• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

gorg nama

متخصص بخش
خانی دست کرد زیر پام .

- دامنتو نگه دار!

و خندید . از در که آمدیم بیرون ، مزه شرجی رفت زیر دندانم . جویدمش . ته شکمم شور شد . زیلوی کهنه ای پهن شده بود کف گاری . یواش از توی دست خانی ول شدم . داغی زمین آهن گاری را رد کرد ، آمد خورد به نشیمنم . خواستم تکان بخورم . سوختم . مادر نشسته بود سینه ی دیوار . بلی را که بافته بود جمع کرد . فلاسک را برداشت و روی سر استکان پافیلی کج کرد .

- یه چای بخوره ، بعد ببرش .

- براش خوب نیس . بعدش اذیت میشه .

نگاهش کردم . آفتاب از پشت آشپزخانه آمد خورد به چشمم . سرم را برگرداندم . مادر فهمید . شیشه را آورد داد دستم . خانی دسته گاری را از زمین کند و راه افتاد . لب سکونی گاری را نگه داشت .

- بیا جلو گاریه بلند کن . نباید تکون بخوره .

مادر آمد جلوی گاری را گرفت ، بلند کرد و گذاشتش زمین .

- بهش دس نزننا!

کوچه بوی کِلی می داد . گرما روی چیت همراهمان می آمد . از سوراخ کف گاری معلوم بود . کنار زمین ایستادیم . تا یادم می آید همیشه زمین کِلی بازی بوده . فقط کِلی .
خانی نگاهشان کرد .

- تعطیل! جمع کنین برین خونتون ! جَلدی!

غیر از جمال و شنبه ، بقیه رفتند .

- کجا ؟

جمال به خانی نگاه کرد . بعد چرخید طرف شنبه .

- بزن جمال !

شنبه گفت : می گیریش !

- بسه جمع کنین برین خونتون .

- هم سر قضّا . . .

- زمین خومونِ . دلم نمی خوا توش بازی کنین . حرفیه ؟ ها ؟ حرفیه ؟

شنبه قنداق را کشید پس . کِلی رفت بالا .

- هُی بهش بخوره . چشاته از کاسه در میارم !

- زوریه ؟

- تا جونتم در بیاد .

جمال آمد طرف گاری .

- به ! دامن مبارک !

- بگو اصل کاری مبارک جمال !

هو کردند . خانی نفرین کرد . خم شد کلوخی برداشت . گرد و خاکش رفت توی چشمم . مالیدمشان . جمال به دو رفت روی شاخه ی گز نشست .

- نگفتن براش خوب نیس بیاد قاطی مردا ؟

- اینو به ننت بگو که گذاشته با اینا بیای بیرون .

جمال ساکت شد . شیشه را گرفتم دستم . تکانش دادم . صداش قشنگ بود . در شیشه را می خواستم باز کنم . سفت بود . خم شدم روی شکاف سر شیشه . بوی کوکو هنوز داشت تهش می چرخید . بوس اسکناس اما گشنه م کرد .

- پارچه قحطی بی خانی ؟ سُوز؟

کِل زدند . شنبه آمد طرفم . ترسیدم . شیشه افتاد روی زمین . برق زد .شنبه دستش را گرفت جلوی چشمش . خانی دوید طرفش . فرار کرد رفت زیر پای جمال . هنوز پسین بود . شرجی هنوز توی دهنم بود . خانی با دست دماغم را تمیز کرد . شرجی بیشتر رفت توی دهنم . دستش را محکم رو به زمین تکان داد . بعد کشیدش به شکم گاری .

- جمالو! مغربه نمی خوای بری خونتون شرته دیر کنی؟

- چکار جمال داری؟ گز خو دیه مال شما نی !

- زمین خو مال مان . بالای او گزم بمون تا جن بزنت ایشالله!

- راس می گی! اونم دو تا جن کاچ۱!

خواستم تکان بخورم سوختم . گریه م گرفت .

- باد شو ببرتون .می نمی بینین حالش خوش نی . خو حلقته ببند .

- آزارش زده!

بیشتر گریه م گرفت . جیغ زدم . خانی دست کرد گوشه ی دامنش را گرفت . آورد بالا صورتم را پاک کرد . شیشه را از دستم گرفت . بردش بالا .

- تا ننت مرگت بشینه! الانم سر لجتون می خوام برم سی ککام بسنی بسونم .

شکمم خنک شد .سایه رفت افتاد تو دامنم . زیر پام اما هنوز کمی گرم بود . خانی به قندی پشت گز نگاه کرد . زرد و ریز . آب دهنش را تف کرد روی زمین . رفت کنار باغچه . شیشه را گذاشتم کنار پام . دامنم را صاف کردم . زیرش می سوخت . خانی با یک چوب برگشت . چوب را داد دستم .

- اومدن ، بزنشون .

رفت طرف گز . جماتل و شنبه پریدند پایین و دویدند . کنار باغچه ایستادند .خانی هم ایستاد . برگشت طرفشان .

- رفتی ، بگو ننت شلوارته بشوره . مرد!

خندید .

- دس بهش بزنین تا سیتون بُگم .

- یعنی می خوریمش . مُفو!

خانی پا تند کرد طرفشان . فرار کردند .خندید . از روی سیم خاردار پرید .می دیدمش . دامنش را جمع کرد .نگاه کرد . نفهمیدم به کی .هیچ وقت نمی فهمم خانی کجا را دارد دی می زند .تاپول ها را گرفت رفت بالا .باز نگاه کرد . جمال و شنبه هم دیدند نگاه کرد . شروع کرد به چیدن .

جمال و شنبه آمدند طرفم . یک دستم را گذاشتم روی شیشه . چوب را تکان دادم .شنبه چوب را گرفت .جمال شیشه را برداشت .زور زد در شیشه را باز کند .

- ایسو ددته میاری ؟ گنگ ِ سگ!
صدای خانی آمد .

- جمالو!
شیشه افتاد . دویدند . صدایی آمد .انگار چیزی افتاد .
 

gorg nama

متخصص بخش
دسته را تا آخر كه بالا می كشم كاغذ یك ردیف بالاتر می رود. باد سرد از شیشه كنار پنجره داخل می أید و می خورد به سیگارهای كنار پنجره و می ریزد شان كف اتاق و خاكسترها پخش می شوند توی هوا و از بینی ام بالا می روند.داخل كه آمده نشسته بود و سرش را روی زانوهای جمع شده توی بغلش گذاشته بود. از خانه كه بیرون می زد تا در حیاط را باز كند سرش بالا بود و انگار می خواست جایی را ببیند .

از همین شیشه شكسته پنجره می دیدمش . لباسش سیاه بود كه چسبیده بود بر تنش و تمام بدنش را بر جسته می زد .وقتی كه بر می گشت دم در می ایستاد سرش را كج می كرد بالا را می دید انگار و بعد كلید را می چرخاند . می دیدیش كه تمام حیاط خانه اش را طی می كرد و دسته موها با آن كش صورتی رنگ وقتی كه روسری اش را جمع می كرد پیدا می شدند. تا در خانه كشاندمش چشمانش باز بود كه داشت سنگ فرش و كاشی های كف اتاقش را می دید حتما.

چیزی روی دستم خشك شده بود و انگشتانم را چسبانده بود به هم . موهای سیاهش هنوز پیچیده بودند دور انگشتانم . كش صورتی رنگش هم افتاده بود همانجا دم در .در را باز كردم . در كوچه باد می آمد . كسی توی كوچه نبود . برگهای چنار ریخته بودند كف كوچه كه باد تكانشان می داد. خش خش كه می كردند انگار كسی باشد كه می خواهد خودش را پنهان كند . باید تا قبرستان می كشاندمش. باید ته سیگارها را كف اتاق پرت می كند و خاكسترشان را با خودش می برد توی هوای اتاق كه نفس می كشم خاكسترها از بینی ام بالا می روند و چراغ بالای سرم را باد تكان می داد و نور را پخش می كرد همه جای اتاق . نزدیك درختهای چنار بود كه رهایش كردم روی زمین . سرش افتاد روی چمنها زیر درخت چنار روی برگهای خشك كه حالا از نم هوا نرم شده بودند .

انگشتانش جمع شده بودند توی هم و پوستش سفید تر شده بود . چشمانش باز بود كه داشت چاقوی توی دستم را نگاه می كرد با دست شانه هایش را هل دادم حالا به بغل روی زمین خوابیده بود گوشه لبش خون ماسیده بود و زل زده بود به چاقوی توی دستم .

نشسته بود و سرش را روی زانوهای جمع شده توی بغلش گذاشته بود و هق هق گریه می كرد . وقتی أمدم اصلا هواسش جمع من نشد. جای چشمهایش أفتاده بود سر زانوهای لباسش و دسته موها پشت سرش باز بودند و أویزان. كش صورتی رنگ هم أفتاده بود كنارش روی زمین . پشت گردنش چند جا سرخ شده بود . خش خش كه بیشتر شد

كشاندمش پشت درخت . دست و پاهایش را جمع كردم زانو هایش را گذاشتم توی بغلش و چاقو توی دستم بود كه تا ابتدای كوچه را دویدم . لكه های خون روی چاقو خشك شده بودند . كسی دیده نمی شد . در كوچه باد می أمد و برگهای خشك چنار را روی سر هم می ریخت .
دو چراغ اول و أخر كوچه نور سفیدشان را پخش می كردند همه جا . دوباره دستم را پشت یقه اش بردم گرفتم و بلندش كردم نوك انگشتان دستها و پاهایش روی زمین كشیده می شد. چاقو توی دستم بود كه نم نم باران توی هوا لكه هایش را می شست . تا اخر كوچه پشت سرم كشاندمش كوچه را تا اخر كه رفتیم هیچ جایی نبود كه پنهانش كنم. نم نم كه می بارید لباسش خیس شده بود .صورتش رو به زمین بود كه حتما كف كوچه را نگاه می كرد و برگهای ریخته روی زمین را .

پشت سرم می كشاندمش . چند نفر با لباس سیاه رسمی از برجستگی قطعات فلزی بیرون زده بودند و جلوی من ظاهر شدند .سریع چاقو را پشت سرم پنهان كردم . بدون اینكه متوجه چیزی شوند از كنارم رد شدند. ایستادم. رد شدند كه حتی حواسشان هم جمع من نشد.

رهایش كردم روی زمین . به بغل افتاد. چشمانش باز بودند. با دست تكانش دادم كه با صورت روی زمین بیفتد.

توی كوچه به دنبال كسی می گشتم تا كمكم دهد برایش قبر بكنیم. نبود. باید كسی را پیدا می كردم تا برایش قبر بكنیم . دنگ كه صدا می كند دسته را باز تا اخر می كشم تا كاغذ یك ردیف بالاتر برود.

ایستاده و فاصله اش هم زیاد است تا اینجا و یك چاقو هم گرفته توی دستش.

هیچ كس نبود. دیوارها تا زیر شیشه شكسته و اهرم های فلزی فرسوده زیر دستم بالا امده بودند و هنوز هراسان می گرداندمش بدون اینكه بداند چه می كند.

كنارش روی زمین نشستم چاقو را محكم توی خاك فرو كردم. پشتش به من بود و زانوهایش را جمع كرده بود توی بغلش. چاقو را بیرون اوردم و دوباره فرو كردم.

می شد خاك را با دست هم جابجا كرد. باز چاقو را فرو كردم .هوا سرد بود ونم نم باران حالا روی خاك را هم خیس كرده بود كه سر زانوهایش شلی شده بود و رگه های خون روی زانوهایش بود از بس كه كشیده شده بودند روی زمین .چاقو را كه زدم فرو رفت و با دست شروع كردم به كنار زدن خاك و با چاقو فرو می كردم و با دست خاك ها را به كنار می زدم كه گودال عمقش بیشتر شود . هوا سرد بود . تمام بدنم خیس بود . گوشه لبم به سمت بالا پرتاب می شد . تند تند نفس می زدم بی أنكه بخواهم .

چاقو با سرعت بالا می رفت و پایین می امد بدون اینكه مهم باشد كه كجا فرود می اید. خاك نرم شده بود و سنگین.

دستم جان نداشت . با دست خاك و قلوه سنگها را بیرون می ریختم تا زانوهایم كنده بودم . كنار پاهایم أب جمع شده بود از بس كه باران می زد. از پاهایش گرفتم . دستم از مچ پایش بالاتر رفت ساق پایش توی دستم بود سفید بود كه از همیشه هم كه سفید بود سفیدتر از بس كه خون رفته بود از بدنش . گرم بودند هنوز دستانم را عقب كشیدم و پاهایش را رها كردم . از گودال بیرون پریدم . داشت نگاهم می كرد . ایستاده ام و چاقو توی دستم است . مثل اینكه بخواهم به چیزی حمله ببرم . دهانم باز است نیم خیز كرده ام . چشمانش باز بود داشت نگاهم می كرد .

بالای سرش ایستادم از پشت یقه اش را گرفتم . كش صورتی رنگ امد توی دستم عقب پریدم .

كش افتاد توی گودال و اب دورش را گرفت. بلندش كردم گلویش خر خر صدا می كرد . رهایش كردم روی زمین و چاقو را بلند كردم . بالای سرم بردم و پایین اوردم لباس سیاهش كه چسبیده بود به تنش را پاره كرد و رفت توی پهلویش . باز بیرون اوردم دوباره لباسش را پاره كرد و رفت توی بدنش . لباسش سیاه بود كه چسبیده بود بر تنش كه تمام بدنش را بر جسته می زد .

خون بیرون نمی زد از درز لباس كه پاره شده بود . هلش دادم توی گودال . صورتش رو به من بود كه شروع كردم به خاك ریختن . پاهایش را می پوشاند خاك می امد تا روی زانو هایش خر خر می كرد كه باز چاقو را فرو كردم توی بدنش .تمام خاك را ریختم .

اب باران كه از خاك رد شده تا حالا همه بدنش را خیس كرده و شسته . چاقو را توی دستم گرفته بودم . گلویم خر خر صدا می كرد . تمام كوچه را بر گشتم. لكه های خون كف كوچه شسته نمی شدند با اب باران و همان جا ماسیده شده بودند . نفس كه می كشیدم صدایم خرخر می كرد . چند نفر با لباس سیاه رسمی رد شدند چاقو را پشت سرم پنهان كردم بدون اینكه حواسشان جمع من شود از كنارم رد شدند. دم غروب بود كه امدند پی اش . دو نفر با لباس سفید داخل رفتند . خوابانده بودنش روی تخت .نشسته بود بالای سرش توی اشپزخانه و خون رفته بود از بدنش و صورتش وموهایش توی خون بوده كف زمین كه خون ماسیده بود روی صورتش .

چند نفر با لباس سیاه رسمی ایستاده بودند پایین توی كوچه سرشان را پایین گرفته بودند دسته را تا اخر می كشم كاغذ یك ردیف بالاتر می رود .

وقتی كه بر می گشت تا در خانه برسد چاقو توی دستش بود و نم نم باران تا حالا لكه هایش را خیس كرده بود حتما.
 

gorg nama

متخصص بخش
هوا را نم نم باران مرطوب كرده بود . تكه های ابر همه هنوز پراكنده دیده می شدند . همه ایستاده بودند . باد كه می آمد خودشان را جمع می كنند و فرو می روند در عمق لباس های گرمشان كه زیپش را تا بالا كشیده اند . پنج نفر هستند . هم تو. ایستاده اند كه از سرما یخ زده اند . دیوار پشت سرشان بلند است . بالایش سیم خاردار است . هر چند متر یك چراغ بالای سرشان روی دیوار به همان حالتی كه آنها ایستاده اند ایستاده است. نور سفید چراغ ها پخش می شود بین سرمای هوا و نم نم باران . باقی اش هم پخش می شود روی زمین كه از نم نم باران خیس شده است .

چند نفر از دور می آیند .همه مثل این پنج نفر لباس گرمشان با بدنشان یكی شده است . پشت سر هم میدوند بدون اینكه از هم جلو بزنند . كفشهایشان سیاه و براق است و تمیز . همزمان با هم به زمین می كوبند و همزمان با هم نفسهایشان را كه توی سینه پشمی لباسهایشان گرم شده بیرون می دهند و نفسها خشك می شوند و روی زمین می ریزند .

هوا تاریك هست هنوز باران نم نم می بارد و نور سفید چراغهای روی دیوار پخش می شود روی زمین.

هنوز ایستاده اند كه یك نفر دیگر هم لباس با خودشان كنارشان ایستاده است . زیپ لباس ها را تا زیر چانه بالا كشیدند و با سرهایشان فرو رفته اند توی كلاه هایشان . كلاه ها تا روی ابروهایشان آمده است .

در باز شد . یك ما شین با چراغهای روشن داخل محوطه آمد.

چند نفر با سرعت به سمت ماشین آمدند كه باز حركت كرد و چراغ هایش روشن بود و نورش قاطی می شد با نور سفید پخش شده از چراغ های روی دیوار روی زمین.

پنج نفر همچنان ایستاده اند مثل اینكه مجسمه هستند . اصلا حتی سرهایشان را از كلاه هایی كه با آنها یكی شده است جدا نمی كنند .

مستقیم به روبرو خیره شده اند انگار كه كسی باشه روبرویشان . خیس با همان سرهایی كه توی كلاه هاست مغز هایی كه حتما با همان سر توی كلاه ها فرو رفته و تا روی ابروهایشان پایین آمده. چند قدم جلو ترشان هم چند میله بلند آهنی دقیقا وضع اینها را دارند .

میله هایی كه رنگشان باد كرده است و بدنشان سوراخ سوراخ شده بعضی جاهایش . مستقیم توی چشمان هم نگاه می كنند . پنج نفر ایستاده اند كنار هم و تفنگ توی دستشان گرفته اند و لوله آن را روبروی پیشانیشان آورده اند . دقیقا روبروی مغزهایشان كه توی كلاه ها تا روی ابروهایشان پایین آمده .

باران حالا تند تر شده بود كه روی سمت چپ پنج نفر ایستاده باز شد . دو نفر به سرعت داخل شدند .

زیر بغلش را گرفته بودند . موهایش خیس بود پیراهنش هم كه از بالا چند تا دكمه نداشت و لكه های قرمز رویش زیاد دیده می شد پاهایش لخت بودند و انگشتانش جمع می شد توی هم از بس كه كف زمین سرد بود و خیس از نم نم باران و باد سرد .

پاهایش می لرزیدند و انگشتانش را توی هم جمع می كرد . سرش پایین بود كه داشت پخش شدن نور سفید چراغ ها روی زمین باران زده را می دید . همه نشسته اند سر جایشان كه می آید . صندلی چوبی و میز چوبی و پنجره ای كوچك . پنجره ای كوچك كه اگر از آن بیرون را نگاه كنی درخت است كه روییده توی زمین و همین و دختری كه می دود و روسری اش بالا و پایین می رود . پایین می آید و جلوی موهای سیاهش پیدا می شود و می دوید كه دسته موها پشت سرش بالا و پایین می رود . كتابش را چسبیده بود توی بغلش. چكمه های رنگی اش بالا می رفت و پایین می خورد توی زمین محكم كه صدا می كرد.

محكم كه صدایش می خواست گوش را كر كند . سارا هم آمد آره خودشه نفس نفس می زد و مشت هایش كه كتاب را سفت چسبیده بودند با سینه اش تند تند جلو وعقب می رفتند.
كتاب هنوز توی بغلش چسبیده كه بینی اش سرخ شده . با دست روسری اش را جلو كشید كه موهایش موهای سیاهش زیر روسری بروند تا دیده نشوند و بعد دوباره دو دستی كتاب را چسبید .

كتاب چسبیده به دستانش توی بغلش . مثل بقیه دستش را بالا نكرد . بشین سارا.

چند ردیف كه رد شد كتابها باز شدند . شكلها پرواز می كنند توی فضای اتاق و بچه ها همه بلند می شوند دنبال پروانه ها و اردك و توپ واسب ونان كه توی فضا از دست بچه ها فرار می كنند.

سارا انار دارد . نگاه كه می كند دستانش را جلو دهانش می برد و بعد مثل اینكه ترسیده باشد پرتابشان می كند روی كتاب . سارا انار دارد . نگاه كه می كند دستانش را دوباره جلوی دهانش می برد ها می كند ها . ها.

سرش را روی میز چوبی می گذارد . نوشته هایش پخش می شوند روی لحظات و ثانیه را با خود می برند و هر كلمه جایی برای خودش می یابد و پراكنده می شوند باد كه ازپنجره بالای سرش خارج می شوند توی هوای بارانی و تبدیل می شوند به آینه كه بعد چند انعكاس نور سفید از تمام رخ و نیم رخش و باز می چسبد واژه ها به صفحه ای پلاستیكی و با زنجیری از گردنش آویزان می شوند .

سرش را بالا می گیرد . پاهایش كه یخ زده اند و انگشتانش را كه توی هم جمع شده اند روی زمین نثار می دهد .

زانوهایش می لرزد كه پاهایش را بیشتر نثار میدهد تا بایستد . می ایستد دو نفر از بازوهایش گرفته اند .

راه می آید نزدیك میله ها تنهاست . چند میله اضافی آمده اینبار نزدیك میله كه می شوند می چسباندنش به میله.

میله را از پشت سر با دستهایش چسبیده دو نفر پشت سرش می دوند میله ها را می چسباند ند به بد نش .

روسری روی چشمانش می بندند روسری كه پروانه هایش خوابیده اند از بس كه هوا تاریك است و سرد . هنوز پشت سرش هستند پیراهنش دكمه ندارد و لكه ها حالا خشك هستند.
بعد به سرعت از كنارش دور می شوند یك نفر به جمع پنج نفر ایستاده با كلاه نزدیك می شود . هوا تاریك است و ستاره ها كم زور آرام آرام ناپدید می شوند از بس كه چراغها نورشان سفید است كه پخش می شود روی زمین و حتی توی جرز دیوار ها هم می رود.

چیزی می گوید بدون آنكه حركت كنند تكان می خورند . بدون آنكه مغز هایشان توی كلاه هایشان از روی ابروهایشان بالا و پایین برو و گوش می كنند . یك نفر كلاهش و مغزش از ابروهایش بالاتر رفته و پیشانیش معلوم است . دستور كه می دهد ، تفنگها تكان می خورند . جلو می آیند و دستها روی ماشه می رود و صدایی می شنوند و مغزشان حركت می كند به نوك انگشت كه می رسد و چهار انگشت كه روی ماشه حركت می كنند و یك دست كه به بالا رفته از روی ابروی پیشانی وصل شده همانجا می ماند .

سارا نگاهش می كند . می خندد. دندانش افتاده. انگار از بین همان دندان افتاده می بیند .
پنجره اتاق فضا بچه ها و پرواز های روسری سارا . كه كتاب را توی بغلش چسبیده بینی اش سرخ شده است و سارا كه...

پاهایش می لرزد و خون زیر پایش جمع می شود . میله هایش می كند و با زانوی پر خونش كه با نور پخش شده بر روی زمین خیس یكی شده می كوبد. سرش بالاست كه پنج نفر روبرو را نگاه می كند. هوای سرد از پنجره كه شیشه اش شكسته است داخل می شود و پاهای بدون پوتینش را و مغزش را كه از كلاه بیرون است آزار می دهد . روی دیوار اتاق كه سیاه و تیره رنگ است بعضی جاهایش كنار ضربدر ها ضربدر می زند . یك روز صبح باز ضربدر می زند . میله ها هم هیچ از كارشان كم نمی آید. صدا می آید حجم پادگان را پر می كند و امتداد و دامنه اش از سیم های خار دار اطراف فراتر می رود .

ضربدر را زده است كه آخرین قطعه اش هم با صدایی رسا خوانده می شود و هنوز هم هوا تاریك است. و نور چراغ های سفید پخش می شود توی نم نم باران.
 

gorg nama

متخصص بخش
اولین باری كه زدی توی گوشم درست سه سال پیش بود.من همانجا كه سیلی را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خیره به چشمهایت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره های دور و برت بود كه حالا شده اند همه چیزت .

شاید هم من مثل همین كاغذ پاره بودم كه آمدی و عاشقم شدی و بعد هم عاشقی را كردی پیشه ات .

همان موقع همه میگفتنذ خوب است ، همه توی گوشم میخواندند. حتی كسانی كه فقط اسمت را شنیده بودند اینقدر از تو تعریف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصیات پسندیده حضرت عالی . چقدر برایم از خصوصیاتی كه داری و هنوز هم یادم هست كه حتی مادرم هر كدام از خوبیهایت را با كدام انگشت برایم نشان میداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتی.

آن موقع همه شده بودند آدمهای با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگی چه میخواهد كه این را رد كنی كه چه؟و از این بهتر كدام را پیدا میكنی.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاری واز بعضی ها هم كه سر و گوششان می جنبد در جوانشیان حتما.....می گفتند: پدر سگ چشمهایش آدم را می كشاند به سمت خودش.

تمام این حرفها مال سه سال پیش از آن بود كه بخوابانی توی گوشم .

این قدرهمان روز كه با هم حرف زدیم برایم از منطق و اصول اخلاقی صحبت كردی كه اگر بار اولم نبود كه می دیدمت حتما یك لیچار بار هیكل گنده ات می كردم.

پیش خودم همانجا می خواستم یك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.

مثل نوار پشت سر هم حرف می زدی و هر از گاهی می خواستی نظرم را بگویم.

چقدر مثل روشن فكرها حرف می زدی و چقدر می گفتی كه هر چه تو بخواهی.

سرت را پایین انداختی و اصلا حواست نبود كه حتی بعد از نیم ساعت روسری را هم در آوردم.نگاهم نمی كردی كه موهایم را هی با دست می ریختم روی شانه هایم.

تازه شروع كردی بودی به سیگار كشیدن كه فهمیدم . تعجب میكردی كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟از پنجره دیده بودمت كه قبل از اینكه بیایی جیبهایت را خالی میكنی و سیگارها را میریزی تو ی خیابان .

باز شروع كردی به پرسیدن كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟ قسمت دادم كه اگر بگویم عوض نمیشوی؟

قسمت دادم . قسم خوردی و گفتم . گفتم كه وقتی میبوسمت لبهایت طعم تلخ سیگار میدهد . دهانت بوی سیگار گرفته بود و لبهایت هم همینطور . آنوقت هنوز نیامده لباسهایت را در میآوردی و مثل اینكه سرت را توی حوض پر از آب كرده باشی ، صورتت را می شستی كه بوی گند سیگارت برود كه نمیرفت.

قسم خورده بودی كه عوض نشدی . اما از همان موقع كه فهمیدی وقتی لبهایم را میبوسی میفهمم كه سیگار كشیدی ، دیگر اصلا مرا نمیبوسیدی . اصلا برایم اهمیت نداشت . این اواخر اینقدر كلافه ام میكردی كه تمام قرصهایی كه با مشت به حلقم سرازیر میكردم هم افاقه نمی كردند .

تمام هیكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اینكه دیگر سازگار نباشد ، اصلا تاثیری نمیكردند ، شب تا شب اگر بالا نمی رفتم قرصها را از سردرد می بایست پتو را گاز میگرفتم .

اینقدر بالا و پایینم كردی تا فهمیدی كه حالا باید چند تا سیلی دیگر چپ و راست حواله صورتم كنی . سیلی هایت حالا دیگر برایم اهمیت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودی كه كه نویسنده هستی و گاهی اوقات باید برای خودت باشی و هیچ كس حتی من هم نمیتوانم در این لحظات برایت قابل قبول باشم . گفته بودی گاهی اوقات انف میشوی ، توی خودت میروی یا توی حس ، حسی كه باید بعدش مرا میزدی . سیلی میخوردم كه لابد چون آن موقع توی حس بودی و میخواستی بنویسی. كاغذ ها را پهن میكردی كنارت و شروع میكردی به نوشتن و سیگار را هم روشن میكردی و میگذاشتی گوشه لبت و انگار كه چیزی را گم كردی باشی می گشتی دنبال كاغذی یا چیزی كه برایش كاغذ ها را زیر و رو میكردی .

اكثر وقتها كه به سراغت می آمدم ، كاغذ های سفیدت را میریختی روی دست نوشته هایت،روی داستانهایی که میگفتی شاهکار هستند و لابد میخواستی مثل آنها را بنویسی و من میگفتم امکان ندارد که کاغذ های تو از آن زیر دستی ها بار بگیرند و من میدانستم که کلمات پرواز نمی کنند و به خرجت نمی رفت و نمیگذاشتی ببینم چه غلطی كرده ای . فقط هر از گاهی می شد كه صدایم می كردی وبا خوشروی میخواستی از من كه كنارت بنشینم و داستانت را برایم میخواندی . شاید وقتی اینكار را میكردی كه خودت فكر می كردی شاهكار است و بعد خیره می شدی به قاب عكس روی دیوار . نگاه می كردی و می فهمیدم حسرت میخوری و می سوزی كه چرا تو ننوشتی . با انگشت سرت را تكان می دادم كه كار تو نیست . من با همه خنگی ام می دانم كه این داستان از تو بر نمی آمد . اصلا تو برای این حرفها بچه ای . تو اگر می توانستی این سیگار لعنتی ات را می انداختی بیرون . این تابلو خودش برای من به عنوان یك پتك آهنی توی مغزم بود . هر وقت نگاه میكردم ضربان قلبم بالا میرفت و نا خود آگاه آهی می كشیدم و حیفم می آمد كه چرا زنت شدم .

هر شب جمعه لیف و حوله و لباسهایم که وسطشان گل محمدی ریخته بودم را بر میداشتم و با خرده ریزهایم می رفتم حمام . به هزار درد و مصیبت تا جایی که میشد بند می انداختم و سرخاب مبمالیدم ، سرمه میکشیدم که بشود حال و هوای همان داستانها . لباس حریر توری می پوشیدم و شب هم زودتر از تو درازکش میشدم توی رختخواب که می آمدی و کتابی توی دستت و پاکت سیگارت هم دستت بود .کنارم میخوابیدی و بعد می چرخیدی و سرت را می گذاشتی روی کتفم و سینه ام . شروع می کردی به خواندن و بعد هم سیگارت را می گیراندی. پشتم را میکردم به طرفت و می خوابیدم که خوابم هم نمی برد .اما تودنبال استفاده کردن از این بدبخت بیچاره های توی قاب بودی برای داستانت .میخواستی مثل همان داستانی را بنویسی که چند وقت پیش به زور طعنه متلک به خوردم دادی که بخوانم و گفتی که همه خوانده اند، همه کسانی که سرشان به تنشان می ارزد .گفتی که حتی ملوک دختر میرزا حبیب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخوانی.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه ای زدی توی سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدایم میزدی که کجایی و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسیدی؟ که من میگفتم نه. بعد هم اصلا نمیفهمیدم چه میگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول میکردم ،مثل آنوقتها که مشقهایم را دو خط در میان مینوشتم . البته خودت چند بار گفته بودی برایم که ماجرای این کتاب یک قاب عکس است و نویسنده از توی قاب عکس شخصیتها را بیرون می آورد و گفتگو میکند وبعد دوباره به داستان برمی گرداند .

تو هم حتی می خواستی مثل همین داستان ، مثل همین شازده احتجاب ، را بنویسی که می نشستی جلوی قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فامیلهای بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم این قاب عکس هم مثل خیلی چیز های دیگر ، حتی مثل خودمان ، عاقبت به خیرنشد که حالا هم افتاده روبرویت .

گفتم لااقل اگر میخواهی بنویسی حواست باشد .این طلعت و احترام که می بینی توی عکس ، تازه سینه شان گل انداخته و لباسهایشن هم بندی است و سینه بندشان هم پیداست . یا آن ماه منیر دختر عمو جهانگیر دامنش کوتاه است و زانوهای لخت و سفیدش هم پیدا. گفتم لااقل اگر میخواهی توی داستان ببریشان ، یک چادری،سرشان بیانداز یا یک طور دیگرنشان بده یا ننویس که سر و کله شان برهنه است .

خدا را شکر می کردم موقع عکس بهادرپسرمیرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش بردارند که هم بچه ها نبینند و هم توی عکس نیافتد که اگر می افتاد حالا حتما رسوایشان کرده بودی و چند تا داستان هم از آن ساخته بودی .

شاید هم چشمت میخورد به سینه گل انداخته طلعت و احترام که خیره می ماندی .کاش اینطور بودی و میگفتم حداقل سر وگوشت می جنبد . یکبار هم که امدم حرفش را پیش بکشم که حواست باشد به این بدن لخت مردم گفتی اتفاقا بهتر است . میدانی چقدر جای پرداخت دارد این بدنهای سفید و لخت . چقدر می توان کنار اینها شازده های خوشگل و خوش هیکل تراشید که احترام و طلعت و ماه منیر دختر عمو جهانگیر درحسرتشان تا صبح کف پاهایشان را بهم بمالند .فحشت میدادم و میزدم توی سرموقتی می گفتی انگار سینه بند هم ندارند .

میگفتی تازه این ماه منیرتان هم که حرفهایی پشت سرش میگویند و اصلا می تواند خودش یک فصل از رمان باشد .

همین خواستن تو که شازده احتجاب بنویسی یا چیزی شبیه به آن که اینقدر دود سیگاربه حلق من دادی که من هم داشتم مثل خودت و مثل پیرمردهای زوار در رفته عملی پشت سر هم سرفه میکردم.

قوری چای کنارت بود و با این مداد تراش رومیزی کهنه ات هی نوک مدادت را می تراشیدی که مثلا فلان نویسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنویس.

این اواخر بیشتر خیره میماندی وتا میخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوی صورتم می آوردی

میگفتی : هیس ! و بعد این سینش را ادامه میدادی تا اینکه میفهمیدم حتما باز چیزی به ذهنت رسیده که گمان میکردی بهتر از دفعات قبل است وباز سیگارپشت سیگار روشن میکردی تا اینکه صدایت مدام خر خر میکرد و خلت توی دهانت می آمد و میانداختی کف دستشویی که با بدبختی باید پاکشان میکردم.

چند بار هم که نشانت دادم که دیگر این کثافت کاری ها را نکنی خواباندی بیخ گوشم که تو بیخود کردی بچه دار شدی و حالا هم که خیر سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر میشود.بیشتر عصبانیتت به همین علت بود و من این اواخر همیشه از دستت کتک میخوردم و حتی گفته بودی که یکبارچنان کتکت میزنم که نه تو بمانی نه آن تخمه حرامی که در شکمت داری .

اینقدر با پیرزنها صحبت کردم اینقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتیم قسمت دادند که گفتی من با بچه اش کاری ندارم.

هر بار که روبروی تابلو شروع میکردی به سیگار کشیدن بی چیزی میخواست از گلویم بیرون بزند وگوشه انگشتانم را میجویدم یا لبهایم را گاز میگرفتم .

شبها زیر قاب عکس روی کاغذ ها می افتادی و سرفه میکردی و به خود می یچیدی و گوشه لبت سرخ میشد و طوری که من نبینم میمالیدی به یکی از همان کاغذ های دور و برت . قبل از اینکه شکمم حاملگی ام را به همه بگوید اینقدر سرم داد زدی و غرغر کردی که عصبانی شدم ، اینقدر به سر و صورتم زدم و موهایم را کشیدم و جیغ زدم که بچه را همان شب توی مستراح انداختم .

اوایل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت میکردید خوشحال شدم که شاید آدم شده باشی . خوشحال میشدم ، ازشان پذیرایی میکردم و چه احترامی به من میگذاشتند .بعد که دیدم باهم زیر همان تابلو پهن میشوید و سیگار میگیرانید و مشغول میشوید به خواندن دست نوشته هایت فهمیدم که اینها هم مثل خودت منگ یکی ازداستانها هستند و شاید آنها هم یک کتاب چند صد صفحه ای را چند بار توی سر زنهایشان کوبیده اند تا به زورکتک با شاهکارهای ادبیات آشنا شوند .

من روی دیوار ایستاده ام و لباسم مثل بقیه است ودارم کف اتاق یا زنی را که روبرو نشسته را نگاه میکنم .

یک زن با لباس سیاه نشسته روی صندلی و مرا نگاه میکند که مثل ماه منیر و طلعت و احترام پاهایم و بالای سینه ام پیداست و سفید و لخت .

میگفتی اینها ناشر هستند ومیخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهمیدم امامزاده هم آبرویش را به خاطر شما به خطرنمی اندازد.

اینقدر سیگار کشیدی و اینقدر چای خوردی و پهن شدی روی کاغذهایت که فهمیدم انگار چند ساعتی است که پهن مانده ای همانجا . فهمیدم که حالا می توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر این کار را نکنم بعد توی هیچ کتابی هم نمیشود دنبال این بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتی مرا می دیدی یا اینکه زل زده بودی به قاب عکس روی دیوار . لبهایم را نزدیک لبهایت کردم ، بوی تلخ سیگار را حس میکردم ، نبوسیدمت ،ترسیدم ناراحت شوی بفمم که سیگار می کشی.

بعد همان دوستانت وقتی آمدند با چند نفر با لباسهای سفید بردندت من نشسته بودم روی مبل، روبروی قاب عکس و یادم می آمد اولین باری که من از تو ی قاب عکس بیرون آمدم درست سه سال پیش بود . درست همان موقع اولین باری بود که توی گوشم زدی .
 

gorg nama

متخصص بخش
شهرام گفت: «فري، همين جا بزن كنار. زير اون درخت جون مي ده واسه عرق خوري، مرديم از تشنگي.» سرش را برد توي موهاي ياسمن و آهسته چيزي توي گوش‌اش گفت و بعد بلند بلند خنديد.

فريدون از توي آينه پشت سرش را نگاه كرد و فرمان را به سمت راست چرخاند. ماشين را توي سراشيبي تندي نگاه داشت و ترمز دستي را كشيد. گفت: «اين‌م بهشت اين هفته.»

اوايل پاييز بود و باد سردي مي‌پيچيد توي درخت‌هاي كنار جاده و نك‌شان را تكان مي‌داد.

پریسا از روي صندلي جلو گفت: « كاش ميترا هم بود. » و برگشت به الياس نگاه كرد. گفت: «‌ بيداري؟‌»

الياس سرش را به شيشه‌ي پنجره تكيه داده بود و دست‌اش را گذاشته بود روي دوربيني كه از گردن‌اش آويزان بود. چشم‌هاش را باز كرد و گفت: « رسيديم؟»

فريدون گفت:‌ «من مي‌رم يه جاي خوب پيدا كنم.» و از شيب كنار جاده پايين رفت.

شهرام گفت: « يخدون رو من مي‌آرم.» و رفت به طرف صندوق عقب.

ياسمن و پریسا دست‌هاي هم را گرفته بودند تا وقتي از شيب پايين مي‌روند ليز نخورند.

الياس از ماشين كه پياده شد چشم‌هاش را تنگ كرد و زل زد به دوردست. به كوه‌ها كه نك‌شان هنوز از برف سفيد بود. بعد نگاه كرد به دامنه‌ي كوه كه خانه‌ي چوبي فرسوده‌اي لاي درخت‌هاي آن جا بود. آخر سر خيره شد به آسمان كه تكه ابر بي‌قواره‌اي در افق يك دستي‌اش را به هم زده بود.

فريدون از زيردرختي فرياد زد: « بيا پايين ديگه خوشگله! داري چي كار مي‌كني؟ تا حالا آسمون نديدي؟»

شهرام دراز كشيده بود و سرش را گذاشته بود روي پاهاي ياسمن. بطري سبز كوچكي را با فاصله بالاي دهان‌اش گرفته بود و آن را كج كرده بود. گفت: « مي‌خورم به سلامتي ياسمن و فري و پریسا و ميترا. به سلامتي خودم. خودِ خودِ خودم. خودِ خيلي خوبم كه هيشكي قدرش رو نمي دونه مگه خودم. و مي‌خورم به سلامتي اين الياس خوشگله . اين شازده پسر كه در روزگاري كه آدم‌هاش واسه بيداري هم تره خرد نمي‌كنند، هنوز واسه يه خواب ناقابل اوضاع‌ش رو به راه نشده.»

منظورش خوابي بود كه الياس سه شب قبل ديده بود. خواب ناواضحي درباره فرشته‌اي كه زير باران شديدي حسابي خيس شده بود و همين طور كه بال بال مي‌زد سعي مي‌كرد در خواب چيزي به الياس بگويد.

شهرام بطري را خم كرد و مايع سرخي از شيشه ي سبز ريخت توي دهان‌اش. بطري را همان طور نگه‌داشت تا دهانش پُر شد و كمي از مايع سرخ ريخت روي دامن ياسمن.

فري دست‌اش را انداخت گردن پریسا و زل زد به ليوان توي دست‌اش. گفت: « من اما مي‌خورم اولا به سلامتي اين بت خوشگل‌م يعني پریسا جون. دويما واسه الياس خان صوفي كه دعا مي‌كنم هرچي زودتر عقل‌ش برگرده سرجاش و از ترك بزنه بيرون. سيوما به سلامتي اين سرسره ي بي‌پدر و مادر كه امروز سوار شدن روش حسابي داره كيف مي ده.»

پریسا خنديد و گفت: « عزيزم، كدوم سرسره؟ من كه چيزي نمي بينم.»

ياسمن گفت: « پریساجون، ليوان رو ازش بگير. داره زياده روي مي‌كنه »

الياس ايستاد و زل زد به دور دست. گفت: « مي‌رم چندتا عكس بگيرم. زود برمي‌گردم.» و دور شد.

فري نگاه كرد به الياس كه در نظرش انگار از پشت شيشه ماتي، محو و ناپيدا بود.

گفت: « اولش باس از پله‌هاش بري بالا. بالا و بالا و بالا. بعد باس بياي پايين. لييييييييز بخوري بياي پايين. رفتن بالا آسون. پايين اومدن سخت. ببخشيد اشتباه شد، رفتن بالا كار هركول، اومدن پايين كار ميمون. يعني آسون. بالا سخت، پايين آسون. امروز چند شنبه‌س؟»

دقيقه‌اي كسي چيزي نگفت. سكوت بود و صداي باد كه مي پيچيد توي درختان.

- « كسي نمي‌دونه امروز چند شنبه‌س؟»

لحن‌اش طوري بود انگار داشت كسي را تهديد مي‌كرد.

شهرام گفت: «فرض كن هفت شنبه‌س. خوب، كه چي؟ گور باباي هرچي چند شنبه‌س.»
بطري سبز خالي را گذاشت جلو چشم‌هاش و از پشت آن زل زد به فري. صورت فري از پشت شيشه كش آمد و پهن شد و بعد پيچ خورد تا چشم‌هاش رفت توي بيني‌اش، تا دهان‌اش رفت توي چشم‌هاش. شهرام زد زيرخنده و نشست. بس كه خنديده بود اشك جمع شده بود توي چشم‌هاش.

فري گفت: «خيلي خوب، هفت شنبه. گرچه به نظر من فرقي نمي‌كنه. منظورم اينه كه جمعه و سه‌شنبه و هفت‌شنبه همه سر و ته يه كرباس‌ند. صبح تا ظهر عينهو بالا رفتن از سرسره مي مونه اما همين كه اذون رو گفتند ورق برمي‌گرده. منظورم اينه كه با صداي اذون مي‌ريم تو سرازيري. انگار بعدازظهر كه مي‌شه لييييييز مي‌خوريم و با سرعت نور مي‌ريم توي شب. لامصب. به نظر من هر روز يعني سرسره سواري.»

ماشيني به سرعت از جاده گذشت و صداي موسيقي‌اي كه از آن بيرون مي ريخت آن قدر بلند بود كه كسي بقيه‌ي حرف هاي فري را نشنيد.

فري گفت: «پریسا جون نظر تو چيه؟ موافقي؟»

پریسا ليوان خالي را از دست فري گرفت و گذاشت روي زمين. گفت: « با چي؟ با چي موافقم؟»

باز همه سكوت كردند. اين بار آن قدر سكوت شان طول كشيد كه سوال پریسا از ذهن همه پاك شد. حتي خودش.

الياس دست‌اش را كشيد روي ديوارهاي چوبي خانه‌ي فرسوده‌‌ي جنگلي و به پيرزني كه توي درگاه ايستاده بود گفت كه مي‌خواهد از خانه‌ي او عكس بگيرد. گفت دوست دارد از او هم عكس بگيرد. از او و خانه‌اش با هم.

پيرزن گفت: « از من؟» و لبخند زد. عينك آفتابي تيره‌اش را روي چشم‌هاش جا به جا كرد و روسري‌اش را كشيد جلو. ايستاد جلو خانه‌اش.

الياس عقب رفت تا زاويه‌ي مناسبي براي عكاسي پيدا كند. روي تكه سنگي ايستاد و از چشمي دوربين به خانه چوبي و زني كه جلو خانه ايستاده بود خيره شد. براي لحظه‌اي احساس كرد دارد از مدل لباسي در پاريس عكس مي‌گيرد! گفت: « لطفا تكان نخوريد.» گفت:« عاليه.» گفت: «تموم شد.»

بعد جلوتر رفت و چند عكس ديگر از صورت پيرزن گرفت. بعد از پنجره‌ي بسته‌ي خانه عكس گرفت. بعد، باز چند عكس از صورت پيرزن گرفت. اين بار با سايه‌هاي موربي كه نور روز روي صورت‌اش انداخته بود. كارش كه تمام شد انگار از شيب تندي بالا رفته باشد يا سنگ درشتي را جا به جا كرده باشد، خيس عرق شده بود. دوربين را به گردن‌اش انداخت و به نك كوه نگاه كرد.
گفت: «عكس‌ها رو كه چاپ كردم براتون مي‌فرستم.»

اين را كه گفت زل زد توي عينك پيرزن. و ناگهان انگار چيزي، چيزي واضح‌ و تكان دهنده را كشف كرده باشد يك قدم عقب رفت و احساس كرد هيچ وقت در عمرش اين قدر احمق نبوده است. احساس كرد اين حماقت به شدت وضوح برف‌هاي نك كوه يا تكه ابر ته افق يا بادي كه مي‌پيچيد توي كوهستان يا حتي واقعيت كفش‌هاش بديهي است.

توي ماشين كه نشستند ياسمن گفت: « الياس خان عكاسي ‌كردي؟»

فري بطري سبزي را از پنجره‌ي ماشين بيرون انداخت و گفت:« damn! God »

پریسا گفت: « اون بالا خوش گذشت الياس خان؟ »

الياس بند دوربين را از گردن‌اش بيرون آورد و زل زد به خانه چوبي توي دامنه‌ي كوه. خانه، انگار لكه‌ي قهوه‌ايِ رنگ و رو رفته‌اي بود بر زمينه يكدست سبز جنگل.

ماشين كه راه افتاد شهرام گفت: « ياسي ما يه سؤال كرد، خوشگله. پرسيد چيزي هم شيكار كردي، شازده؟»

الياس آهسته، خيلي آهسته، آن قدر كه تنها خودش صداي خودش را شنيد، گفت: « خفه شيد.» و بعد دريچه‌ي پشت دوربين‌اش را با دقت باز كرد تا نور حلقه‌ي فيلم توي دوربين را سياه كند.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
یک لیوان شیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »
 

rahnama

پدر ایران انجمن
چرا تایپیکهای گذشته را مجددا بالا نگه میداری؟
آقا اجازه ؟ فقط برای باز آموزی مسائل انسانی.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید :

” آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟!“

زن پاسخ داد : ” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! ” دکتر تبسمی کرد و گفت : “پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! ” دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت : ” به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است."
زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .

دکتر تبسمی کرد و گفت : ” نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . ”
شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت :
” ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . ”
زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت :
” هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! “

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت :
” این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . “

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد . دکتر پرسید : ” شوهرت چطور است ؟! ” زن با تبسم گفت :

” هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! “
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
مردی همسرش را از دست داده بود یک دختر سه ساله داشت و او را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جادهای طلائی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشتهای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم. پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ...
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی؟
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی



 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تلفن همراه پيرمردى كه توى اتوبوس كنارم نشسته بود زنگ خورد...

پيرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان ازجيبش درآورد،
هرچه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو كرد
نتوانست اسم تماس گيرنده را بخواند...

رو به من كرد و گفت،
ببخشيد ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،
"همه چيزم"

پيرمرد: الو، سلام عزيزم...

يهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و
لبخندى زيبا و قديمى
به من گفت،

همسرم است... ♥

 
آخرین ویرایش:

Ever Green

متخصص بخش پزشکی
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

60076_536.jpg


دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
 

سیاوش عشق

کاربر ويژه
حکمت خدا

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
عشق بی پایان





پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه فرشتهای و چه کسی است !

 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
دلیل عشق....

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای

او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی

چون صدای تو گیراست

چون جذاب و دوست داشتنی هستی

چون باملاحظه و بافکر هستی

چون به من توجه و محبت می کنی

تو را به خاطر لبخندت دوست دارم

به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

نامه بدین شرح بود :

عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی

پس نمی توانم دوستت داشته باشم

دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی

نمی توانم دوستت داشته باشم

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟

می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟

نه

و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟:غش2:
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت
استجابت دعا

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک‌ترند و خدا دعایشان را زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواسته‌هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم، دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد: تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی!
مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟
او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : از دل تا قلم

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می‌کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌کرد. از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می‌کنم»
سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
 
بالا