• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

hoseindavudi

کاربر ويژه
چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند . بقيه ي قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چه قدر عميق است به دو قورباغه ي ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست . شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند كه دست از تلاش برداريد ، چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ، به زودي خواهيد مرد
بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ي ديگر با حداكثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد . بقيه ي قورباغه ها فرياد مي زدند كه دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بيشتري تلاش كرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتي از گودال بيرون آمد ،‌ بقيه ي قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتی نيازموده ، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکيمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم . گفت : غايت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آويخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت . ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند -------------معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف---------------------از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر----------------------با آنكه دو چشم انتظارش بر در
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر کردند ، بخواندش و گفت : دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهر خدای اين چه دعاست ؟ گفت : اين دعای خيرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زير دست آزار-------------------------گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى --------------------------مردنت به كه مردم آزارى
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
آورده اند که نوشين روان عادل را در شکارگاهی صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.

اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى------------------------برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد-------------------زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
هارون الرشيد را چون بر سرزمين مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .
از اين رو هارون را غلامی سياه به نام خصيب بود بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.
غلام سياه در پاسخ گفت : مى خواستيد پشم بكاريد!
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی--------------------کاين ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد . گفت : نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
بهشت و جهنم : تفاوت واقعي

فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
پادشاهى پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد؟ گفت : بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم.
هر سو دود آن كس ز بر خويش براند --------------------و آنرا كه بخواند به در كس نداواند
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
رنجوری را گفتند : دلت چه می خواهد ؟ گفت : آنکه دلم چيزی نخواهد .
معده چو كج گشت و شكم درد خاست----------------سود ندارد همه اسباب راست
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
حاتم طايی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان ديده ای يا شنيده ای ؟ گفت : بلی ، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ، پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته بودم ، خارکنی را ديدم پشته فراهم آورده . گفتمش : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟
گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد-------------------منت حاتم طائى نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر ديدم .
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
این. حتما همه شنیدیئ ولی واقعا زیباست:
بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزيره کيش مرا به حجره خويش آورد . همه شب نيازمند از سخنهای پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين . گاه گفتی : خاطر اسکندريه دارم که هوايی خوش است . باز گفتی : نه ، که دريای مغرب مشوش است ؛ سعديا ، سفری ديگر در پيش است ، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويب به گوشه بنشينم. گفتم : آن کدام سفرست ؟ گفت : گوگرد پارسی خواهم بردن به چين که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از آنجا کاسه چينی به روم ارم و ديبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگينه حلبی به يمن و برد يمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشينم. انصاف ، ازين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند . گفت : ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آنها که ديده ای و شنيده. گفتم :
آن شنيدستى كه در اقصاى غور ------------بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادوست را-------------يا قناعت پر كند يا خاك گور
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد . پسر را گفت : نبايد که اين سخن با کسی درميان نهی . گفت : ای پدر ، فرمان توراست ، نگويم ولی مرا بر فايده اين مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چيست ؟ گفت : تا مصيبت دو نشود يکی نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.
مگوى انده خويش با دشمنان----------------------------كه لا حول گويند شادى كنان
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
آورده‌اند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري مي‌گفت و از نظم و نثر در پيش وي دري مي‌سفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بي‌تجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو مي‌رسد؛ نمي‌بايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بي‌خانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويخته‌ام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌اي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نمي‌داد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند.

روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: (( اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند)).

مرد ثروتمند خنديد و گفت: (( به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))

كارگران يكصدا گفتند: (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )).

مرد دارا گفت: (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم)).

مسيح گفت: (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود. اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند)).

شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
موسي(ع) در راهي شيطان را ديد,در ضمن گفتگويي از او پرسيد:

چه گناهي است كه اگر انسان آن را انجام دهد تو بر او آنچنان مسلط مي شوي كه هر كجا بخواهي او را مي كشاني؟

شيطان گفت:انساني كه از عمل نيك خود خوشحال باشد آنرا بسيار تصور كند ولي گناهش را كوچك و ناچيز بشمرد ,

من بر او مسلط مي شوم.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
روزي معتصم –خليفه غاصب عباسي- بر اهالي شهر بصره خشم گرفت. او لشكر به آن شهر كشيد و خواست تا مردم را غارت كند.

مشايخ بصره، از شهر بيرون شدند و به سيصد هزار دينار، آزادي شهر خويش را تقاضا كردند؛ اما معتصم رضايت نداد.

عالمي كه از دوستان خليفه بود، شفاعت كرد؛ اما باز هم مورد قبول واقع نگرديد.

جواني كه از مريدان اين عالم بود، خدمت معتصم شتافت و گفت:

«اي امير! عفو كن؛ زيرا اگر پشيمان شوي كه چرا عفو نكردم، تدارك آن، دست ندهد؛ چون گفته اند كه چهار چيز باز نگردد: سخن گفته شده، تير انداخته شده، غم گذشته و قضاء رفته.»

اين سخن در دل چون سنگ معتصم اثر كرد كه گفتاري بود عظيم و با دانش. پس آن جوان را خلعت داد و اهل بصره را عفو كرد.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
آورده اند كه مردي غلامي داشت خردمند، روزي آن مرد با غلام به باغي مي رفت، در ميان راه خيار بادلنگي پاك كرد، نيمي به غلام داد و نيمي به جهت خود نگاه داشت تا بخورد. غلام به نشاط آنرا خوردن گرفت، چون خواجه بچشيد تلخ بود.



گفت: «اي غلام، خيار بدين تلخي تو را دادم و به نشاط تمام خوردي و به رغبت به كار بردي؟»



گفت :«اي خواجه، از دست توشيرين و چربي بسيار خوردم، شرم داشتم كه بدين قدر تلخي از خود اثر كراهيت ظاهر كنم.»



خواجه گفت: «چون شكر نعمت چنين مي گزاري، تورا بندگي نگذارم.»

و بدين طريق آزاد مردي به سعادت آزادي برسيد.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
موريس مترلينگ مي گويد: انسانها سه دسته اند.عده اي چون مگس هستند.آدمهاي عيب جو مثل مگسانند كه فقط روي عيب و كثافتها مي نشينند.آدمهاي سخت كوش و زحمت كش مثل مورچه هستندكه فقط به جمع كردن و انبار كردن مي انديشند و پردازش در كار آنها نيست ولي انسانهاي وارسته مثل زنبور عسل هستند كه از شهد گلهاي مختلف مي نوشند و تبديل به عسل مصفا مي كنند و خلاقيتي در كارشان هست.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
حكايت آورده اندكه شبي هارون الرشيد خواب ديد كه همهء دندانهاي او ريخته و از دهان او بيرون افتاده است. از خوابگزاري تعبير خواب خود پرسيد. معبر گفت: زندگاني امير دراز باد، تعبير اين خواب آن است كه همه ي خويشان تو پيش از تو بميرند. هارون الرشيد بي نهايت رنجيده خاطر شد و دستور داد كه آن خوابگزار را صد چوب بزنند.



پس خوابگزاري ديگر حاضر كردند و تعبير خواب از او پرسيد. خوابگزار گفت: اين خواب دليل بر آن است كه عمر خليفه از همهء خويشانش درازتر باشد. هارون الرشيد خوش دل شد و گفت: اين همان تعبير و سخن است كه خوابگزار اول گفت، اما با عبارتي بهتر. دستور داد تا به اين خوابگزار صد دينار بدادند.
 
بالا