• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

khodam

متخصص بخش ادبیات
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.​
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ...
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پدري دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسيد: تو مي تواني من را بزني يا من تو را؟
پسر جواب داد: من مي زنم.
ناباورانه پدر دوباره سوال را تکرار کرد ولي باز همان جواب را شنيد.با ناراحتي از کنار پسر رد شد، بعد از چند قدم دوباره سؤال را تکرار کرد شايد جوابي بهتر بشنود...پسرم من مي زنم يا تو؟
اين بار پسر جواب داد شما مي زني.
پدر گفت چرا دوبار اول اين را نگفتي؟
پسر جواب داد تا وقتي دست شما روي شانه من بود عالم را حريف بودم ولي وقتي دست از شانه ام کشيدي قوتم را با خود بردى
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





s5553_516247_kcdJzyZ5.jpg



در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روي تخت بخوابد آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند. هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف مي‌كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي تازه مي‌گرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كرد. روزها و هفته‌ها سپري شد.
يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي‌جانمرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند. در كمال تعجب، او با يك ديوار مواجه شد. مرد، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش را وادار مي‌كرد هچنين مناظر دل‌انگيزي را براي او توصيف كند. پرستار پاسخ داد: شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند!

منبع:پشت نقاب شب
 
آخرین ویرایش:

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
558440_268225889953667_188552734_n.jpg
[h=6]بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
-بله حتماً. چه سوالی؟
-بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
-مرد با عصبانيت پاسخ داد : اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
-فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
-اگر بايد بداني مي گويم. 20 دلار!
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر عصباني شد و گفت :‌ اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
-خواب هستي پسرم؟
-نه پدر بيدارم
-من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
-پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :‌ با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي ؟ بعد به پدرش گفت : براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
فردی تصمیم گرفت چند هفته ای در صومعه ای در نپال اقامت کند .
یک روز وارد یکی از معابد صومعه شد و راهبی را دید که لبخند زنان در محراب نشسته بود.
پرسید: چرا لبخند می زنی ؟
راهب خورجینش را باز کرد ، موز فاسدی از آن بیرون آورد و پاسخ داد :
چون معنای "موز" را می فهمم ، و موز را به او نشان داد و گفت : این زندگی ای است که مسیر خود را به پایان رسانده ، و از آن استفاده نشده ...و اینک بسیار دیر است. بعد موز دیگری را از خورجینش بیرون آورد که هنوز سبز بود . موز را به مرد نشان داد و دوباره در خورجینش گذاشت و گفت :این ، زندگی ای است که هنوز مسیر خود را نپیموده، و منتظر لحظه مناسب است.
سرانجام موز رسیده ای را از خورجین اش بیرون آورد ، پوست موز راکند، با مرد تقسیم کرد و گفت: این لحظه " اکنون " است .
بدان که آن را چگونه بی هراس زندگی کنی .


زندگی آب تنی در حوضچه اکنون است... (سهراب سپهری)

 

raha710

کاربر ويژه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟استاد در جواب گفت:تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
 

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
سلف سرویس زندگی

داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!
امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.


وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه
شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد








































































 

khodam

متخصص بخش ادبیات
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نتیجه ی سرنوشت من و زمستان با هم به تصاوی کشیده شد, در حقیقت بازی به نفع تو تمام شد.

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تقدیر قانون گل نهایی را منحل کرد تا مبادا تو با گل لبخند دروازه ی سکوتم را بشکنی.
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سرنوشت حتی ثانیه ای وقت اضافی برای بازپس گرفتن انتقامم از غم تو منظور نکرد .
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] قلب من بیشترین گل را از تو خورد , تو دروازه ی قلبم را با مها رتی عجیب گشودی و ترجیح دادی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که دروازه ی سکوتم همچنان بسته بماند . شنیدم که تکل از پشت کارت قرمز دارد,نمی دانم آن
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زمانی که سرنوشت به تنهابخش باقیمانده ازآرزوهای من پشت پا زد, داورها کجا بودند!
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هیچ کس حتی کارت زرد نشانش نداد , چرا هیچ داوری خطا های سرنوشت را نمی بیند.
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] زیبا! سکوت تو خطای مسلمی است که پنالتی دارد.
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]غمت آرزوهایم را درو کرد , مدتهاست که تو دفاع آخر یا همان عقل مرا به شدت مصدوم کرده ای
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یاد تو دائم با ضربه های آزاد درست کنار دروازه ی قلبم آتش به جانم می زند. حقا که ...
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دروازه ی خودت رو بستی و نقطه ضعف دل رسوای مرا یافتی , زیبا! قضیه یه کرنر ساده نیست,
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو ازهمه طرف به من گل زدی ,درد دلهایم را به اوت نزن , به خدا اینها شوتهای هوایی یک نفس
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نیستند, ضد حمله هم نیستند که دفعشان کنی , زیبای من نگذار فراق تو در همین بازی نخست
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از دور شرکت کنندگان درمسابقه ی زندگی جام پیکار حذفم کند,زیبا تو چه آسان مرا از اوج جدول
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آرامش به دسته ی آخر دلواپسی فرستادی من فقط از تو گل خوردم , حالا که درکم میکنی با
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مهربانیت برایم از تقدیر آوانتاژ بگیر, یاد تو در بین نود دقیقه صبوری و تحمل هم رهایم نمی کند
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو را به خدا تجدید نظر کن , تو دیگر کارت قرمز نشانم نده , محرومم نکن بگذار تماشایت کنم تا
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی کنم...
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] من با دیدا رتو زمین دنیا و توپ تقدیر را خواهم بوسید و با افتخار به عنوان پیش کسوتی

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در عشق برای همیشه با جام زندگی خدا حافظی خواهم کرد.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
داستان عمو نوروز را یادت هست ؟
یادت هست گفته بودم بیش از نیمی از افکار دوران کودکی های آن روز های من بین ورق های آن داستان اسیر شده بود؟

یادت هست گفته بودم چقدر اشک ریخته بودم برای بی بی آن قصه که آن همه زحمت کشید، آب و جارو کرد تا عمو نوروز بیاید او برایش چای بریزد و از غصه های روزهای تنهایی و چم انتظاریش بگوید و آخر درست در آخرین لحظه، خستگی بر پلک هایش بوسه زد و او را به خواب عمیقی فرو برد

او را به خواب عمیقی فرو برد تا یک سال دیگر بی بی قصه من چشم انتظار عمو نوروز بنشیند

آن روزها آخرین ورق کتاب داستان کودکی من آمدن عمو نوروز بود و سکوت او که نکند یک وقت بی بی آرام به خواب رفته را بیدار کند، چایی را که بی بی برایش ریخته بود می خورد و می رفت

می رفت بدون آنکه بی بی را بیدار کرده باشد

می رفت بدون آنکه حتی برای لحظه فکر کند اگر او را بیدار می کرد بی بی قصه من هرگز برای یک سال چشم انتظاری دوباره، در تنهایی خود فرو نمی رفت شاید ...

کتاب داستانم را بارها و بارها خوانده بودم

آن روزها بارها و بارها صفحه هایش را به امید آنکه شاید جا به جا شده باشند و بی بی عمو نوروز قصه را دیده باشد زیر و رو کرده بودم

اما نبود

صفحه آخر همان بود

بی بی قصه من به خواب رفته بود و عمو نوروزی که آمده بود و رفته بود و وقتی بی بی چشم باز می کرد تنها استکان خالی چای را می دید

گفته بودم به تو که قصه عمو نوروز و بی بی به من آموخت راه و رسم چشم انتظاری را

آموخت همیشه باید بیدار باشم حتی اگر خستگی امانم ندهد

آموخته بود دیدار کسی را که سال ها چشم انتظارش نشسته ام می شود با لحظه ایی غفلت از دستم برود اگر مغلوب تنهایی شوم

آموخته بود تو آنقدر مهربانی که حتی دلت نمی آید برای دیدارت، دیداری که این همه سال انتظارش را کشیده بودم بیدارم کنی

آری بی بی قصه من به عمو نوروز نرسید تا به من بیاموزد تو می آیی و من باید بیدار بمانم

بیدار بیدار ...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
سرمای عجیبی باز امشب وجودم را فراگرفته است
مثل همان وقت ها که دست های سرما زده ام گرمای دست های تو را بهانه می گرفتند
به همین خاطر است شاید که بازهم خیره شده ام به یادگار تو
آری همان حلقه را می گویم با هفت نگین رویش که گردهم جمع شده اند
همان که اگر نباشد حتی برای لحظه ایی، گویی تو را برای همیشه از من گرفته اند
همان که تمام این سال ها تنها نقطه اتصال من به تو بود
باشد
باشد قبول
قبول که بازهم بهانه است
بهانه سفر جدید تو
گفته ایی اینبار که بازمیگردی، خیلی زود
زودتر از آنکه فکرش را می کنم
من اما نمی دانم چرا از همین حالا بی قرارم
نام سفر که می آید سرمای عجیبی وجودم را فرا می گیرد
مثل همان وقت ها که دست های سرما زده ام گرمای دست های تو را بهانه می گرفتند
به همین خاطر است شاید، دستانم امروز طاقت دوری دستانت را نداشتند ...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
یک قدم جلوتر از من بوده ایی یا عقب تر نمی دانم
این روز ها هرچه بیشتر به دورترها سفر می کنم، تازه ردپای آن روزهای تو را حس می کنم
این یعنی از ابتدا ما همسفر هم بوده ایم؟
این یعنی از ابتدا راهمان یکی بوده؟
پس این همه شباهت بی دلیل نبوده، نه؟
پس اینکه حالا به هم رسیده ایم هم بی دلیل نبوده؟
من اما یک چیز را درست نمی فهمم
در تمام آن روزها من و تو کنار هم و باهم یک راه و یک مسیر را پشت سر گذاشته ایم بدون اینکه حتی من برای تو یا تو برای من آشنا باشی حتی
نه نمی فهمم
نمی فهمم
دلیل این همه تنهایی و جدایی را نمی فهمم
حتی دلیل اینکه امروز به هم رسیده باشیم را هم
اما یک چیز را خوب خوب می دانم
قلب من این روزها حال و هوای دیگری دارد
صاحب خانه اش را یافته انگار ...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
هنوز صدای سکه ات می آید
چقدر امروز بد استامروز که باز هم در خیابان بودم و باز هم سکه ای به زمین افتاد و باز هم گمان کردم تو آمدی!یادت هست اولین روز را می گویماولین روزی که دیدمت و تو مرا دیدی و شناختی و من نشناختمتاولین روزی که در خیابان بودم و سکه ام به روی زمین افتاد و خم شدم که آنرا بردارم اما تو ...اصلا وقتی صدای سکه می شنوم دلشوره می گیرمدست خودم نیست شاید خاطرات با دلی که زخمی است همین کار را می کنند راستی... چرا آن روز سکه ام را از زمین برداشتی؟چرا من تو را نشناختم؟چرا همیشه افسوس می خوردم از این که تو این همه خوبی و من...؟یادت هست؟همان روزهای اول را می گویمهربار که می آمدی سکه ات را در حوض کنار شمعدانی ها می انداختی و همین که می گفت "تالاپ" می دانستم که آمدیاز گوشه پنجره نگاهت می کردم و تو لبخند می زدیمی آمدم و تو برایم گیلاس می چیدیو هیچ میوه ای را به اندازه آن گیلاس های حیاطمان دوست نداشتمچقدر امروز از گیلاس متنفرم!روزهایی که نبودی سکه های حوض را می شمردمآنها را در می آوردم و هر روز یکیشان را به آب می انداختم تا همه خیال کنند که تو هستیاز تنهایی می ترسیدمامروز چقدر تنهایی را دوست دارمتنهایی باوفاتر از تو بودحالا که دیگر نیستی و دیگر نمی آیی و دیگر...ولی نمی دانم چرا هنوز به صدای سکه حساسمشاید هنوز منتظر آمدنت هستم!پس بیاهنوز راهی هست هنوز صدای سکه ات را می شنوم
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
سردرگمی... کاش... نگاه...

چه ميدانی گم شدن چيست؟

سر در گمی يعنی چه؟
غرقه شدن در کوير سرد تحير و باز هم بر هم گذاشتن چشمها و محبوس کردن
نگاهها.
اين نگاه است که تو را گم کرده . کج راهی که آن را آذين کرده اند و به جای شاهراه
تحويل چشمهايت داده اندهمان راه بی راه و بی مقصد سر گردانی ست.
کاش ميشد که ذهنت را پرواز دهی و نگاهت را از غل و زنجير ديدن ديدنی ها رها
کنی و با نگاهت نه با چشمهايت ناديدنی را ببينی.
رمز گمشدنت اسارت اسارت نگاه است و نگاهت آنچنان تو را گم کرده است که فرياد
تنها نجوای دلت شده است.
ديگر صبوری صبر هم به پايان رسيده است.پس به آزادی نگاهت بينديش تا انگار پيدا
شدنت رنگ رويا به خود نگيرد...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
این نیز بگذرد

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از
مسافت دوری می‌آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد.

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ساختمان کتابخانه انگلستان قديمي است و تعمير آن نيز فايده اي ندارد . قرار بر اين شد کتابخانه جديدي ساخته شود. اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد؛ کارمندان کتابخانه براي انتقال ميليون ها جلد کتاب دچار مشکلات ديگر شدند.
يک شرکت انتقال اثاثيه از دفتر کتاخانه خواست که براي اين کار سه ميليون و پانصد هزار پوند بپردازد تا اين کار
را انجام خواهد داد. اما به دليل فقدان سرمايه کافي ،اين درخواست از سوي کتابخانه رد شد. فصل باراني شدن فرا رسيد، اگر کتابها بزودي منتقل نمي شد، خسارات سنگين فرهنگي و مادي متوجه انگليس مي گرديد. رييس کتابخانه بيشتر نگران شد و بيمار گرديد.
روزي ، کارمند جواني از دفتر رييس کتابخانه عبور کرد. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس، بسيار تعجب کرد و از او پرسيد که چرا اينقدر ناراحت است.
رييس کتابخانه مشکل کتابخانه را براي کارمند جوان تشريح کرد، اما برخلاف توقع وي، جوان پاسخ داد: سعي مي کنم مساله را حل کنم . روز ديگر، در همه شبکه هاي تلويزيوني و روزنامه ها آگهي منتشر شد به اين مضمون: همه شهروندان مي توانند به رايگان و بدون محدوديت کتابهاي کتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشاني زير تحويل دهند.

نکته ها:
هميشه راههاي ديگري هم براي غلبه بر مشکلات و انجام کارها وجود دارد؛ نيازي نيست هميشه جهان را تغيير دهيم يا تنها يک راه براي انجام کارها و حل مسائل خود داشته باشيم، مي توانيم خود را تغيير دهيم تا در سخت ترين شرايط نيز فکر خلاق داشته باشيم.
به ياد داشته باشيم: قرار نيست هميشه مسائل ما بدست خودمان حل شود، گاهي راه حلها در دست ديگران است؛ اين يک راه ديگر براي انجام کارهاست.
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت:

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت:

همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

شمع گفت:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود

هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه

چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:

آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و

شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شمع لبخندی زد و گفت:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن

نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:

تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شمع با چشمانی گریان گفت:

من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه

ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...

مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...

 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
این داستا کوتاهه ولی دل نشین نیست بیشتر دلو تیکه تیکه میکنه.به قول یاس از چی بگم.


تو شهربازى نشسته بودم واسه خودم،
يهو يه دختر كوچولو خوشگل اومد پيشم بهم گفت : آقا ... آقا ... توروخدا يه لواشك ازم بخر !!
نگاش كردم ... چشماشو دوست داشتم ...
دوباره گفت : اگه دوتا بخرى تخفيف هم بهت ميدم ...
بهش گفتم اسمت چيه...؟
فاطمه : فاطمه... بخر ديگه!
من: كلاس چندمى فاطمه... ؟
فاطمه : ميرم چهارم... اگه نمى خرى برم ...
من : مى خرم ازت صبر كن دوستامم بيان همشو ازت مى خريم .
مامان و بابات كجان فاطمه؟؟
فاطمه : بابام مرده... مامانمم مريضه... من و داداشم لواشك مى فروشيم
از باغچه ى پارك براش گل چيدمو بهش دادم
بعد دوستامم همه رسيدند همه ازش لواشك خريدند
خيلي خوشحال شده بود ... مى خنديد ..
خوشحال بودم كه امشب با دوستام تونستيم دلشو شاد كنيم
من : فاطمه ميذارى ازت يه عكس بگيرم؟
فاطمه : باشه فقط پنج تا !
من: باشه ...
فاطمه : اگه پانصد تومن بدى مقنعمو هم برميدارم
من: فاطمهههههههههه. . ديگه اين حرف و نزن ! خيلى ناراحت شدم ازت !
سريع كوله پشتيشو برداشت و رفت...
وقتى داشت مى رفت نگاش مى كردم...
نه به الانش... نه به ظاهرش... به آينده ايى كه در انتظار اين دختره نگاه ميكردم ...
و مابايد فقط نگاه كنيم ...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
همسفر...


آسمان نیمه ابری بود که دختر جوان از خانه زد بیرون. کیفش را محکم چسبید ودستش را گذاشت روی جیب مانتو تا مطمئن شود گوشی همراهش را برداشته. دستی با عجله به روسری اش برد و در زلالی آبی که از نهر وسط کوچه رد میشد نگاهی به صورت سفید و مهتابی خودش انداخت و به تندی راه افتاد. هوا سرد بود،دلش سردتر.باید زودتر به محل کارش میرسید. کوچه که تمام شد، رسید به خیابان فرعی، اولین تاکسی شهری که ترمز زد سوار شد، آدرس داد و تاکسی راه افتاد. بگومگوهای ذهنی اش باز شروع شد. تصمیم خودش را گرفته بود.

سه سال میگذشت از روزی که کارش را در آن شرکت شروع کرده بود. آن موقع دیپلمش را تازه گرفته بود. رویاهای قشنگی برای دانشجو شدن داشت اما چشمان مادر دیگرسویی برای خیاطی نداشت. این سوزن را از این بعد او باید به نخ زندگی می بست. این بود که کتابهایش را بویید و بوسید و گذاشت گوشهٔ انبار آرزوهای رنگی اش وکارش را شروع کرد. همکارانش به ظاهر آدمهای خوبی بودند.او نه آنقدر تجربه داشت، نه آنقدر آدم دیده بود که بخواهد کسی را محک بزند یا حرفهای دو پهلو و کنایه ها حالیش شود. دختر جوان منشی دفتر مدیر شد. مدیر شرکت مرد میانسالی شیک پوش که سیگار یک لحظه از گوشهٔ لبش جدا نمیشد. لبخند و مهرش برای دختر جوان هیچوقت کم نمی آمد. بارها به بهانهٔ تشویقی، عید،سال نو، تولد و غیره کمکش کرده بود و بیشتر از حقوقش به او پرداخته بود....

چقدر ساده بودم.همسن پدرم بودی! محبتت از جنسی بود که من هیچوقت نداشتمش. جای خالی مهر پدر و برادر.منِ ساده حتی نفهمیدم از وظیفه شناسی ام، محبت بی منظورم، حتی آن دسته گلی که بابت سال نو آوردم، داری قصهٔ دیگری میسازی. این سالهای پرمشغله ندیده بودم نگاه گرم وپرمهر راننده ات را که خودت گفتی پسر خوبیست و کاش پسری مثل او داشتی. حالا چی؟ چند هفته ایست دیگر حرفهایت آن پاکی مهری که مرا بخودش بسته بود ندارد. حرفهایت، نگاهت، اشاره هایت دارد نفسم را بند می آورد. قلبم را از ترس میشکافد. تو کجای این قصه ایستاده ای و من کجا؟ چرا فکر کردی قطار زندگی من و تو مقصدش یکی است؟ چرا نتوانستم این زبان لعنتی را درست بچرخانم؟ طوری حرف بزنم که بفهمی حرفهای من معنیش آن نبود که تو برای خودت خیال ها بافتی! کاش فقط همین بود. دیروز که راننده ات استعفایش را نوشت ورفت و دیگر جواب تلفن هایت را هم نداد، از آبدارچی شنیدم که گندِ کارهای زیرمیزی ات در آمده و پسر بیچارهٔ از همه جا بیخبر خواسته خودش را هم از دست تو و کارهایت راحت کند هم از عشق دختری که هیچوقت او را ندید. ای خدا اینبار هم همراهم باش. کمکم کن میخواهم بروم دفترش، صاف به چشمهایش نگاه کنم و بگویم نه! هرچه باداباد. بگویم بلیط های سفرمان، که تازه فهمیدم برای فرار من و او از ایران بوده و وعدهٔ ازدواج آن ور آبها، پاره کرده ام. بگویم می مانم حتی شده بابت امضاهایی که ندانسته کردم زندان هم میروم ولی همسفر این جادهٔ تاریکت نخواهم شد. ای خدا همراهم باش......

خواهر رسیدیم، نمی خوای این کرایه ما رو بدی؟... دختر جوان تکانی خورد و دید راننده مبهوت نگاهش میکند. استغفراللهی از مرد شنید و با دستپاچگی کرایه اش را داد و پیاده شد. پاهایش چسبیده به کف خیابان، رمق رفتن نداشت. نگاهی به اطراف انداخت و همانجا ایستاد. ساختمان شرکت از این سمت خیابان هم بخوبی دیده میشد. یکی دو ماشین ناآشنا، دو سرباز که مانع ورود افراد می شدند و چند لحظه بعد مدیر با دستهای دست بند زده و ظاهری پریشان،دو مامور دو طرفش، خیلی سریع سوار ماشینی شدند ورفتند.

دختر حس کرد که دیگر توان ایستادن ندارد. خدایا حالا چیه می شد؟ تنهٔ نزدیکترین درخت خیابان را چنگ زد و همانجا نشست. افکار پریشان آوار شد روی سرش. دلش آشوب شد... دستهٔ کاغذی تلپ افتاد کنارش.قلبش تند تند زد و سرش را به زحمت بالا آورد. همان پسر خوب شرکت بالای سرش ایستاده بود. نگاه گرم و مهربانش نشست روی صورت رنگ پریدهٔ دختر و آرام زمزمه کرد: نگران نباش دیروز قبل رفتنم، سفته ها و کاغذ هایی که امضاء کرده بودی از کیف مدیر برشون داشتم، بعدشم یه راست رفتم ادارهٔ پلیس...... هوا دیگر سرد نبود. گونه های دختر می سوخت ازداغی آفتابی که قلبش را نشانه گرفته بود.




رزیتا ساعی
 
آخرین ویرایش:
بالا