ کدام از چهار خیابانی که می رسند به این دایره شبیه تو وجود ندارد . اول ها هر کی از ته خیابان می آمد ، تو بودی . اما نزدیک که می رسید دیگر نه .معمولی ها بودند . که نه روسری آبی با گل های سفید ریز می پوشیدند . نه چند تار موی مایل به راست پیشانیشان همیشه بیرون افتاده بود . و نه وقتی می رسیدند ، حتی برای یک لحظه هم که شده زل می زدند به چشم هام . جز کلاغ های عمارت منصور که گاهی تا تخم چش هام می ایند پایین . انگار می خواهند از چیزی بپرسند . شاید اجدادشان . آخر من آنها را در همین عمارت منصور دیده ام . خود منصور را هم دیده ام . همیشه می گفت : " باغی که کلاغ داشته باشد ، عمر صاحبش بلند است شیخ ! " . و منصور بختش بلند بود ، نه عمرش . عمارت و کلاغ هایش را هم جا گذاشت . آن وقت برای این شهر . بعدها برای این خیابان و حالا برای این دایره .

هیچ کدام از آدم هایی که گاهی به هر دلیلی سری به این دایره می زدند ، کلامی نمی گفتند . هیچ وقت . اما تو حرف زدی ماه بانو . از خودت گفتی که چقدر ناراحتی پا در سنگم . که می شناسیم ، عادت ندارم به حبس و بند . نه عادت ندارم به حبس و بند . راست می گویی عادت ندارم .عادت نداشتم . عادت نداشتم که از کنارم بگذری و منتظر نباشم نگاهم کنی و ببینم که پشت سرم می نشینی . عقل هم نداشتم ؟ نه لابد . و گرنه پا در سنگی چون مرا چه به عشق تو . گفتن ندارد .

هنوز یادم مانده از عشق بازی هام با تو . جسارت است ماه بانو ، اما عشق بازی ، عشق بازی است . لحاف و خیابان دارد . آنجوری و اینجوری هم ندارد . هر کسی یک جور عشق می کند . چه فرق می کند . لب این دایره باشد مثل ما . یا عمارت منصور مثل خلق ، که همیشه جفت جفت گوشه و کنارش نشسته اند . هر چه هست عشق است . غم نان نداشتم . آب هم که زیر پام .هر چه بود هیچ نبود و هر چه نبود فقط ماه بانو بود . برای مردهایی که عصرها می آمدند هم لابد هیمن طور بوده . همان ها که با ماشین شان می آمدند و کمی حرف می زدند . گاهی هم تو بر می تابیدی و می رفتی . تازه گرم گفتن بودم که می رفتی . گاهی هم چند جمله ای را می خواستی بگویی که می امدند ماشین ها . " چه خبرها شیخ ! می دانم ، صداشان آزارت می دهد" .

صداشان نه ماه بانو . خودشان آزارم می دهند .حضورشان ، که می دانم وقتی می آیند باید بروی . حالا با این یا بعدی فرقی نمی کند . فقط باید بروی . این را دیگر بعد از این همه وقت خوب فهمیده ام . کاش می گفتی هر چقدر دلشان خواست سر وصدا کنند . اما تو را با خودشان نبرند . نبرند جایی که ماه بانو وقتی بر می گردد ، گرفته باشد . نگاه نکند به من و بگذرد . اغلب سر شب است که ماه بانو بر می گردد . شهر خوابیده . خیابان های منتهی به این دایره هم دراز کشیده اند . و من سر شب بیشتر می فهمم چقدر ازشان بدم می آید . بعد ماه بانو هم مثل شهر می خوابد و فقط من بیدارم . حتی کلاغ های عمارت منصور هم دارند خواب قارقارشان بالای سرم را می بینند ان وقت . شاید دارند خواب می بینند ، با هم مسابقه می دهند کدامشان بیشتر روی سرم قار قار می کند تا کسی دور وبرم نیاید . من اما قرن هاست بیدارم . شاید اگر راهی بود که خواب بروم می رفتم . که شاید در خواب ماه بانو را بیرون از این دایره می دیدم . می دیدم که بعد از ظهری است و اگر دست خودم باشد ترجیح می دهم پاییز باشد . حوالی آذر . خاصه اینکه نرمه بارانی هم ببارد . بعد ، از این دایره که عمری است پایم را به سنگ زیر پام زنجیر کرده بزنم بیرون . دست ماه بانو را بگیرم دستم و رها بیفتم توی خیابان . همه ببینند دست این سرو را توی دستم . ببینند که ماه بانو با ان موی سیاه بافته که با روشنی قرص صورتش بیداد می کند . دارد با من راه می رود . اما نه . اول می ماندم تا آفتاب نشین که سر و کله ی ماشین هایی که بوق می زنند پیدا شود . بعد من دست ماه بانو را بگیرم از جلویشان رد بشوم . احتمالا سری هم به عمارت منصور می زدیم تا چشم کلاغ هایش از حدقه بیرون بزند . ولی حالا این چشم های من است که از حدقه بیرون زده و می بیند که ماه بانو عصرها با ان ها می رود . و همه اینها می رود تا روزگاری که سر و صدای زیادی از جلوی در خانه ی ماه بانو بیاید . " اینجا دیگر جاش نیست . هر چی گفتیم بس است . از هر کی بپرسی جایش را بلد است .شده ناکجا این خیابان و این دایره " .
و این ها همه اش بیراه است . چشم ندارند ببینند زیباتر از خودشان را . بیچاره ماه بانو که روزها می خوابد و معمولا بعد از ظهر سری به من می زند . حتما می خواهد همین هایی که این حرف ها را می زنند ناراحت نشوند ، چرا ماه بانو اینقدر زیباست و خودشان نیستند . آخر هیچکداشمان ماه بانو را نمی بینند . آفتاب نشین می آید کنار دایره . بعد می رود و سر شب یا دم صبح بر می گردد .

" بروید ! شلوغ نکنید ! ماه بانو خسته است . دیشب دیر وقت برگشت . حتما حالا خواب است " . اما کی به حرف های من گوش می دهد . اصلا نمی شنوند که حالا بخواهند گوش بدهند یا نه . و بعد از چند بار که بی آبرویی می کنند و ماه بانو نمی رود و روسری دیگری می پوشد و اول پیش من کمی گریه می کند و بعد می رود با ماشین ها ، حالا نوبت نوشتن هاست . روی در خانه ی ماه بانو می نویسند و این دیگر بار آخری است که می بینم ماه بانو می رود . اما نه با ماشین ها، نه . این بار با اثاث خانه اش می رود . با مادرش می رود . با خاطره ی تمام عصرها می رود . با خنده هاش . گریه هاش . روسری آبی با گل های سفید ریز . با همه چیز می رود و تنها منم که جم نمی خورم از جام . منم که بندش شده ام اینجا . خاک بر سرم ! خوب می فهمم معنیََش را .دیگر نیست کسی که عصرها بیاید و لب این دایره بنشیند و گاهی که ویرش بگیرد ، سری بچرخاند و من هم عشق کنم .

حالا سال هاست نشسته ام که نشسته ام . این چندسال هر چه باد و باران آمد مرا با خودش برد . نه تمام مرا که سنگ به سنگ بند است اینجا و این بادها زورش را نداشتند که مرا تکانی هم بدهند . با تمام این حرف ها همین غباری هم که کندند و با خودشان برندند ، کافی بود تا دیگر کلاغ های عمارت منصور یادشان برود کسی در ثقل دایره ای سر چهارراه نشسته و سال هاست منتظر کسی است که حالا گیس هایش هم سفید شده لابد . مهم هم نیست براشان کی نشسته و زل زده به جایی سال ها پیش که دختری که اسمش را گذاشته بود ماه بانو دارد می رود و اشک می ریزد این یکجا نشین و یکی می گوید " نگاه کن ! زیر چشم هاش دارد پوست پوست می شود " . اینها هست . کاریش هم نمی شود کرد . حتی اگر واقعا می فهمیدند . می فهمیدند شیخ سعدی شهرشان پیر شده زیر چشم هاش پوست انداخته و اصلا شاید امروز فردا عوضش کنند . کلاغند .گفتن ندارد .
 
بالا